محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

2چیلدرن وعکسهاشون

مامانی رو ببخشید که دیر به دیر میام اخه مشغولیاتم خیلیه که وقت استراحت هم ندارم اینترنت ایرانسل رو هم کنار گذاشتم وتازهEDSL وصل کردم دلم لک زده بود برای اومدن به اینجا وهمچنین یه عالمه دلتنگی برای دوستان این مدت با وجود اینکه بابایی پیش ما هست خیلی خوشحالیم مخصوصآ شما دوتا فرشته که یه عالمه بهتون خوش میگذره بابایی هم خداییش تو کار خونه بهم کمک می کنه آخه مشتریها اومدن سراغم مجبورم کردن لباساشونو بدوزم وکم کم شروع به دوخت کردم محمد رضا هم کمی آرومتر شده اگه خوابش بیاد می زارمش تو گهواره در ومی بندم دوتایی منو فاطمه میریم تو اتاق خیاطی ومن کارمو شروع می کنم داداشی هم می خوابه عزیز ما...
25 بهمن 1391

روزهای خوب................

روز چهارشنبه (آشنایی اول) بازم طبق معمول کارای تکراری بچه داری شستن ، پختن ، نظافت ویه کم خیاطی، واما مامان که همیشه دلش می خواد تو کار خیر شرکت کنه می خوا برای پنجمین بار دو دختروپسر دم بخت رو بهم برسونه اگه خدا بخواد وبه صلاح باشه و با اینکه از ته دل خوشحالم ترس از آینده هم دارم که زبونم لال یه وقت اتفاق بدی نیفته به همین خاطر فقط معرفی کردم بقیه به گردن خودشون اون شب من وبابایی وشما دو فرشته برای آشنایی دو خانواده اونهارو همراهی کردیم فعلآ هنوز اتفاق خاصی نیافتاده فقط مادر وخواهر داماد خیلی خوششون اومده وراضین جلسه های بعدی در این هفته برگزار میشه تاببینیم خدا چی می خواد ...
8 بهمن 1391

روزشماری از زندگی گلهای باغم

دو شب قبل طبق معمول همیشه بچه ها باید می خوابیدن فاطمه که قربونش برم تا چراغها روشنه ویه آدم بیدار هست بیداره واویلا موقعی که ظهر خوابیده باشه ولی دیشب اذیت نکرد وراحت گرفت وخوابید در عوض محمدرضاکوچولوی فلفلی تا نزدیکای ساعت 4 بیدار بود نق می زد وگریه می کرد نمی دونم چش بود ولی یه کم دلش سنگینی می کرداخرش تو بغلم خوابید دو بار هم نزدیک بود لهش کنم تا اینکه گذاشتمش تو گهوارش دیروز هم از صبح گرفتار نظافت وپخت وپز بودم وبعدهم فاطمه رو حمام داددم که کلی کیف کرد آخرش هم به زور لباسشو تنش کردم می گفت می خوام آب بازی کنم ولی سرما خورده بود می ترسیدم بدتر بشه بعدش نهار خوردیم محمد رضاهم خوب خوابید تو...
4 بهمن 1391

برگشت مادر جون ودایی از سفر کربلا

سلام گلهای باغ زندگیم دیشب مادرجون ودایی روح الله از سفر کربلا برگشتن اونم ساعت 12 شب که چون فاطمه کمی سرماخورده بودوهوا هم خیلی سردبودبه خاطرکوچولوهابه استقبالشون نرفتیم ولی همه دایی ها خاله وزن دایی ها وکلآ همه اقوامهای درجه یک رفته بودن و تعریف که می کردن کلی برنامه وفیلم داشتن واسی خودشون وقرار بود فردا نهاربریم اونجا که به خاطر یه مسئله ای نشد که بریم ومن کلی دلم گرفت وناراحت بودم همه اونجا جمع بودن غیراز ما که هی زنگ می زدند که بیاین دیگه ولی من نهاردرست کرده بودم بعداز خوردن نهار بابایی عمه سلیمهرو که فقط موقع کاریاد برادرشون می افتن رو برد بوشهر پیش دکترپوست ومادوباره تنها شد...
2 بهمن 1391

آقای پدر عذاب وجدان می گیردکه............

پدری که بعداز 22روز دوری از خونه وزن وفرزند وحالا مرخصیش رسیده وبا عشق راهی شهرشون میشه وباور نمی کنه کی برسه وفرزندان را در اغوش بگیره وحالا این پدرعاشق به ارزویش می رسه وبعداز کمی استراحت اکنون احساس مسئولیت می کنه و به کارهای نیمه تمام خونش میرسه یه راست میره تو حیاط خلوت واونوقته که مادر خونه صدای گمبه گمبی می شنود ودرمی یابد که صدای شکستن دیوار است برای لوله کشی مادر خونه در حالی که در آشپزخانه مشغول نظافت بود با صدای گریه دختر بچه 3ساله وپدر سرگردون مواجه میشه وقتی می پرسه چی شده با صورت کبود شده دخترش دنیا روسرش خراب میشه وپدردر حالی که خودراسرزنش می کردبا دستپاچکی یخ روی قسمت کبود ...
29 دی 1391

بازسرما وبازم سرما خوردگی ............................

بازم فصل زمستان وباز سرما خوردگی وانتقال ویروس به هم که کوچولوهای من این مدلی سرما خوردن عصر چهار شنبه 6دی 1391 در حالی که بابایی سر کار بود منم تواین مدت در گیر محمد رضا بودم بعداز خوب شدن شکستن دستاش ختنه شد وحسابی خسته و کلافه بودم وتنهایی با دو بچه تو خونه حوصلمون به کلی سر رفته بود طفلی فاطمه گلم هی چرخ می خورد می گفت مامان من خستم شده دلم سوخت این بود که رفتیم خونه بابام وشب هم اونجا موندیم محمدرضا اون شب خیلی ناارومی می کرد اخه هنوز زخم داشت به مامیش چسبیده بود من نمی دونستم با اینکه چربش هم می کردم غافل از اینکه ..................... نزدیکای صبح فاطمه لجبازیش گل کرد ونذا...
29 دی 1391

می خواهم با شما باشم...............

روزها ولحظه ها می گذرد وخوشحالیم که روزمان به خوبی سپری شده وکودکمان داره کم کم بزرگ وبزرگتر میشه و هی باگذر زمان ما هم نقشه ها وبرنامه هایی در ذهنمان می پرورانیم که وقتی بزرگ شدن اول مهد بعد مدرسه ،دانشگاه ازدواج وبچه دارشدنشون ولی غافل از اینکه این عمر ماست که داره کم کم تموم میشه وتازمان نودارشدنمون مثل الان سروحال وجوان نیستیم ونمی تونیم ................. اونوقته که افسوس می خوریم کی ای وای چه آرزوهایی و ای کاش نیروی جوانی هم همیشه در ما استوار می ماند همین حس تلنگری برای من که در زود بزرگ بودن شما گلهای زندگیم عجله نکنم تا نهایت خوشی وازبودن در کنار هم دردوران کودکیتان لذت ببریم...
28 دی 1391

دوماهگیت مبارکپسر خوشگلم

دیروز روز بدی نبود در واقع همه روزهای خدا خوبه شکر می کنم به خاطربزرگی   ومهربونیت ای خدای مهربان   محمد رضا دو ماهه شد عزیزم تمام زندگیم ای که با ورودت گرمی وصفا وصمیمیت رو به کلبه قلبمان هدیه دادی وعشق را درما به اوج رساندی با گرمی نفست زنده ایم وبا عشق روزمان را شروع می کنیم وبه پایان می رسانیم پس باش تاعشق در ما کامل شود عزیزم تولد دو ماهگیت مبارک   صبح ساعت 7محمدرضا بیدارشد چون گرسنش شده بود وقتی صداشو شنیدم روشو برداشتم دیدم داره دستاشو می خوره ای مادر به فدات دلم آب شد   کوچولوی ناز من، تو بغلم گذاشتمش به چشام خیره شد ولبخنیدی زد قند تو دلم...
26 دی 1391

میریم برای چکاو وواکسن داداشی

الان ساعت یک ونیم نیمه شب است وچون روز وقت کافی ندارم که بیام مجبورم بعد از اینکه بچه هارو خواب کردم بیام فاطمه ظهر خوابیده بود به زور خوابش برد محمد رضارو هم تا خواب کردم شد ساعت11 تا دو ساعت دیگه یعنی 3/45دیگه دو ماهش تموم میشه صبح قراره محمدرضا رو ببرم بهداشت برای چکاو وزدن واکسن خدای من روز سختی رو در پیش دارم خدا کنه مثل فاطمه باشه قربون فاطمه برم واکسن که میزد نه گریه می کرد ونه تب می گرفت اینم بگم که پسرم خیلی ارومه ماشالله خوش خنده وبا مزه اغوش که می کنم کلی برام می خنده و صدای ها ها از گلوش در میاره می خواد بگه اغو ولی هنوز قادر به گفتن نیست البته به جز در سه مرتبه که اونم خو...
25 دی 1391