محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

امروز بابايي رفت بوشهردنبال كاربيمه براي گرفتن خسارت ماشين

بمیرم از روزیی که بابایی اومده نتونسته حتی یک ساعت پیش ما باشه اگرهم بوده یا خسته یا از درد پاهاش نتونسته اروم بگیره قضیه تصادف هم به کارای روزانش اضاف شده یا اگر هم یه روز بیکار باشه بالاخره یکی براش کار درمیاره به گفته خودش نه میاد مرخصی بلکه تازه کاراششروع میشه چهار شنبه ١٢مهر بابایی باز صبح زود از خونه زد بیرون یه جرستقیل گرفته بود که ماشینو تا بوشهر برای کارشناسی به اداره بیمه ببره نزدیکای ظهربود که زنگ زدم کارشون انجام شده بود حالا برازجان بود داشت قطعاتی برای تعمیر ماشیتن می خرید من تا ساعت سه منتظرشدم نیومد اونوقت پیام داد که من خونه بابام هستم دارم نهار می خورم بعدشم میرم برازجان من هم که تا اون موقع نها...
19 مهر 1391

شيرين زبوني هاي فاطمه منو كشته

سلام به دختر نازم ببخشید عزیزم مدتیه که برات ننوشتم اخه زیاد حالم خوب نیست نمی تونم زیاد بشینم نازی خوشگلم هی روز به روز بزرگتر می شی وهی شیرین زبونیهاوشیرین کاریهات هم بیشتر میشه خصوصاکه دراستانه ورود نی نی جدید هستیم وهی برامون دلبری می کنی یه چیزهایی می گید که من فکر می کنم می ترسی از اینکه داداشیت بیاد فراموش بشی همین دو شب پیش می گفتی مامان من داداشمو دوست ندارم وقتی دنیا اومد بریم بندازیمش تو باغ تا هپوها بخورنش گفتم چرا ؟می گفتی اخه منو دوست نداره گفتم نه مامان داداشی خیلی دوست داره قبول نمی کردی گفتم خوب باشه هرچی شما بگید می ندازیم تا هپوبخورش اونوقت گناه داره دیگه هم داداش نداری اخمت رفت تو هم و سکوت کر...
19 مهر 1391

تاامروز نخودچي مامان ١٧روزه كه توماه هشتم رفته مبارکه

پنج شنبه ٦مهر٩١ بود که بابایی صبح زود قبل از طلوع خورشید رفت برازجان برام نوبت دکتر گرفت اخه نوبت دکترم شده بود تا به این روز 17 روزی هست که تو ماه هشتم رفتی گل پسرم خوب بابایی ساعت 10 اومد دنبالمون که بریم پیش دکتر تااون موقع من همه کاراموانجام دادهو نهار رو همدرست کرده بودم یه رب به 11رفتیم ساعت 12 نوبتم شد دکتر وزن وفشارمو گرفت وزن اصلا اضاف نکرده بودم مشکل خاصی نداشتم صدای قلب کوچکت بهم ارامش می داد خانم دکتر حسن زاده خیلی وارده دست رو شکمم گذاشت گفت ماشالله الان وزنش 2کیلو هست بهش گفتم می ترسم میشه شمارو دکترخصوصی زایمان بگیرم اخه زایمان اولم خیلی سخت بود گفت متاسفم من زایمان خصوصی...
19 مهر 1391

فاطمه گلي ماماني الان دوروزي ميشه كه به مهد ميره

سلام به همه دوستان خوبم فاطمه مامانی دو روز یه که بالاخرهبه مهد رفت راستش قصد نداشتم بزارمش مهد چون هم سنش کمه وهم به خاطروابستگی شدیدی که به خودم داره فکر نمی کردمبدون منبمونه ولی برخلاف تصورم همین که وارد مهد شدو همین که بچه هارو دید اونقدر غرق بچه هاشده بود که منو نمی دید منم یه گوشه ای وایستاده بودم که منو نبینه یه لحظه متوجه شد من اونجا نیستم یه کم ایستاده بادنبالم میگشت ولی منو نمی دید دیدم داره به یکی از مامانا میگه برو مامانمو پیدا کن ولی بعدش آروم شد مربی همه بچه هارو به کلاس راهنمایی کرد البته ازطرفی خیالش راحت بود که نرجس دختردایی وصالحه دخترخاله هم پیشش بودن وگرنه محال بود واسته منم یواشکی جیم شدم رفتم یه سری خرید داشتم که انج...
8 مهر 1391

محمدرضای مامان وارد ماه هشتم شد

سلام به همه دوستان گلم امیدوارم که حال همگی شما ماماناونی نی های خوشگلتون خوب خوب خوب باشه دلم خیلی براتون تنگ شده بود خیلی وقته که سر نزدم چون فعلآ اینترنت ندارم حال مساعدی هم نداشتم که کافینت یا جای دیگه ای بروم یه بار رفتم کافینت که متاسفانه سایت بسته بود خیلی حرف ناگفته دارم ولی نمی دونم بااین وقت کم چی بگم اول از همه روی همتونو می بوسم که کلی پیام از شما دوستان داشتم که باید منو ببخشید که دیر شد نمی دونم وقت بشه به همه شماسر بزنم یا نه انشالله که بتونم ...................................................... تواین مدت اینقدر اذیت میشم که شب نمی تونم راحت بخوابم همین دوشب پیش اصل...
22 شهريور 1391

نخود چی مامانی در ماه هفتم

سلام نخود چی من الان 4روزه که رفته تو ماه هفتم عزیزم تکونات بیشترشده وهروز که می گذره بیشتربامن حرف می زنی با اون جنب جوشهای دوست داشتنیت وهروز خودتو بیشتر توقلب مامانی جای می دی وقتی تکونتو حس نمی کنم خیلی نگرانت میشم می رم یه دونه شکلات یا یه چیز شیرین می خورم واینقدر می خوابم تا بالاخره شیرجه هات شروع میشن می دونی گلم خیلی حس قشنگیه احساس آرامش بهم دست می ده امروز رفتم بهداشت صدای قلب خوشگلتو شنیدم بهم زندگی داد ولی سنورو که دیدن گفتن جفت پایینه باید خیلی مواظب باشم می ترسم انشالله که خداشمارو برام نگه داره که حالا که بهت عادت کردم بدون شما گلهای من زندگی برام بی معناست ابجی فاطمه مرتبا شکممو ...
24 مرداد 1391