محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

دوماهگیت مبارکپسر خوشگلم

1391/10/26 3:09
نویسنده : مامان ناهید
392 بازدید
اشتراک گذاری

Goedemorgenblauwhartmetstrik.gif

دیروز روز بدی نبود در واقع همه روزهای خدا خوبه شکر می کنم به خاطربزرگی

 

ومهربونیت ای خدای مهربان

 

محمد رضا دو ماهه شد

عزیزم تمام زندگیم ای که با ورودت گرمی وصفا وصمیمیت رو به کلبه قلبمان هدیه

دادی وعشق را درما به اوج رساندی با گرمی نفست زنده ایم وبا عشق روزمان را

شروع می کنیم وبه پایان می رسانیم پس باش تاعشق در ما کامل شود

عزیزم تولد دو ماهگیت مبارک

 

صبح ساعت 7محمدرضا بیدارشد چون گرسنش شده بود وقتی صداشو شنیدم

روشو برداشتم دیدم داره دستاشو می خوره ای مادر به فدات دلم آب شد

 

کوچولوی ناز من، تو بغلم گذاشتمش به چشام خیره شد ولبخنیدی زد

قند تو دلم آب شد خدایا دنیا یه طرف شما هم یه طرف، خواب از چشمم پرید

قربون مهربونیت برم اراینکه یه روز دیگه چشممون به چشم هم افتاد باید سجده

شکر کرد شیر می خوردی واز گلوت صدای قورت دادنتو می شنیدم نوش جونت

عزیزم چقدر خوشحالم که از شیره جانم شمارو تغذیه می کنم واین لطف خدای

مهربان هست نمی دونی برای مادر بهتراز این نیست که کودکش رو تو بغل بگیره

وبخواد اونو سیر کنه اونم با تمام وجود از شیر خودش من که این جوریم

میمیرم براتون کوچولوهای من بابایی همیشه میگه هیچ وقت نذار بچه هام بخاطر

گرسنگی گریه کنن منم که با نظرش موافقم کاش همه چیز همین بود

بعداز خوردن می می عارقتو گرفتم ولی این که شمارو راضی نمی کنه تایه چند باری

رو من بالا نیاری امروز که شاه کار کردی تا سرتو برگردوندم ببینم درچه حالید همه رو

تقدیم کردی به من ،اونم تو یقه مبارک من، خیلی گرم بود ولی خداییش خوشم نمیاد

لباسم خیس شه بعدشم (محمدرضااااااااااااااااااااااا چیکار کردی مامان)، خوب دیگه

بایدبا هم کنار بیایم بعدهم مامیتو عوض کردم دوباره گذاشتم بخوابی منم که خوابم

میومد یه چرت دیگه زدم ساعت 9 بلند شدم رفتم نهارو آماده کنم ماکارانی غذای مورد

علاقه فاطمه رو درست کردم هم راحت وهم وقت کمی می برد فاطمه

هم بلند شد لباسشو پوشوندم خودمم آماده شدم بعد محمدرضارو بلندکردم لباساشو

عوض کردم می خواستم بریم بهداشت دیدم سوییچ ماشین نیست گفتم وای روزی

که می خواستیم بریم بدرقه مادر جون برای رفتن به کربلا چون کفشای فاطمه تو

ماشین من جا مونده بود بابایی رفت بیاره سوییچو گذاشت تو ماشین خودش حالا

حتمآ تو ماشین باباییه بهش زنگ زدم که کجا گذاشته ولی اونم ازش خبر نداشت

 

نمی دونم حالا چی شده زاپاس هم نداشتم خوب خدارسوند عمو اکبر شوهر عمه رو،

ماروبرد بهداشت وآورد خدا خیرش بده که همیشه برامون زحمت میکشه

 

حال بگم از چکاو 2ماهگی محمد رضا

قد: 56 سانت

دور سر: 40 سانت

مهمتر از همه برای همه ما مامانا وزن هست که لحظه ها انتظار می کشیم تا اون لحظه

برسه ببینیم وزن بچه چقدر شده

وزن:6/500 هورااااااااااااااااااااااااااااااا عالی بود

خانم بهیار بهم گفت فقط شیر خودتتو بهش میدی گفتم آره همونجا رومیز خانم بازیار بالا

آوردی خوب این یه جواب بود فقط شیر مادر.

بعداز یه سری توضیحات که قطره آد رو ادامه بدم ودیگه لازم نیست بیاین تا 4ماه دیگه

که وزن گیری همراه با واکسن

 

شکلکهای جالب و متنوع آروین

بعد رفتیم به اتاق واکسیناسیون که فاطمه ترسیده بود واسی داداشش که مامان

بریم داداشمو آمپول نزن قطره فلج اطفال خیلی براش تلخ بود وواکسن که اولش

گریه کردو بعد که ساکت شد گفتم مامان چی شده تااینو گفتم یه جوری بغضش گرفت

لباشو برگردوند در حالی که به سک سک افتاده بود می خواست گریه کنه مثل آدمای

بزرگ خودشو می گرفت انگار توقعش شده بود دلم می خواست یه عالمه بوست کنم

گازت بگیرم بخورمت فاطمه هم دست کمی از داداشیش نداشت

فدای هردوتاتون عمو اکبر اومد دنبالمون از داروخانه قطره استامینوفون گرفتم وشروع

کردم هر 6ساعت یه بار 13 قطره با حوله سرد گذاشتم روپاهاش اولش بد نبود از

ساعت 3 از درد شروع کرد به گریه تا شب ساعت 7 که زن عمو وحیده اومد خونمون

گفت برو یخ بذارروش تا دردشو ساکت کنه یخ گذاشتم لای حوله خیلی خوب بود خواب

رفت الهی بمیرم برات خدارا شکر تب نداشت زن عمو موند تاساعت 10 کلی خوش گذشت

آخه منو زن عمو با هم جوریم خدارا شکر

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)