دوماهگیت مبارکپسر خوشگلم
دیروز روز بدی نبود در واقع همه روزهای خدا خوبه شکر می کنم به خاطربزرگی
ومهربونیت ای خدای مهربان
محمد رضا دو ماهه شد
عزیزم تمام زندگیم ای که با ورودت گرمی وصفا وصمیمیت رو به کلبه قلبمان هدیه
دادی وعشق را درما به اوج رساندی با گرمی نفست زنده ایم وبا عشق روزمان را
شروع می کنیم وبه پایان می رسانیم پس باش تاعشق در ما کامل شود
عزیزم تولد دو ماهگیت مبارک
صبح ساعت 7محمدرضا بیدارشد چون گرسنش شده بود وقتی صداشو شنیدم
روشو برداشتم دیدم داره دستاشو می خوره ای مادر به فدات دلم آب شد
کوچولوی ناز من، تو بغلم گذاشتمش به چشام خیره شد ولبخنیدی زد
قند تو دلم آب شد خدایا دنیا یه طرف شما هم یه طرف، خواب از چشمم پرید
قربون مهربونیت برم اراینکه یه روز دیگه چشممون به چشم هم افتاد باید سجده
شکر کرد شیر می خوردی واز گلوت صدای قورت دادنتو می شنیدم نوش جونت
عزیزم چقدر خوشحالم که از شیره جانم شمارو تغذیه می کنم واین لطف خدای
مهربان هست نمی دونی برای مادر بهتراز این نیست که کودکش رو تو بغل بگیره
وبخواد اونو سیر کنه اونم با تمام وجود از شیر خودش من که این جوریم
میمیرم براتون کوچولوهای من بابایی همیشه میگه هیچ وقت نذار بچه هام بخاطر
گرسنگی گریه کنن منم که با نظرش موافقم کاش همه چیز همین بود
بعداز خوردن می می عارقتو گرفتم ولی این که شمارو راضی نمی کنه تایه چند باری
رو من بالا نیاری امروز که شاه کار کردی تا سرتو برگردوندم ببینم درچه حالید همه رو
تقدیم کردی به من ،اونم تو یقه مبارک من، خیلی گرم بود ولی خداییش خوشم نمیاد
لباسم خیس شه بعدشم (محمدرضااااااااااااااااااااااا چیکار کردی مامان)، خوب دیگه
بایدبا هم کنار بیایم بعدهم مامیتو عوض کردم دوباره گذاشتم بخوابی منم که خوابم
میومد یه چرت دیگه زدم ساعت 9 بلند شدم رفتم نهارو آماده کنم ماکارانی غذای مورد
علاقه فاطمه رو درست کردم هم راحت وهم وقت کمی می برد فاطمه
هم بلند شد لباسشو پوشوندم خودمم آماده شدم بعد محمدرضارو بلندکردم لباساشو
عوض کردم می خواستم بریم بهداشت دیدم سوییچ ماشین نیست گفتم وای روزی
که می خواستیم بریم بدرقه مادر جون برای رفتن به کربلا چون کفشای فاطمه تو
ماشین من جا مونده بود بابایی رفت بیاره سوییچو گذاشت تو ماشین خودش حالا
حتمآ تو ماشین باباییه بهش زنگ زدم که کجا گذاشته ولی اونم ازش خبر نداشت
نمی دونم حالا چی شده زاپاس هم نداشتم خوب خدارسوند عمو اکبر شوهر عمه رو،
ماروبرد بهداشت وآورد خدا خیرش بده که همیشه برامون زحمت میکشه
حال بگم از چکاو 2ماهگی محمد رضا
قد: 56 سانت
دور سر: 40 سانت
مهمتر از همه برای همه ما مامانا وزن هست که لحظه ها انتظار می کشیم تا اون لحظه
برسه ببینیم وزن بچه چقدر شده
وزن:6/500 هورااااااااااااااااااااااااااااااا عالی بود
خانم بهیار بهم گفت فقط شیر خودتتو بهش میدی گفتم آره همونجا رومیز خانم بازیار بالا
آوردی خوب این یه جواب بود فقط شیر مادر.
بعداز یه سری توضیحات که قطره آد رو ادامه بدم ودیگه لازم نیست بیاین تا 4ماه دیگه
که وزن گیری همراه با واکسن
بعد رفتیم به اتاق واکسیناسیون که فاطمه ترسیده بود واسی داداشش که مامان
بریم داداشمو آمپول نزن قطره فلج اطفال خیلی براش تلخ بود وواکسن که اولش
گریه کردو بعد که ساکت شد گفتم مامان چی شده تااینو گفتم یه جوری بغضش گرفت
لباشو برگردوند در حالی که به سک سک افتاده بود می خواست گریه کنه مثل آدمای
بزرگ خودشو می گرفت انگار توقعش شده بود دلم می خواست یه عالمه بوست کنم
گازت بگیرم بخورمت فاطمه هم دست کمی از داداشیش نداشت
فدای هردوتاتون عمو اکبر اومد دنبالمون از داروخانه قطره استامینوفون گرفتم وشروع
کردم هر 6ساعت یه بار 13 قطره با حوله سرد گذاشتم روپاهاش اولش بد نبود از
ساعت 3 از درد شروع کرد به گریه تا شب ساعت 7 که زن عمو وحیده اومد خونمون
گفت برو یخ بذارروش تا دردشو ساکت کنه یخ گذاشتم لای حوله خیلی خوب بود خواب
رفت الهی بمیرم برات خدارا شکر تب نداشت زن عمو موند تاساعت 10 کلی خوش گذشت
آخه منو زن عمو با هم جوریم خدارا شکر