محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

میریم برای چکاو وواکسن داداشی

1391/10/25 2:33
نویسنده : مامان ناهید
418 بازدید
اشتراک گذاری

الان ساعت یک ونیم نیمه شب است وچون روز وقت کافی ندارم که بیام

مجبورم بعد از اینکه بچه هارو خواب کردم بیام فاطمه ظهر خوابیده بود به

زور خوابش برد محمد رضارو هم تا خواب کردم شد ساعت11

تا دو ساعت دیگه یعنی 3/45دیگه دو ماهش تموم میشه صبح قراره محمدرضا

رو ببرم بهداشت برای چکاو وزدن واکسن خدای من روز سختی رو در پیش دارم

خدا کنه مثل فاطمه باشه قربون فاطمه برم واکسن که میزد نه گریه می کرد ونه

تب می گرفت اینم بگم که پسرم خیلی ارومه ماشالله خوش خنده وبا مزه اغوش

که می کنم کلی برام می خنده و صدای ها ها از گلوش در میاره می خواد بگه اغو

ولی هنوز قادر به گفتن نیست البته به جز در سه مرتبه که اونم خونه اقاجونم بودیم

داستان نی نی فاطمه رو بگم

یه روز داشتم با نی نی نازم بازی می کردم که فاطمه پریدبین بازی وگفت

مامان اسم نی نی من امیر حسینه الان نی نیم تو شکممه می خوام اسمشو

بذارم امیر حسین قربونش برم قربون نی نیش هم برم کلی ازش خندیدم تااینکه

چندساعت پیش داشتم با محمدرضا حرف میزدم می گفتم عزیزم نازم تورو خدا

بهم داد تو هدیه خدایی واسم، من وخداباهم یه عهد بستیم من گفتم خدایا اگه

پسرشد میزارم محمد وخدا هم خواستمو برآورده کرد واسم تورو گذاشتم محمدرضا

پس تو هدیه خدایی که من خواستم وخدا دادناگهان فاطمه که داشت به حرفام گوش

می داد دوان دوان اومد پیشم گفت مامان مامان منم یه روز به خدا گفتم خدا نی نی

به من بده اسمشو می ذارم امیر حسین حالا خداامیر حسین به من داد نینیمو

دوسش دارم برم بیمارستان بیارمش خدایا این بچه ها چقدر شیرینن می خواستم

بخورمش اینقدر خندیدم که خودشم بلند بلند به خنده افتاد

می خواستم مطلبو سیو کنم که فاطمه بیدار شد

دلم نیومد این یه تیکه رو نگم

متوجه شدم فاطمه تو خواب خیلی ناارومی میکنه هی اینورو اونور میره فکر کردم چون

سیر خواب شده این کارو میکنه یهو بلند شد نشست گفت جیش دارم بردمش تو

دستشویی یه حرفهایی می زد مثلا گلایه می کرد ومن می خندیدم وقتی شستمش

دستشو گرفتم اومدیم بیرون نگام کرد گفت چرا همیشه بغلم میکردی بغلم کن دیگه با

یه لهن معصومانه که دلم سوخت کلی هم خندیدم قربونت برم مامانی که وقتی خوابی

دلم می خواد کلی بغلت کنم وببوسمت بعدشم بخورمت به گفته خودت اونوقت فاطمه

نداریم که!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)