محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

ورود به ماه هشتم

کوچولوی نازم بمیرم که روز به روز جات تنگتر میشه آخه توماهی هستی که بیشترین رشدت شروع شده داری بزرگ میشی منم که طبق معمول حالم مساعدنیست دست راستم خیلی درد می کنه ولی........... ولی دارم به خاطرت تحمل می کنم شم ادخترگلم که به دنیا اومدی می دونم که تمام دردهام هم ازبین میرن گلی جون امروز 2شنبه هست وهفت ماهگیت تموم شده یعنی 11روزه که وارد 8ماه شدی که خطرناکترین ماهه   19روز دیگه و ارد ماه نهم میشی ومن اون وقته که خیالم راحت می شه وروزشماریها وشمارش معکوس برای به دنیااومدنت شروع میشه عزیزم این روزها همه از من می پرسن که بچه پس کی دنیا میاد انگاراونا از خودم عجولترن همه دوست د...
16 ارديبهشت 1392

صدای تپش قلبت

کوچولوی نازم مدتی بود که به خاطر حال بدم نتونستم باهات حرف بزنم مدتیست که با تو شکوفه عشق درونیم روی صفحات خاطرات روزانه ام صحبتی نکردم واکنون اومدم که بنویسم انچه را که عاشقانه بسویش گام برمی دارم چندروزی صدای تپشهای بی امان قلبم تمام بدنم را به لرزه انداخته بودآخرنمیدانی لحظات شنیدن صدای قلب تو نازنینم چگونه من را دیوانه وار مست خواهد ساخت     آن شب زودتراز همیشه خوابیدم تا به خیال خودم زودتر صبح شودمن وعمه سکینه ات که تا آن روز اوهم در انتظار ورود نی نیش دراین دیارمثل من لحظه شماری می کرد قدم برداشتیم به طرف مطب دکتر بیچاره بابایی هروقت که نوبت دکتر میشه صبح زود بعداز اذان صبح میر...
10 ارديبهشت 1392

به زودی میشی جنین 2ماهه

سلامی دوباره به شکوفه وجودم مامانی من درهمه لحظات با توآم باتوست که حرف می زنم باتوست که روزهای پرخاطراتم راسپری می کنم ودرهر لحظه مواظبت هستم ولی ای کاش ویار نداشتم تا بیشتر به جوانه زندگیم حیاط می دادم گل سرسبد زندگیم وعشق بابا ومامان برای قدم گذاشتن در این دنیا من وبابات روزشماری می کنیم ولی انگار لحظه ها هی کندتر میگذره وتو نازم قوی باش که تنها امید من بابا تو هستی می دونی امروز چندوقته که دردل من جاگرفته ای؟ امروز دقیقآ یک ماه وبیست وهفت روزه سه روز دیگه دو ماهت تموم میشه میری تو ماه سوم آرام بگیر کوچولوی نازم               &...
8 ارديبهشت 1392

روزهای آخر تولد

سلام به دختر گلم به عروسکم وبه شیرینی زندگیم نازگلم دیدن تو منو بی طاقت کرده وحالم اونقدر دگرگون شده که خوابیدن نشستن وحتی راه رفتن برایم مشکل شده ومی دونم که این حس خستگی در شما دخترعزیزم هم هست ومیل به آمدن دراین دنیا لحظه به لحظه شمارا مشتاق تر ساخته ولی ٧ روز دیگربیشتر به ورودت به آغوش مامان وبابا باقی نمانده قوی باش که ٧ روز دیگه متولدخواهی شد ونور و روشنایی را به خانه ماهدیه خواهی کرد گلی خانم بابایی هم سه روز دیگه میاد راستی نگفتم چه معجزه ای شد که بابا کارای آومدنش ردیف شد گفتم که دلم روشن واین حق من وتوست که بابا پیشمون باشه بابایی یه همکارداره که که فقط به فکرخودش...
24 ارديبهشت 1391

ورود به نه ماهگی

  بازم سلام می کنم به کوچولوی خوشگلم وبه فرشته ناز زندگیم دوستت دارم                                                                          مامانی شماالان جنینی ٨/٥ ماهه هستی ونزدیک به٢٠روزدیگه تولد میشی روزبه روز  بزرگتر میشی وتکونهات نیز...
22 ارديبهشت 1391

روزی بسیارمهم وحساس

  شکوفه مامانی سلام چندروزیه گرفتاربودم ووقت مناسبی برای حرف زدن باهات نداشتم ولی اکنون باوجود اتفاقات مهمی که رخ داده کارامو راست وریس کردم واومدم که بنگارم از آنچه که باید گفت. روز 4شنبه 30 تیرماه بود که برای یک سری آزمایشات وسنوگرافی به برازجان رفتم خدارا شکربابات مرخصی بود واین بود که هم خیالم راحت بودوهم بابودنش کلی از مشکلات من حل می شداون روز مشخص می شدجنسیتت چیه دختریا پسر؟   من برام فرقی نمی کرد چون هم بچه اول بودی وهم فقط می خواستم سالم باشی ولی بابات عاشق دختربود می گفت اول سالم بعد دختر   بابایی رفت که نوبت سنو واسی من بگیره منم تواین ...
19 ارديبهشت 1391

ورودت به ماه هفتم روتبریک میگم

  سلام به نی نی گلم وعزیز مامانی فاطمه گلی   می دونی مامانی امروز 2روزی میشه که واردماه هفتم شدی درست روز عیدفطر شش ماهت تموم شد بهت تبریک میگم که با تلاشت گامهای  ورود به این دنیا را طی می کنی                                                                     &...
13 ارديبهشت 1391

مسافرت پرازدلهره

سلامی دوباره به شکوفه عزیزم فاطمه گلی بعداز اتمام آزمایشات وسوگرافی خیالمان از بابت همه چیز راحت شدهم از اینکه سالمی هم اینکه دخترشدی آخه قرار بود ما جمعه همین هفته با خانواده مامانم وداداشام ودایی و پسرخاله عباس به مسافرت بریم یه چندروزی روبه خاطر ماعقب انداختند خاله زهره که خیلی حساس بود می گفت نرومسافرت برات خطرداره.................   من خودم هم دلهره زیادی داشتم ولی من دلم می خواست برم چون آمادگی خودمو اعلام کرده بودم وتازه چون داداش عیسی هنوز ماشین نداشت قرار بود با ماشین ما میومدنداگه مانمی رفتیم برنامه سفر خراب می شد بنابراین توکل کردیم وبعداز اجازه گرفتن ازدکترم جمعه دوم مرداد 8...
13 ارديبهشت 1391