محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

داستان قسمت دوم مرخصی بابا

اینم ادامه خاطره مرخصی بابا که نصفشو تو پست قبلی تعریف کردم مآموریت بعدی بابابرای روز سه شنبه: قرار بود صبح زود بابایی مامانشو ببره بوشهر چشمشو عمل کنه آخه آب مروارید داشت خیلی وقته نوبت گرفته بود نوبتش نشده بود تا حالا که شانس آورد بابایی اینجابود صبح بعداز اذان صبح نماز خوندیم من صبحانه رو آماده کردم وخوابیدم من خواب بودم که بابا ساعت 6 رفت که مامان جونتو ببره بوشهر برای عمل چشمش آخه آب مروارید داشت ساعت 10 که بهش زنگ زدم گفت حالا حالاها هستیم دکتر قراره ساعت یک ببینش بابایی گفت نهار منتظر نمونید دوباره باید تنهایی نهار می خوردیم واز وجودش بی بهره میشدیم ساعت 7/30 عصرعمل ...
24 مرداد 1391

خاطره چندروزی که بابا اومده بود مرخصی

یه سلامی دیگه به فاطمه گلم این بار قصددارم خاطرات چندروزی که بابااحمدی اومده بود مرخصی واینکه این روزها برای من وشما وبابایی چی گذشت رو بگم اهامن همه ماجراروسه روز پیش بااینکه دستم کلی درد می کرد نوشتم ولی همین خود شیطونت موقع سیو کردن همشونو حذف کردید یکی طلبت گلم روز شنبه بعدازظهرشنبه بود که بابااحمدت از سر کاراومد 10دقیقه قبلش بهش زنگ زدم که کی میرسی گفت 45دقیقه دیگه طبق معمول همیشه می خواست سوپرایز کنه ولی خیلی زودتر رسیدشما دخترنازم بیدار بودید وبا دیدن باباپریدید تو بغلش کلی خوشحال شدیم بعداز روزهای طولانی یعنی 22روز برای ما تمام زندگی بود ...
24 مرداد 1391

شعر توپ سفیدم

قربونت برم مامانی دومین شعری که گلابتون مامانی یاد گرفت شعرتوپ سفیدم بود وقتی تازه یادش گرفته بودی هی با زبون خودت می گفتی مامان بکونیم وهی تکرارمی کردی وهمراه با خوندنت می پریدی وادا وشکلک در می آوردی همشو بلد بودی ولی خیلیهاشودیگران غیر از خودم متوجه نمی شدن توپ سفیدم توپ سفیدم قشنگی ونازی حالا من می خوام برم به بازی بازی چه خوبه بابچه های خوب بازی می کنم بایه دونه توپ چون پرت می کنم توپ سفیدم را ازجا می پره میره تو هوا قل قل می خوره توزمین بازی یک ودو وسه وچهارو ...
18 مرداد 1391

عمو جان رفتی وبا رفتنت ................

سلام حس بدی دارم چند روزیه که حالم خوب نیست وقتی داشتم آخرین پستو روز دوشنبه می نوشتم تلفن خونه زنگ خورد آبجی فاطمه بود اولش کلی احوال پرسی واینکه وضعیتت چطوره منم جواب می دادم ولی حس کردم می خواد یه چیزی بگه ادامه داد که عمورضا می دونستی که حالش خوب نبود گفتم اره ولی نه زیاد بد مگه حالا چی شده گفت امروز صبح بدون اینکه صبحونه بخوره ........ دلم داشت از جاکنده میشد گفتم خوب گفت دل ناشتا انسولین به خودش زده ایست قلبی کرده ............وای خدای من .......... خوب..........خوب دیگه تموم کرد........... گریم گرفت نمی دونستم چی بگم گفتم چرا الان به من میگید :اخه با وضعییتی که داشتی می ترسیدیم بهم ...
18 مرداد 1391

به تصویر کشیدن حس زیبای مادرشدن مجدد ووجودفرشته کوچولویم

سلام به دوستان خوب ومامانای گل نی نی وبلاگ امروز قصددارم از یه فرشته کوچولو که مدتیه تو دل من لونه کرده ویکبار دیگه حس زیبای مادر شدن را به من هدیه کرده بگم وبگم خوشحالم که این حس زیبارو یکبار دیگه دردوران بارداری در سراسر وجودم می تونم تجربه کنم وبا یه موجود که در تمام لحظات با من هست وبا من نفس می کشه وبزرگ میشه می تونم همنفس باشم خدایا شکرت به خاطراین همه حکمت ورحمتت که به ما افزونی داشتی وشکر به خاطر حس قشنگی که خواستید وتوانسید یه موجود از جنس خودمون از گوشت وخون خودمون در دلمون قرار بدید تا بتونیم ارتباطی مستقیم وعاطفی با اون برقرار کنیم فرشته کوچولوی من الان تو ماه ششم هست که پنج روز د...
16 مرداد 1391

جوجه طلایی شعرخواندنی فاطمه گلی

اینم یکی دیگه از شعرهای فاطمه که چقدر خوشگل می خونیش گل خوشگلم جوجه طلایی جوجه جوجه طلایی نوکت سرخ وحنایی تخم خود را بشکستی چگونه بیرون جستی؟ گفتا جایم تنگ بود دیوارش از سنگ بود نه پنجره نه در داشت نه کسی از من خبر داشت دادم خود رایک تکان مثل رستم پهلوان تخم خودرا بشکستم اینگونه بیرون جستم ...
15 مرداد 1391

عروسک قشنگم

اولین شعری که خیلی دوست داشتی وزود یاد گرفتی این شعر بود: عروسک قشنگم   عروسک قشنگ من قرمز پوشیده  تورختخواب مخمل آبیش خوابیده بابام یه روز رفته بازار اونو خریده   قشنگ تراز عروسکم هیچ کس ندیده   عروسک من چشماتو وا کن وقتی که شب شد اون وقت لالا کن بیا بریم توی حیاط بامن بازی کن توپ بازی وشن بازی وطناب بازی کن   91/2/17     ...
15 مرداد 1391

شعر تلفن زنگ می خوره

یکی دیگراز شعرهای قشنگ فاطمه گلی که خیلی دوسش داره که هنوز تا هنوز ه بازی می کنه وباصدای بلند می خونش شعر باز تلفن زنگ می زنه باز تلفن زنگ می زنه تو گوشم آهنگ می زنه من گوشی رو برمی دارم میگم الو سلام دارم مامان جونم صداش میاد صدای خنده هاش میاد از پشت سیم بهم میگه بزرگ شدی حالا دیگه صدافرین به دخترم برات یه هدیه می خرم بعدشم باصدای بلند داد می زنی هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ...
15 مرداد 1391