محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

عمو جان رفتی وبا رفتنت ................

1391/5/18 14:29
نویسنده : مامان ناهید
1,761 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

حس بدی دارم چند روزیه که حالم خوب نیست وقتی داشتم آخرین پستو روز دوشنبه

می نوشتم تلفن خونه زنگ خورد آبجی فاطمه بود اولش کلی احوال پرسی واینکه وضعیتت

چطوره منم جواب می دادم ولی حس کردم می خواد یه چیزی بگه ادامه داد که عمورضا

می دونستی که حالش خوب نبود گفتم اره ولی نه زیاد بد مگه حالا چی شده گفت امروز

صبح بدون اینکه صبحونه بخوره ........ دلم داشت از جاکنده میشد گفتم خوب گفت دل ناشتا

انسولین به خودش زده ایست قلبی کرده ............وای خدای من ..........

خوب..........خوب دیگه تموم کرد...........

گریم گرفت نمی دونستم چی بگم گفتم چرا الان به من میگید

:اخه با وضعییتی که داشتی می ترسیدیم بهم بخوری فردا عصر هم تشییع جنازه هست

حال مساعدی نداشتم شب قرار بود برم خونشون که داداشم زنگ زد گفت لازم نیست

شما باین هواخیلی گرمه اتاقاهم کمه کفاف این همه جمعییتو نداره گرمازده میشی این بود

که نرفتم تواین فاصله به خودم کلنجاررفتم که من چرا امروزفردا کردم که می خواستم برم پیشش

ولی وضعییت نامناسبی که داشتم هی گذاشتم بهتر شم ولی خیلی دیر شد دیگه هیچ وقت نمی

تونم ببینمش دلم داشت می ترکید

فردا عصر ساعت 6آماده شدم بافاطمه گلی حرکت کردم به خاطراینکه زودتر برسم

ماشینو باسرعت می روندم که این برام خیلی بدبود تااون روز دکتر گفته بود باید احتیاط کنید

چون جفتت پایینه بچت هم سرپاست ولی من حالیم نبود زود خودمو رسوندم ارامگا انگار قیامت بود

خیییییییییییییلی شلوغ بود اخه یکی از آشنایان دیگه هم بود که می خواستن به خاک بسپارنش

اونم تو همون روزی که عموجانم پرواز کرد مغازشو دزد می زنه چون مقاومت می کنه باضرب

گلوله دزدان کشته میشه که خدالعنتشون کنه حالا دو مصیبت..........

حالم خیلی بد بود بعداز خاک سپاری برگشتم خونه فردای اون روز داشتن برامون لوله کشی گاز

می کردن که من حالم بد شدافتادم به استفراغ تا ساعت 9 بعدهم کمردرد شدید انگار بچه

می خواست دنیا بیاد خیلی می ترسیدم آبجی زهره رو خبردادم اومد پیشم اصرار کرد که بریم

دکتر ولی ترسیدم از جام تکون بخورم فقط استراحت کردم تا شب روزه خوار هم

که شده بود م این بودکه آبجی غذا درست کرد برای منو فاطمه اورد بابایی هم که همیشه خدا

سرکاره تنهابودیم کارگراکارشونو کردن رفتن ومن متوجه نشده بودم خیلی می ترسیدم بلایی

سربچم بیاداخه 3روز دیگه تازه شش ماهش تموم میشد می رفت تو ماه هفتم

عصرهم که همه مخصوصآمامانم بهم زنگ می زدن که یه وقت بلند نشم برم فاتحه ولی اصلا

نمی تونستم بلند شم چه برسه به فاتحه تا شب حالم بهتر شد زهرا زن داداش کوچیکم بعد

از افتار اومد خونه تمام کارای خونه ونظالفت رو انجام داد که خدا خیرش بده حالا هم در استراحتم

برام تو این روزا دعا کنید

عمو جان رفتی وبارفتنت همه رو عذادار کردی ............فقط می تونم برای آخرتت از خداطلب

عفووبخشش ومغفرت بخوام

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)