محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

خاطره چندروزی که بابا اومده بود مرخصی

1391/5/24 15:26
نویسنده : مامان ناهید
374 بازدید
اشتراک گذاری

یه سلامی دیگه به فاطمه گلم این بار قصددارم خاطرات

چندروزی که بابااحمدی اومده بود مرخصی واینکه این

روزها برای من وشما وبابایی چی گذشت رو بگم

اهامن همه ماجراروسه روز پیش بااینکه دستم کلی

درد می کرد نوشتم ولی همین خود شیطونت موقع

سیو کردن همشونو حذف کردید یکی طلبت گلم


روز شنبه

بعدازظهرشنبه بود که بابااحمدت از سر کاراومد

10دقیقه قبلش بهش زنگ زدم که کی میرسی

گفت 45دقیقه دیگه طبق معمول همیشه می خواست

سوپرایز کنه ولی خیلی زودتر رسیدشما دخترنازم بیدار

بودید وبا دیدن باباپریدید تو بغلش کلی خوشحال شدیم

بعداز روزهای طولانی یعنی 22روز برای ما تمام زندگی بود

که بابایی رو می دیدیم

اونروز من به خاطر بارداریم حالم اصلآ خوب نبود

بابایی هروقت از سرکار میاد اول برای سلام واحوال

پرسی ودست بوسی میره خونه باباش بعد میاد

پیش ما ولی اونروز ظهر بود ومی دونست خانوادش

خوابن نرفته بود

این بود که دوتاییتون عصر باهم رفتین خونه آقاجونت

منم که حالم خوب نبود نرفتم شب بود که برگشتین

خوب خوشحال بودیم که دوباره جمع سه تایی

دورهمیم ووقتی شادی تورو می دیدم

خیلی خوشحال میشدم که.................

اینقدرسروحالی ورو سروکله بابابالا وپایین می پری

چند دقیقه ای نگذشته بود که عمو محمدت زنگ زد

گفتم آخ که ماموریت بابایی شروع شد ازش می خواست

که بره دنبال کار ثبت خونه عمو وعمه شهربانو وخودمون که

می دونستم چندروزی باید معطل این کارا بود این از عمو

چنددقیقه بعد عمه صدیقه زنگید گفتم حالاببینم

ماموریت این چیه ازبابامی خواست که فردابیادببرش چندجامثل

محضرنمی دونم عکاسی وثبت احوال وچندجای دیگه برای گرفتن

شناسنامه آخه شناسنامش گم شده بود دیگه تا آخرشو خوندم

که بابااین چندروز تو خونه نیست وباید حسرتشو بخوریم

روز یکشنبه:

صبح ساعت 8 که از خواب پاشدم دیدم بابارفته بیچاره بدون اینکه

صبحونه بخوره دنبال کار ثبت خونه ها وکار عمه بود ظهربود که

اومد خونه کلی خسته شده بود گرماهم کلافش کرده بود

دلم براش سوخت که هروقت میادمرخصی همه یادشون میاد

که کاردارن باید بدواین ورواونور نهارخوردیم یه کم خوابید دوباره

ساعت 4رفت شورای حل اختلاف دنبال بقیه کار ثبت

غروبی بهم زنگ زدکه کاراتو انجام بده آماده شو بریم خونه پسر

عمش دیدنی آخه از مکه اومده بود ساعت 9/5 رفتیم یک ساعتی

نشستیم بلندشدیم رفتیم خونه عمش که باهم رفته بودن مکه

هرچی درزدیم دروباز نکردن این بود که رفتیم خونه دایی روح الله

که تازه ازسفر مشهداومده بودن الله کرم پسرعموم هم با خانم

بچه هاش اونجابودن تاساعت 12 که برگشتیم اولش رفتیم مسواک

زدیم شماهم مثل همیشه خودت بدون کمک مسواکتو زدی آخه

دوست داری کارهای شخصیتو خودت انجام بدی

اینم چند عکس از مسواک زدنت

بعدشم که خوابیدیم

روز دوشنبه:

ماموریت فردای بابا چی بود ؟ الان میگم

ماشین مامانی یه نقص فنی داشت اینکه کیلومترش خوب

کار نمی کرد بردش که درستش کنه ولی یه قطعه می خواست

که گیرش نیومد

اونروز ریحانه دختر عموم زنگ زدکه ظهر میخواد مهمون ما بشه

بعداز سه سال خیلی خوشحال بودم تازه امتحان دانشگاهشو

تموم کرده بودوبه اصطلاح اومده بود هواخوری ولی از ساعت

7حالم بد شد وافتادم به استغراغ تاساعت نه بعدشم

بی حال شدم ساعت 10/5 بود که ریحانه جون اومد من هنوز

نتونسته بودم چیزی درست کنم این بود که وقت کافی برای

درست کردن یه غذای خوب ومناسب روپیدا نکردم جزاین که

پلو میگو درست کنم غذاروشروع کردم ولی بادیدن ریحانه

کمی انرژی گرفتم وبهترشدم ساعت یک موفق شدم غذارا

آماده کنم

نماز خوندیم نهارمون رو هم خوردیم بعدهم کلی باریحانه بازی

کردی

از ریحانه خیلی خوشت اومده بود اخه ریحانه جون از اونایی

هست که خیلی به بچه ها علاقه داره خیلی هم باهاشون

مهربونه عصر بابایی ریحانه رو بردخونه باباجونم که از اونجا

می خواست بره بوشهر آخه خونشون بوشهره

اگه یکی مثل اون همیشه پیشت بودمی دونستم که هم

حوصلت سر نمی رفت وهم بهترین دخترروی زمین بودی

البته الانم خودت یه فرشته ای


توهم دختر گلم بابابایی رفتید ومن دوباره تنها شدم

بازم حالم خوب نبودنزدیک به غروب بود که اومدین بعدشم نصاب

اومد که دوباره دیشو که شما گلم زحمت کشیده بودید بهمش

زدید درست کرد شب خسته بودیم خونه مونیدیم

مآموریت بعدی بابابرای روز سه شنبه:

بقیشو تو پست بعدی می نویسم چون خسته کننده میشه


این مطلب ادامه دارد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)