سه تاپنج ماهگی پرنسس وشروع بامزه گیهاش
بابایی سر کار بود من بودم و شما و عمه سلیمه ومن هرروز شاهد قدکشیدنت بودم وقتی توچشمای نازت می نگریستم برای فردای روشنت در صفحه ذهنم برنامه هایی به تصویر می کشیدم ورویاهای قشنگی در ذهن می پروراندم که تاآن زمان برایم غریب بود................. شکوفه زندگیم شبی که فردای آن روز قرار بود بابایی از سر کار بیاد خوشحال بودم وحس قشنگ مادرانه و خانم خونه رودر خودم دوباره حس کردم آخه وقتی بابا نیست دلم غصه داره گاهی بی صدا می گریم وگاهی اشکهایم راپنهان می کردم همیشه می گفتم ...