محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

داستان قسمت دوم مرخصی بابا

1391/5/24 15:30
نویسنده : مامان ناهید
521 بازدید
اشتراک گذاری

اینم ادامه خاطره مرخصی بابا که نصفشو تو پست قبلی تعریف کردم

مآموریت بعدی بابابرای روز سه شنبه:

قرار بود صبح زود بابایی مامانشو ببره بوشهر چشمشو عمل کنه آخه آب مروارید

داشت خیلی وقته نوبت گرفته بود نوبتش نشده بود تا حالا که شانس آورد بابایی

اینجابود

صبح بعداز اذان صبح نماز خوندیم من صبحانه رو آماده کردم وخوابیدم من خواب

بودم که بابا ساعت 6 رفت که مامان جونتو ببره بوشهر برای عمل چشمش آخه

آب مروارید داشت ساعت 10 که بهش زنگ زدم گفت حالا حالاها هستیم دکتر

قراره ساعت یک ببینش بابایی گفت نهار منتظر نمونید دوباره باید تنهایی نهار

می خوردیم واز وجودش بی بهره میشدیم ساعت 7/30 عصرعمل کرد وقتی به

بابایی زنگ زدم گفت داریم میایم منم گفتم خوب منو فاطمه هم میریم خونه بابات

بعد آخرشبی باهم برمی گردیم بعداز اذان بود که اومدن بابایی خستگی ازسرو

روش می بارید شام خوردیم وشمانازیلای مامان هم با پسرعمه هات کلی بازی

کردید

اینم عکس ات خونه آقاجونت

موهات چقدر ژولیده شده مامانی

ابوالفضل وفاطمه

نگاه چطور چشماتو گرد کردی گلی خانم




قربون خنده هات وموی فرفریت برم

ابوالفظل فاطمه وسینا

چون باباخسته بود رفتیم خونه که استراحت کنه آخه فرداساعت

9 باز می خواست مادرجونتو ببره به دکترش نشون بده عصر هم

که خودت نوبت دکترتغذیه داشتی.

ماموریت بابا در روز چهار شنبه :

صبح ساعت 8 باباازخونه زد بیرون قبلش صبحونه رودرست کرده بودم

رفتم نانوایی نان گرمه هم گرفتم

خودم هم که تاصبح درست نخوابیدم از بس دستم درد می کرد به همین

خاطر صبح خوابم برد ساعت9/30بود که آقاجونت زنگ زد از خواب پریدم

دعوتمون کرد که نهاربریم خونشون

منم کارامو انجام دادم بعدبیدارت کردم باهم رفتیم بیرون دنبال قضییه وام

خوداشتغالی که می خواستم رو مدرکم بگیرم ازاونجارفتیم خونه اقاجونت

تقریبآساعت 12 بود که باباایناهم اومدن قبل از اینکه می خواستیم نهار

بخوریم با سینا وابوالفضل داشتی بازی می کردی که روی بالشت سر

خوردی سرت محکم گرفت تولبه تاقچه وکلی گریه کردی بمیرم برات

مامانی خیلی دردت گرفت بااینکه تحمل دردوداشتی ولی کلی گریه

کردی پیشونیت کبود شد وباد کرد 4تا عمه داشتی فقط سمیه اومد

گفت چی شده وبرگشت رفت اونههم بعدش که دیدنش به جای اینکه

بگن عیبی نداره دلداریت بدن می گفتن از بس فضولی اخه فضولی

نمی کردی فقط جلو کولر سرتو گرفته بودی که باد به سرت بخوره منم

چندباری گفتم مامان بیا میوفتی ولی همیشه هر چی بلاست برای تو

دختربیچاره منه برعکس که از همش آرومتری ولی اونا بچه های

خواهرشونو بیشتر دوستشون دارن ولی مامانی برام هیچ اهمیتی نداره

تو قلب من وباباتی توخانواده مامانی هم که احترامو عزت زیادداری نه به

خاطراینکه خانواده خودم هستن دارم حقیقتشو میگم ماهم بچه های

پسریمونو هم دختریمونو اندازه هم دوست داریم افتخار می کنم که این

خصلتو داریم بعدازنهار خوردن هم باباکمی خوابید منم که خوابم نبرد ازاین

گذشته یه حرکاتی اونجادیدم که کلی منو آشفته کرد ولی متآشسفم نه

برای خودم برای.......................... بگذریم

ساعت 4رفتیم بوشهر پیش دکتر تغذیه قدووزنتواندازه گرفت وزنت تاحالا که

2سال ونیم داری 13 کیلوو400 گرم داشتی

که می گفت کمه قدتم هم2سانت کم داشتی آخه غذانمی خوری به

زورباید یه لقمه بخوری دکتر می گفت به زور بهش غذا ندید غذاهاش

پرچرب باشه وباید غذاهاش متنوع باشه شکل قشنگی داشته باشه

توظرف خوشگل غذاشوبذاریدتابراش جذابیت داشته باشه وبخوره یه

شربت ویه نمونه قرص ویتامینه هم داد که گفت اشتهاآوره وقدشم

بلندتر می کنه خداکنم ایجور باشه ولی من این کارو کردم اولش

خیلی ذوق زده شدی ولی فقط ماست خوردی

اینم عکس غذاهات

ماکارانی که خیلی دوست داری


قورمه سبزی که مامان بلد نبود تزیین ونقاشیش کنه


اینم قیمه بادمجون که دوست داری ولی در کل کم غذا می خوری

بازم داری ماست می خوری


بعداز دکتر سه تایی رفتیم بازار که برای نی نی سیسمونی بخریم ولی

دقیقاقیمتش دوبرابر شهرخودمون بود نخریدم اومدم که برازجون بخرم بعد

هم که بهت قول داده بودیم بردیمت کناردریا قربونت برم که عاشق دریایی

وقتی کناردریارسیدیم خیلی ذوق زده شدی

با بابایی راه رو گرفتین ومی رید با من هم که کاری

نداری آخه دریا رو دیدی

باباداره آمادت می کنه که بری تو دریا

داری می گی شما هم بیاین بریم تو ولی شرمنده

ما لباسامون خیس میشه دیگه لباس نداریم بپوشیم

کم کم داری می ری تو آب برو گلم نترس

داری ماسه بازی می کنی خوشگلم

می خوام اتاق درست کنم

ماماااااااااااااان دستم کثیف شد

می خوای بازی منی دستت کثیف نشه مامان؟

اینجا حلزونهای کوچولو بود که پاهاتو درد آورده

وای خدا نگاه غروب چه زیباست

بعداز یک ساعت ساندویج فلافل که دوست داشتی خریدیم خوردیم

وبرگشتیم شهر خودمون آبپخش بزرگ عمومحمدباززنگ زد

رفتیم خونشون بازم قضیه ثبت خونه بود یک ساعتی هم نشستیم

اومدیم خونه با خستگی تمام خوابیدیم

ماموریت بابادرروز5شنبه

بابایی صبح رفت دنبال کار ثبت خونه تاظهر عصر هم بازم من نوبت دکترزنان

داشتم آخه داروهام تموم شده بود باید می رفتیم نوبت تلفنی هم که تموم

شده بود باید زود ساعت 4می رفتیم تا حضوری نوبت می گرفتیم کمی

خوابیدیم ساعت4/30اونجا بودیم اسم نوشتم ولی آخرین نفر بودم خانم

منشی که اومد دفترچمو تحویل دادم رفتیم بازار سیسمونی برای نینیمون

گرفتیم ولی نه کامل برای گلی خانم هم وقت نکردم چیزی بگیرم فقط یه

دمپایی خوشگل که انشالله سرفرصت میرم برات یه عالمه خرید می کنم

ولی خودتم همش ذوق داشتی می گفتی بریم برای نی نی لباس بخریم

دریغ از اینکه بگی مامان برام اینو بخر قربونت برم که چقدر عاقلی ولی تو

توفروشگاه تا خبر شدیم همه برچسبهای سیسمونیهارودراوردی اخه سرتو

کرده بودی تو لباسها ومنم فکرمی کردم فقط داری نگاشون می کنی فروشنده

هم کلی ازت خندید ساعت 9بود که نوبتم شد وقتی اومدیم خونه سلعت10/30 بود

جمعه

هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

هیچ کس زنگ نزد که بگه بیاکارت دارم بابایی خونه بود البته بیکار نبود

کمبودهای خونه روراس وریس کردساعت 11 هم رفت خونه عمه اش

که از مکه اومده بود وموفق نشده بودتاحالا بره دیدنش ساعت یک اومد

خونه نهار خوردیمعصرهم باز بابا خونه بود باهم کلی صحبت کردیم منو بابایی

باشما کلی هم بازی کردیم هت خیلی خوش گذشت شب هم بعداز مدتها

رفتیم خونه آقا جون حیدر بابای خودم مامانم وقتی مارو دید از اوضاع واحوال

ما که خبرنداشت با تعجب گفت چه عجب بالاخره پیداتون شد

فاطمه دایی الله کرم هم اونجا بود باهم بازی کردیدبعداز شب نشینی

برگشتیم خونه

روز شنبه

دوباره بابا صبح زود رفت بوشهر دنبال بقیه کارهای اداری ثبت خونه

تاساعت 2 اومد خونه تواین فرصت 100بار ازم سوال کردی مامان بابا

کجاست کی میاد منم باید هی جوابمو تکرار می کردم عصر هم که دوباره

رفت برازجون دنبال درست کردن کولر ماشین که گازش تموم شده بود عصر

هم از من قول گرفته بود که چون خودم نتونستم فاطمه رو ببرم پارک باید

ببریش منم که عصر مشتری خیاطی داشتم بعداز رفتن مشتری بردمت پارک

رسیدیم پارک که بابایی هم با پسر عمه ات ابوالفضل رسید وای که چقدرخوشحال

شدی کلی بازی کردید شب هم که بعداز مدتی رفتیم خونه عمه شهربانو

وای خدایا بازم یه اتفاق بد برای تو گلم ازدر حال که اومدی بیرون می خواستیم

بریم در ماشینو باز کردم صدات کردم که بیا توماشین توهمین بین عمه سکینه

که تکیه داده بود همین که ازدرحال اومد بیرون در ولوشد دست نازت بین در موند

وای دیگه تحمل نداشتم قلبم می خواست از جاکنده شه چرااین همه بلا سرت

میاد انگشت کوچولوت خون اومد باناراحتی برگشتیم خونه

روز یک شنبه

بازم که کار بابایی تمومی نداره قضییه کولر ماشین خیلی جدی شده مکانیک

می گفت نشتی داره باید چندتا قطعشو عوض کنیم یه قطعه شو توبرازجان گیر

نیوردن زنگ زده که تاعصراز شیراز براش بفرستن تاظهرکه معطل همین بود عصر

هم رفت که کاملآدرستش کنه ولی توراه دوباره باد کولرگرم میشه وای خدای

من این همه بدبختی برای بابا،150 هزارتون خرجش کرده بود فرداش هم که

می خواست بره سر کارمجبورشدزنگ بزنه شرکت مرخصی بگیره اعصاب

دوتاییمون خورد شداین چه مرخصی بود همش گرفتاری!!!!!!!!!!!!!!!!!

روز دوشنبه

بابا طبق معمول هرروز صبح ماشینوبرد که دوباره درستش کنه حالا اینبار

میگفت مکانیکه گفته نشتی نداره احتمال داره رادیاتورش کثیفه زیادداغ می کنه

کولرش گاز خالی میکنه حالا بردش ببینه ایراد از اینه یا خودش عیبشو نفهمیده

خدا کنم که همکین باشه

..........................................

بابااحمد ظهر توراه بود که زنگ زد درو باز کن یه شربت خنک هم درست کن

تابرسم بیچاره از گرما داشت هلاک می شد بمیرم...........

نشتی کولر ماشین درست شد ولی هنوز یه کارایش مونده که چون بابایی

دیگه بیشتراز این نمی تونه ویسه اینه که داداش عیسی بقیه کاراشو انجام میده

عصر بابایی رفت تو شهر کارداشت بهم زنگ زد آماده شو که بریم رودخانه چون به

فاطمه قول دادم ببرمش آب تنی ما هم زود آماده شدیم ولی تا رفتیم یه کم دیر

شد ولی بازم خیلی خوش گذشت

سنک ریزه ها پاتو اذیت می کنن

روی پای بابایی خوش می گذره؟

بابایی قایقت شده

هورا آب بازی

داری رو بابا آب می پاشی

اینجا هم لباش پوشیدی می خوایم بریم اخه هوا

خنک شده می ترسیم سرمابخوری

بعدشم که برگشتیم خونه شام اسنک درست کردیم وسه تایی خوردیم

وچندتاشم به بابایی دادم گفتم ببر برای مامانت چون چندروز پیش بهم

می گفت هوس اسنک کردم بابایی فردا صبح خواب بودی بوسیدورفت

سر کار وما دوباره تنها شدیم خدابه همراش

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)