محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

مسافرت پرازدلهره

1391/2/13 17:12
نویسنده : مامان ناهید
505 بازدید
اشتراک گذاری

سلامی دوباره به شکوفه عزیزم فاطمه گلی

بعداز اتمام آزمایشات وسوگرافی خیالمان از بابت همه چیز راحت شدهم از اینکه

سالمی هم اینکه دخترشدی آخه قرار بود ما جمعه همین هفته با خانواده مامانم

وداداشام ودایی و پسرخاله عباس به مسافرت بریم یه چندروزی روبه خاطر ماعقب

انداختند خاله زهره که خیلی حساس بود می گفت نرومسافرت برات خطرداره.................

 


من خودم هم دلهره زیادی داشتم ولی من دلم می خواست برم چون آمادگی

خودمو اعلام کرده بودم وتازه چون داداش عیسی هنوز ماشین نداشت قرار بود

با ماشین ما میومدنداگه مانمی رفتیم برنامه سفر خراب می شد بنابراین توکل

کردیم وبعداز اجازه گرفتن ازدکترم جمعه دوم مرداد 88حرکت کردیم اول رفتیم

یاسوج هنوزبه یاسوج نرسیده ماشین پسرخاله که تازه هم خریده بودش خراب

شد دوروز معطل شدیم تاعصرروز بعد تقریبآدرست شد با خوشحالی دوباره به

سفرادامه دادیم به طرف شهرکرد ولی ازتونل دومی بعداز یاسوج که خارج شدیم

دوباره ماشین خاموش شد این بار دیگه همه اعصابمون خردشد cussing emoticonچون دیگه

به هیچ شهری نزدیک نبودیم تو وسط کوه منم خیلی نگران توگلم بودم که اگه به شب

بخوریم وکسی به دادمون نرسه چکارباید کردهیچ راهی نداشتیم جزاین که دایی محمدم

ماشین رو بکسل کرد وبه زور به یه جاهایی رسوند موبایلها هم انتن نمی دادنداین بود

که منتظر ماندیم تاازشانس خوبمان امداد جاده هابه مارسید ومارا به اولین پمپ بنزین

که اونجا امداد خودرو هم مستقربود رسوند وازوانجامنتقل شدیم به یه شهردیگه که بازم

یه روز تمام اونجا ماندیم تا ماشین درست شدBatting eyes animated emoticon دیگه مستقیم رفتیم شهر کرد و

استان چهار محال بختیاری وشهرزیبای بلداجی بعدشم اصفهان اخرین روز سفرمان رادر

اصفهان به سربردیم که اونجا برایم بهترین لحظات سفر بود چون می خواستم سیسمونیتو

ازانجا خریدکنم بعداز اینکه نهارخوردیم من بابایی با زن دایی زهرا ودخترخاله به آدرسی که

دوستم خانم بخشایی تواصفهان بهم داده بود رفتیم وای اونجا چه چیزهایی بودخوشگل و

ناز چه تخت خوابهای نازی وچه کالسکه هایی و....................

اولین گهواره ای که توجه منو جلب کردبه دلم نشست واین بود که خریدم درواقع

قشنگترین وبهترین گهواره هاتو اون مغازه بود و سیسمونی که ازطرف مامانم بود

وچون خودش پاهاش اذیتش می کرد به من سپرد که به سلیقه خودمون هرچی

که لازمه بخریم من همه سیسمونیهاتو صورتی انتخاب کردم یه سری قنداق فرنگی

لحاف وتشک کیف حمل لباس پشه بند مسافرتی وانواع لباسهای زیر و رو و لباس

بیرونی چندنمونه کلاه وخلاصه هرچی که لازم بودخریدیم بقیه خرید که نمی تونستیم

ازاونجابا خودمون ببریم قرارشد بیایم بوشهربگیریم

عصر همون روزیعنی روز جمعه ساعت شش از اصفهان به طرف شیراز حرکت کردیم

شیرازکه رسیدم رفتیم زیارت شاه چراغ هنوزشیراز بودیم که بابام زنگ زد گفت: که اگه

می تونید امشب هم شیراز بمونید چون گرد خاک زیادی ازدشت ارژن شروع شده تا

نزدیکیهای بوشهر خطرناک هست ماهم که کلی خسته بودیم تصمیم گرفتیم بااحتیاط

به راهمون ادامه بدیم این بار بازم دلهره ودلشوره اینکه بعدش چی میشه شروع شد 

وما حرکت خودرا به طرف بوشهرادامه دادیم ولی خداراشکرتونستیم به سلامت برسیم

ناگفته نماند که بابایی از کازرون دل درد ومسمومیت شدیدی گرفت که به زور رانندگی

می کردساعت 2 شب رسیدیم خونه آقاجونت کولر روروشن کرده بود فضای اتاق خنک

خنک بودفقط خودمونو رسوندیم توی اتاق وگرفتیم خوابیدیمبابایی فقط ناله می کرد نصف

شبی بود که حالش بدشد و گلاب به روتون افتاد به استفراغ

ولی شکرخدابعدازاون حالش بهترشدمنم که همچنان از دست دردی که عوارض

حاملگی بود به زور خوابم می برد این هم ازسفر پرخاطره که هم پراز دلشوره بود

وهم شیرینبله سبز متن شکلک

 

 

88/5/8

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)