محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

ورود به نه ماهگی

1391/2/22 17:26
نویسنده : مامان ناهید
650 بازدید
اشتراک گذاری

 

بازم سلام می کنم به کوچولوی خوشگلم

وبه فرشته ناز زندگیم دوستت دارم

                                                                        

مامانی شماالان جنینی ٨/٥ ماهه هستی

ونزدیک به٢٠روزدیگه تولد میشی روزبه روز 

بزرگتر میشی وتکونهات نیز بیشتر می شه

وباهرتکانت حرفهای ناگفته من به توبیشترمی شود

وقنددردلم آب می شود

بااین حرکات بی نظیرت آهنگ عشق رابه جمع خانواده

............

دو نفره ما می سرایی

من وبابا وبقیه افراد خانواده مامانی وبابایی برای آمدنت

روز شماری می کنیم وبی صبرانه منتظر امدنت هستیم

دخترنازم دوستت دارم وهمیشه درقلب من باقی خواهی

ماند

من هم نگرانم وهم خوشحال

نگران از این بابت که بنابه دلایلی خداوند  عمر

مرا کوتاه کردوتوراباهمه آرزوهایم تنها گذاشتم

 

وخوشحال از این نظر که شاید من سالها

ماندم ولایق مادری برایت شدم  وتوانستم خوب توراپرورش

دهم                

ودرهرصورت دوست دارم دختری نجیب وپاک باشی

که باباومامان به وجودنازنین تو افتخار کنیم پس اونی باش

 

که لایق اسمت باشی

ورهرو باش: رهرو دختر پیامبر فاطمه زهرا(س)

مامانی من همه وسایلتو آماده کردم فقط مانده تزئین

اتاقت وچیدمان که اونم عمه سلیمه زحمت کشیده و

وچیزهای تزئیناتی روخریده که اتاقتو تزئین کنیم

 

 

تولدت تو ماه محرم میشه اونم تاسوعا عاشوراست

که ایشالله تواین ماه قبول وحسینی باشه

راستی چندروزدیگه هم ابوالفضل پسرعمه سکینه 

به دنیا میاد

که بین تولدتون فقط چندروزفاصله هست

خدایا ماهی پراز رحمت وبرکت رااز درگاهت آرزومندیم

خدایا یک لحظه مارابه حال خودمان وا مگذار آمین

 

                                                           جمعه   ٨٨/٩/١٣ ساعت ١٥/١٥

 

 ویسنده : زهرا از نی نی وبلاگ213

22 ارديبهشت 1391 ساعت : 18:01
پسرکم کمی تب داشت شب زودتر از همیشه خوابید

.....

نیمه شب از جا پریدم

انگار کسی صدا میزد: مامان ...مامان....

همسرم راحت و آسوده خوابیده بود و همه جا غرق در سکوت...

"خواب دیده ام آری خواب دیده ام"

هنوز چشمم گرم نشده بود که دوباره شنیدم: مامان..... مامان

پریدم و سریع به اتاق کودکم رفتم ونگاهش کردم مثل فرشته ای معصوم و زیبا در خواب ناز بود

لحافش را مرتب کردم وصورتش را بوسیدم

دلشوره داشتم همه جای خانه را سرک کشیدم و دوباره به بستر رفتم

اینبار خیلی واضح تر و بلند تر از قبل... انگار هزاران نفر همزمان فریاد میکردند:

"مامان....مامان..."

تا اتاقش دویدم ! تب داشت پایین تخت نشستم به موهایش دست کشیدم و

دستمال نمدار را هر چند دقیقه یکبار عوض کردم خسته بودم اما خواب به چشمانم نمی آمد

آرزوهایی که برایش داشتم را مرور می کردم

تا سپیده دمان....

"روز مادر مبارک"

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)