محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

فاطمه بازم کلاغه میشه

1391/3/15 20:17
نویسنده : مامان ناهید
323 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز عصر من وفاطمه گلی رفتیم نون اسنک

بخریم که شب اسنک درست کنیم چون دلم

خیلی هواکرده بود ولی متاسفانه نونواییش

تعطیل کرده بود به جاش نون سنگک گرفتیم

ازون جا رفتیم دنبال عمه الهه محل کارش

توکافینت بعدش با هم برگشتیم خونه آخه وقتی

بابااحمدی سرکاره عمه فاطمه گلی میاد پیشمون

که تنها نباشیم شام که خوردیم بعداز دیدن

تلویزیون کم کم موقع خواب شد منم کلیدهارو

برداشتم ورفتم که درحیاط روقفل کنم یادم افتاد

که فرمون ماشینو قفل نکردم سوئیچ ماشینو

برداشتم رفتم بیرون فاطمه هم دنبالم راه افتاد

هرچی گفتم بروتوالان میام گوش نداد دختره

شیطون بلا

گفتم حالا که اومدم بیرون بذار درختای حیاط

روهم آب بدم همینطوری فاطمه دنبال من می گشت

وشیطونی می کرد تا خبردارشدم خودشو رسوند

به دیش وهمه سیستم وبرنامه های تلویزیونو قطع

کردآخه سه روزی بیشتر نبودکه نصاب درستش

کرده بود چقدرهم تآکیدکرده بود که کسی نزدیکش

نشه وای ازدست این دخمله

کلیدهاراروی پستوگذاشته بودم وقتی اومدیم توی

اتاق مطمئن بودم که با خودم آوردمشون تو خلاصه

خوابیدیم صبح که بلند شدیم فاطمه هنوز خواب بود

صبحونه رو خوردیم ورفتم توآشپزخونه که نهاروآمادش

کنم می خواستم پلو میگودرست کنم دیدم رب ندارم

چادرمو برداشتم که برم مغازه سرکوچه همین که

می خواستم کلیدوبردارم که درحیاطو باز کنم دیدم

وای کلیدها سرجا کلیدی نیست !!!!!!!!!!!!!!!!!!!

گفتم حتمآروی اپن گذاشتم دیدم اونجا هم نیست

هرچی گشتم ندیم مجبورشدم باکلید زاپاس درو وا

کنم تابعدن سرفرصت بگردیم وپیداش کنیم بعداز

درست کردن نهار شروع کردم به جستجودنبال

کلیدها از کمد گرفته تا کابینت وکشولباسها

،زیر فرشها ،اتاق بالا وحتی توی یخچال

رو هم گشتیم ولی هیچ اثری ازش نبود عمه

الهه هم کلی توی حیاط رو گشت کم کم داشتم

می ترسیدم هزارفکروخیال به ذهنم اومدبه

عمه گفتم نکنه دیشب که ما خواب بودیم شب

بند اتاق رونزده بودیم آقادزد حرفه ای اومده تو اتاق

کلیدها رو برداشته وبرنامه ریزی کرده که بعدآکارشو

انجام بده خلاصه عمه بیچاره که خودش بی هیچ

می ترسید باحرفای من بیشترترس ورش داشت

هرچی ازوروجک می پرسیدیم که کلیدهارو

برنداشتی می رفت توفکربعدشم

میگفت مامان برداشته تا اینکه گفتم شاید

بازم کلاغه شده رفتم سراغ دوچرخش جعبه

عقبشو که باز کردم دیدم

کلیدها با یه خرت وپرتهای دیگه اونجا گذاشته

اولش نفس راحتی کشیدم بعدشم کلی خندیدیم

این بار اولش که نبود هروقت چیزی گم می کردیم

می رفتیم سراغ خرت وپرتهاش که یا زیر بالشتش

قایمش کرده بود یاتوی کیف دستیش یا توی صندوق

عقب دوچرخه اش بعدکلی از فکروخیالهایی که کرده

بودم خندیدیم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)