فاطمه بازم کلاغه میشه
دیروز عصر من وفاطمه گلی رفتیم نون اسنک
بخریم که شب اسنک درست کنیم چون دلم
خیلی هواکرده بود ولی متاسفانه نونواییش
تعطیل کرده بود به جاش نون سنگک گرفتیم
ازون جا رفتیم دنبال عمه الهه محل کارش
توکافینت بعدش با هم برگشتیم خونه آخه وقتی
بابااحمدی سرکاره عمه فاطمه گلی میاد پیشمون
که تنها نباشیم شام که خوردیم بعداز دیدن
تلویزیون کم کم موقع خواب شد منم کلیدهارو
برداشتم ورفتم که درحیاط روقفل کنم یادم افتاد
که فرمون ماشینو قفل نکردم سوئیچ ماشینو
برداشتم رفتم بیرون فاطمه هم دنبالم راه افتاد
هرچی گفتم بروتوالان میام گوش نداد دختره
شیطون بلا
گفتم حالا که اومدم بیرون بذار درختای حیاط
روهم آب بدم همینطوری فاطمه دنبال من می گشت
وشیطونی می کرد تا خبردارشدم خودشو رسوند
به دیش وهمه سیستم وبرنامه های تلویزیونو قطع
کردآخه سه روزی بیشتر نبودکه نصاب درستش
کرده بود چقدرهم تآکیدکرده بود که کسی نزدیکش
نشه وای ازدست این دخمله
کلیدهاراروی پستوگذاشته بودم وقتی اومدیم توی
اتاق مطمئن بودم که با خودم آوردمشون تو خلاصه
خوابیدیم صبح که بلند شدیم فاطمه هنوز خواب بود
صبحونه رو خوردیم ورفتم توآشپزخونه که نهاروآمادش
کنم می خواستم پلو میگودرست کنم دیدم رب ندارم
چادرمو برداشتم که برم مغازه سرکوچه همین که
می خواستم کلیدوبردارم که درحیاطو باز کنم دیدم
وای کلیدها سرجا کلیدی نیست !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
گفتم حتمآروی اپن گذاشتم دیدم اونجا هم نیست
هرچی گشتم ندیم مجبورشدم باکلید زاپاس درو وا
کنم تابعدن سرفرصت بگردیم وپیداش کنیم بعداز
درست کردن نهار شروع کردم به جستجودنبال
کلیدها از کمد گرفته تا کابینت وکشولباسها
،زیر فرشها ،اتاق بالا وحتی توی یخچال
رو هم گشتیم ولی هیچ اثری ازش نبود عمه
الهه هم کلی توی حیاط رو گشت کم کم داشتم
می ترسیدم هزارفکروخیال به ذهنم اومدبه
عمه گفتم نکنه دیشب که ما خواب بودیم شب
بند اتاق رونزده بودیم آقادزد حرفه ای اومده تو اتاق
کلیدها رو برداشته وبرنامه ریزی کرده که بعدآکارشو
انجام بده خلاصه عمه بیچاره که خودش بی هیچ
می ترسید باحرفای من بیشترترس ورش داشت
هرچی ازوروجک می پرسیدیم که کلیدهارو
برنداشتی می رفت توفکربعدشم
میگفت مامان برداشته تا اینکه گفتم شاید
بازم کلاغه شده رفتم سراغ دوچرخش جعبه
عقبشو که باز کردم دیدم
کلیدها با یه خرت وپرتهای دیگه اونجا گذاشته
اولش نفس راحتی کشیدم بعدشم کلی خندیدیم
این بار اولش که نبود هروقت چیزی گم می کردیم
می رفتیم سراغ خرت وپرتهاش که یا زیر بالشتش
قایمش کرده بود یاتوی کیف دستیش یا توی صندوق
عقب دوچرخه اش بعدکلی از فکروخیالهایی که کرده
بودم خندیدیم