محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

خاطرات تولد فرشته من فاطمه کوچولو به دنیای آرزوهایش

1391/3/22 16:46
نویسنده : مامان ناهید
372 بازدید
اشتراک گذاری

شیرین ترین هدیه ای که تا حالا گرفته ام تولد

شما دختر قشنگم که اونم از طرف خداست

خدایا ازت ممنونم به خاطر این همه لطفی که

در حق این بنده ناچیزت نمودی

شب جمعه ساعت 11شب بود که احساس

کردم دیگه وقتشه تولدتورو می گم قبلش

منوبابااحمدت برای پیاده روی رفتیم تاسر خیابون

واومدیم وقتی رسیدیم خونه من خیلی خسته

شده بودم بیچاره بابایی هم حالش خوب نبود

ولی به من نگفته بود که حالم خوب نیست

پیاده روی هم رومن تاثیر گذاشته بود وحالمو

بد کرد عمه سلیمه هم خونه بود به بابایی گفتم

من حالم خوب نیست فورآباکمک عمه وسایلوکه

از قبل آماده کرده بودیم گذاشتن توماشین اول

رفتیم پیش مامای تجربی که تو شهرمون

بودبعداز معاینه گفت بایدبرین بیمارستان بعدش

رفتیم خونه آقاجون عمه صدیقه روهم ازخواب

بیدارکردیم ورفتیم زایشگاه واقع دربیمارستان

17شهریوربرازجان ساعت 12 بود که دربیمارستان

بستری شدم ولی تولدت خیلی طول کشید اون

شب من تنهازائوی بیمارستان بودم شب 8ماه محرم

صدای هیئت ها توخیابون به گوش می رسید ومن

همچنان اهل بیت روصدا می کردم

هوای بسیارسردی بود

لطفآبرای دیدن بقیه مطالب بروید به ادامه مطلب......

باباو عمه ها پشت در بیمارستان همچنان

منتظربودن فردای اون شب هیچ خبری از به

دنیااومدنت نشد همه نگران ومضطرب

بودندتااینکه دکتر عصرساعت 2/30دقیقه بعداز ظهر

روز جمعه اومد منو دید وبعدازاون هیچ کاری

ازدست هیچ کس ساخته نبود فقط خدا

اینجا بود که توسل کردم به حضرت زهرا و

پسرش امام حسین (ع)واهل بیتش تااینکه

به یاری خدا وبه واسطه ائمه بعداز16ساعت

شما دخترعزیزم درساعت 2/45دقیقه متولد

شدی

تااون موقع به مامانم چیزی نگفته بودن

چون مریض بودوخیلی کم طاقت به همین خاطر

سپرده بودم که مامان تاتولدت چیزی نفهمه

از صبح تاموقع تولدت آقاجون مرتضی بابا احمدو

خاله زهره زن دایی زهرا وعمه الهه خاله فاطمه

و عمه مهدیه همه پشت در زایشگاه منتظر ونگران

نشسته بودن عمه سلیمه وعمه صدیقه هم که تا

صبح بیداربودن خسته وکوفته رفته بودن خونه استراحت

کنن که از همشون تشکر می کنم

وقتی متولدشدی تمام دردها خداحافظی کردندورفتن

ومن بانگرانی نگات می کردم که سالم به دنیا اومدی

خداراشکریه دختر سرخ وسفیدروی وریزه میزه که وزنت

2کیلو و8/80گرم وقدت 50سانتی متربوداومدی به دنیای

انسانها مقدمت مبارک

همین جا بودکه یکی از پرستارها باعجله رفت وتولد

توبه همه خبرداد وهمه رو ازنگرانی درآورد

نیم ساعت بعد اول شمارو بردن که ببینند

بعد من رفتم وباهمه روبوسی کردم

وتبریک گفتند شب من توبیمارستان

موندم ودوتایی با هم خوابیدیم تو

کوچولوی عزیزم در آغوش من آرام

گرفتیومنبا انگشتان سفیدوکوچکت

بازی ونوازشت می کردم من گرمی

وجودت را حس می کردم واحساس

می کردم اکنون چقدر خوشبختم و

خدارا شکر کردم که دختری به این

زیبایی ونیکویی به ماارزانی داشته

وفردا تقریبآساعت 10 تا11 بود که

مرخص شدیم همراه با مادر جونت

یعنی مامان بابایی وعمه سلیمه

وخاله فاطمه که اولش رفتیم خونه

آقاجون حیدر وازاونجاهم رفتیم خونه

خودمون آقاجون مرتضی یه مرغ ویه چاقو

برای قربونی تودستش بود وعمه ها هم

اسفنددود کرده بودن ومنتظر پشت در

وایستاده بودن روزی فراوش نشدنی بود

وشمادختر نازنازیم به جمع من وبابا پیوستی

وخونه مارابا صدای گریه وخنده ات مزین ساختی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)