خاطرات تولد فرشته من فاطمه کوچولو به دنیای آرزوهایش
شیرین ترین هدیه ای که تا حالا گرفته ام تولد
شما دختر قشنگم که اونم از طرف خداست
خدایا ازت ممنونم به خاطر این همه لطفی که
در حق این بنده ناچیزت نمودی
شب جمعه ساعت 11شب بود که احساس
کردم دیگه وقتشه تولدتورو می گم قبلش
منوبابااحمدت برای پیاده روی رفتیم تاسر خیابون
واومدیم وقتی رسیدیم خونه من خیلی خسته
شده بودم بیچاره بابایی هم حالش خوب نبود
ولی به من نگفته بود که حالم خوب نیست
پیاده روی هم رومن تاثیر گذاشته بود وحالمو
بد کرد عمه سلیمه هم خونه بود به بابایی گفتم
من حالم خوب نیست فورآباکمک عمه وسایلوکه
از قبل آماده کرده بودیم گذاشتن توماشین اول
رفتیم پیش مامای تجربی که تو شهرمون
بودبعداز معاینه گفت بایدبرین بیمارستان بعدش
رفتیم خونه آقاجون عمه صدیقه روهم ازخواب
بیدارکردیم ورفتیم زایشگاه واقع دربیمارستان
17شهریوربرازجان ساعت 12 بود که دربیمارستان
بستری شدم ولی تولدت خیلی طول کشید اون
شب من تنهازائوی بیمارستان بودم شب 8ماه محرم
صدای هیئت ها توخیابون به گوش می رسید ومن
همچنان اهل بیت روصدا می کردم
هوای بسیارسردی بود
لطفآبرای دیدن بقیه مطالب بروید به ادامه مطلب......
باباو عمه ها پشت در بیمارستان همچنان
منتظربودن فردای اون شب هیچ خبری از به
دنیااومدنت نشد همه نگران ومضطرب
بودندتااینکه دکتر عصرساعت 2/30دقیقه بعداز ظهر
روز جمعه اومد منو دید وبعدازاون هیچ کاری
ازدست هیچ کس ساخته نبود فقط خدا
اینجا بود که توسل کردم به حضرت زهرا و
پسرش امام حسین (ع)واهل بیتش تااینکه
به یاری خدا وبه واسطه ائمه بعداز16ساعت
شما دخترعزیزم درساعت 2/45دقیقه متولد
شدی
تااون موقع به مامانم چیزی نگفته بودن
چون مریض بودوخیلی کم طاقت به همین خاطر
سپرده بودم که مامان تاتولدت چیزی نفهمه
از صبح تاموقع تولدت آقاجون مرتضی بابا احمدو
خاله زهره زن دایی زهرا وعمه الهه خاله فاطمه
و عمه مهدیه همه پشت در زایشگاه منتظر ونگران
نشسته بودن عمه سلیمه وعمه صدیقه هم که تا
صبح بیداربودن خسته وکوفته رفته بودن خونه استراحت
کنن که از همشون تشکر می کنم
وقتی متولدشدی تمام دردها خداحافظی کردندورفتن
ومن بانگرانی نگات می کردم که سالم به دنیا اومدی
خداراشکریه دختر سرخ وسفیدروی وریزه میزه که وزنت
2کیلو و8/80گرم وقدت 50سانتی متربوداومدی به دنیای
انسانها مقدمت مبارک
همین جا بودکه یکی از پرستارها باعجله رفت وتولد
توبه همه خبرداد وهمه رو ازنگرانی درآورد
نیم ساعت بعد اول شمارو بردن که ببینند
بعد من رفتم وباهمه روبوسی کردم
وتبریک گفتند شب من توبیمارستان
موندم ودوتایی با هم خوابیدیم تو
کوچولوی عزیزم در آغوش من آرام
گرفتیومنبا انگشتان سفیدوکوچکت
بازی ونوازشت می کردم من گرمی
وجودت را حس می کردم واحساس
می کردم اکنون چقدر خوشبختم و
خدارا شکر کردم که دختری به این
زیبایی ونیکویی به ماارزانی داشته
وفردا تقریبآساعت 10 تا11 بود که
مرخص شدیم همراه با مادر جونت
یعنی مامان بابایی وعمه سلیمه
وخاله فاطمه که اولش رفتیم خونه
آقاجون حیدر وازاونجاهم رفتیم خونه
خودمون آقاجون مرتضی یه مرغ ویه چاقو
برای قربونی تودستش بود وعمه ها هم
اسفنددود کرده بودن ومنتظر پشت در
وایستاده بودن روزی فراوش نشدنی بود
وشمادختر نازنازیم به جمع من وبابا پیوستی
وخونه مارابا صدای گریه وخنده ات مزین ساختی