محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

ماجرای رفتن فاطمه به پارک

1391/3/21 16:38
نویسنده : مامان ناهید
377 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز ٤شنبه 17 خرداد به فاطمه قول دادم که اگه

خوب غذا بخوره ببرمش پارک همین کاررو هم کردم

از وقتی شنیدکه می خوام ببرمش پارک از خوشحالی

می گشت وهی منو بوس می کرد

وهی به من می گفت اگه دختر خوبی باشی می برمت

پارک برات ولاشک(لواشک)می خرم برات توسک(پفک)

می خرم می برمت هان بزرگ(ماشین بزرگ)

منم از بامزگیهاش کلی می خندیدم

با یکی از مامانای همسایه که با من دوسته رفتیم

حوری خانم یه پسرشیطون وناز داره اسمش عرفانه

تو پارک کلی با هم بازی کردن

اولش که بردیمشون تو پارک بادی

اینم عکساتون البته خوب نشدن

عزیزم چه خوب الا میرید

اینم عرفان کوچولو

به به چه جورم سر می خوری

در حال پریدن

با هم دارید بالا وپایین می پرید گلای من

بعد هم که خسته شدن از فنس اومدن

بیرون یه راست رفتن سراغه سرسر و

تاب تاب

شروع کردن به سرخوردن بیچاره حوری

خانم بیشتر دنبالشون بود چون من یه کم

خسته بودم نمی تونستم زیاد این ورواونور

برم یه کم نشسته بودم که یکی از دوستام

اومد پیشم اونم دوتادختر داشت به گفته

خودش اومده بودن هم بچه هاحال وهوایی

تازه کنن هم خودش ولی بیچاره نمی دونست

آخرش چه بلایی سرش میادکمی که باهم

حرف زدیم اجازه گرفتم وبلند شدم رفتم سراغ

فاطمه که زیاد حوری خانمو اذیت نکنه رفت

بالای سرسر به گفته خودش سرسربزرگ منم

حواسم بهش بود یهو صدای جیق بزرگی شنیدم

سرمو برگردوندم دیدم اعظم خانم دوستمو میگم

دستشو گذاشته روی پیشونی دختر کوچکش

پریما وهمینجوری دارن گریه می کنن وای صورتش

پراز خون بود من خیلی تکون خوردم فاطمه که اومد

پایین رفتم دیدم تاب محکم خورده به پیشونیش و

پیشونیشو شکافته از ترس داشتن سکته می کردن

این تاب لعنتی غیر استاندارد هست ارتفاش از

زمین خیلی زیاد یه بار هم به پیشونی من خورده

بود وشکست درحالی که داشتم فاطمه رو تاب

می دادم فاطمه کوچیکتر بود خم شد که سنگ

برداره من می خواستم بگیرم که نیوفته محکم

گرفت تو پیشونیم وکلی خون اومد اگه ارتفاش

کم بود به پیشونیم نمی خورد

مامان بیچارش مونده بود چیکار کنه ازدست مردای

این دوره زمونه که کلی مرد اونجا بود نگاه می کردن

یکیشون تعارف نکرد که ببریمش دکتر من گفتم سریع

ببریمش دکتر گفت ماشین دارم ولی نمی تونم بااین

وضعییت رانندگی کنم حوری گفت ناهید می تونه دیگه

با ماشین خودم بردیمش درمونگاه نذاشت دکتربقیش

کنه فقط پانسمانش کردعزیزم..............

همینجوری گریه می کردفاطمه هم حراسان بهش با

اخم نگاه می کرد وهی می گفت مامان آبجی چی

شده می خوان کچارش کنن(می خوان چکارش کنن)

خلاصه بعداز پانسمان برگشتیم پارک اعظم خانوم

ماشینشو برداشت ورفت خونه امروز هم که بهش

زنگ زدم خداراشکر بهتر بود وحالت تهوع هم که

می ترسیدیم داشته باشه نداشت خدایا خودت

مواظب گلای ما باش

١٣٩١


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)