زلزله ارامش رو از ما گرفت
سلام دوستان خوبید؟
قبل از هرچیز از همه دوستانی که لطف کردن برامون کامنت گذاشتن
وهمین که جریان زلزله استان بوشهر را فهمیدن مرتب جویای حال ما بودن
ونگران شدن فداتون بشم چقدر برای ما دلگرمی بود دوستتون دارم
مااصلآ خوب نیستیم تمام آرامش زندگیمون با زلزله وحشتناکی که اومده بهم خورده
قربون فاطمه برم اونم مریض شده بی حال ورنگش مثل گچ سفید شده کلی صورتش
تو این چند روز کوچک شده نمی دونم چکار کنم که خوب بشه همش ازم می پرسه
زلزله چه رنگی هست میگم رنگ نداره میگه خونه ش کجاست میگم زیر زمینه میگه
چرا می خواد بیاد پیشمون میگم چون دوست داره بیاد رو زمین ونمی تونه زمین می لرزه
می چرخه میگه مامان من زلزله رو دوست ندارم هی از زلزله یاد می کنه ومی پرسه
میگم مامان بهش فکر نکن میگه مگه این فکره من که بهش فکر نمی کنم چون دوسش
ندارم دارم ازت سوال می کنم می گم مامان نترس دیگه زلزله نمیاد تموم شدورفت چون
نمی خواستیم بیاد رو زمین عصبی شد لرزید ما هم لرزیدیم با یه چهره معصومانه ولسوز
میگه مامان ناراحت نشو من نمی ترسم بهت قول میدم دیگه نترسم اگه شما پیشم
باشید من دیگه نمی ترسم ولی می دونم که می ترسه وبا اون قلب کوچولوش چقدر
حس دوستی وعشقش به ما زیاد که می خواد تصور کنیم که نمی ترسه که ما ناراحت
نشیم می خواد که همش بریم بیرون فکر می کنه فقط تو خونه ما زلزله می زنه میگه
مامان بیا شب یه کوچولو بریم خونه آقا جون تو چادر بخوابیم بعد صبح بیایم راستش
خودم هم دست کمی از اون ندارم ولی نمیشه تمام زندگی رو رها کرد وخونه نباشیم
عصری رفته بودیم خونه داداش الله کرم که پیش فاطمه دختر داییش بازی کنه یه کم
روحیش بهتر شه وحال وهواش عوض شه ولی اونجا هم از ارامش خبری نبود زن داداش
مثل فاطمه من داشت دق می کرد از ترس تازه چون نزدیک خیابان اصلی بودن تو وسط
خیابون یه مانع بزرگ بود که ماشینهای سنگین که از رو مانع رد میشد مثل زلزله زمین
می لرزید وصدا می داد ما هم که هنوز به اون صداها عادت نکرده بودیم هی بیرون
می پریدیم هم خودمون داغون شدیم همه اونارو بدتر درب وداغون کردیم باز فاطمه
شد مثل اولش منم که از وقتی اومدم دوباره انگیزه مو از دست دادم یعنی اینجا هیچ کس
نیست که به یکی دلداری بده همه مثل همن
به خدا دست خودم نیست این دختر بیچاره اونقدر شک برش داشته ومن هی باید براش
توجیح میکنم که من نه به خاطر زلزله پریدم بیرون به خاطر یه کار دیگه ولی درک وفهمش
اونقدر زیاد که می دونه اینها همش توجیحهی بیش نیست تازه با اون حالش میگه مامان
نترس
خدایا آرامش رو به دل این کوچولوی من باز گردان که چقدر روح بزرگی داره بیشتر
وقتها یه حرفهایی می زنه که احساس می کنم در مقابلم یه بچه نیست بلکه یه شخص
کامل هست بیشتر وقتها به من دلداری میده که خودم شرمنده وخجالت زده میشم محمد
رضا هم دوروز اول خیلی وحشت داشت ویه لحظه از تو بغلم جدا نمیشد وهمینکه سریع
راه می رفتم با صدای بلند گریه می کرد می دونستم که اونم ترسیده بعد اون زلزله
وحشتناک شکمش بهم خورده ومثل اسهال شده فکر کنم از ترس بوده دوستان گلم
لطفآ برای ما مخصوصآ بچه هامون دعا کنید هاکثر بچه ای استان بوشهر دچار این شک
شدن ودیگه شور شوق قبل رو ندارن فاطمه که اصلآ بازی نمی کنه حتی تو مهد هم
میشه از چهره همشون نگرانی وترس رو فهمید
صدها هزار بار من فداتون بشم خدایا حاضرم جانم را بگیری ولی یه تار موشون کم نشه
خدایا این ارامش رو دوباره به ما برگردان واین زلزله رو از ما وهمه مردم کشورمون دور من
امین