جریان زلزله وتعبیر خوابم
سلام به گلهای نازم وسلام به همه دوستان بامرام خودم امیدوارم که
خوب باشید
همونطور که تو پست قبلی گفتم به خاطر زلزله واینکه بچه ها به شدت ترس برداشته
بودن نمی تونستم ازشون جدا بشم وبیام والان که این فرصت رو پیدا کردم واومدم گفتم
بد نیست جریان زلزله رو بنویسم و همین جااز دوست خوبم آیسان به خاطر فوت خاله
جونشون بهش تسلیت عرض می کنم امیدوارم غم آخرش باشه
چندروزی بیش نبود که خواب دیدم ،خوابی که مثل خوابهای دیگه م تعبیر داشت خوابی
که مثل بقیه خوابها به دنبال تعبیرش بودم چون باورش داشتم وشدید در فکرش غرق
می شدم که چه خواهد شد در خواب ذره ای از نشانه های قیامت را دیدم ،دیدم که
من ونازدونه هام وزن داداش زهرا در بالای بلندترین پل وکنار بزرگترین رودخانه شهرمون
نظاره گر آبهای زلاب وآب تنی داداش عیسی با چند نفر دیگه بودیم که ناگهان موجی
عظیم با آبهای گل آلود همه رو یکجا بلند کرد وبه طرف دیگه پرت کرد تو اون لحظه
خیلی هارو غرق در آب دیدم ولی بعد چند لحظه موجها وآبهای گل آلود که چقدر
تصورش برایم سخت ووحشتناک هست تمام شدند همه جا آرام
گرفت نمی دانم ازکجا بود که چیزی شیبه ندادادن شنیدم که این ذره ای ازنشانه های
قیامت بود ولی قیامت در راه هست حتی روز وساعتش رو هم مشخص کرد روزش یادم
نیست ولی ساعت 8 صبح بود که آماده باشید قیامت خواهد رسید ولی داشتیم
می گفتیم چقدر فرصت کم هست همه ترسیده بودیم که خدایا با این همه گناه چه
کنیم در خواب نگران بچه ها بودم نمی تونستم تصور کنم چه طور جلو
چشمانم غرق میشوند برایم دردناک بودولی برای دلگرمی همراه دیگران توشه وپتو
برداشتیم قرار شد همگی دراون روز به بالاترین نقطه پناه ببریم
شاید این جوری خداوند برای بچه ها دلش به رحم بیاد با اینکه می دونستیم هر جا
که باشیم باز این تقدیر الهی دامن ما را خواهد گرفت اون روز ما خونه بابام جمع شدیم
وخبر رسید که آبهای گل آلود دارن می رسن دیدم از بالای خیابان اصلی داره کم کم میاد
به طرف ما دلم لرزید داشتم قیامت وپایان زندگیم رو حس می کردم که از خواب بیدار
شدم وقتی پاشدم بچه هارو نگاه کردم وخوشحال شدم که این تنها یه خواب بود ولی
چه پیش خواهد آمد خیلی پرسیدم همه می گفتن خیر هست
شاید این نشانه باران باشه ولی چون آبها گل آلود بودن حس خوبی نداشتم تا اینکه بعد
3 روز ، روز پنج شنبه92/9/7 ساعت 5/18 دقیقه بعد از ظهر در حالی که آبجی فاطمه
برای پرو مانتو شلوارش پیش ما بود قرار شد با کمک هم ظرفها رو بشوریم و بریم خونه
داداش عیسی آبجی فاطمه رفت تو حیاط خلوط شروع به شستن کرد منم بچه هارو
آماده کردم همین که می خواستم برم کمک آبجی اومد تو اتاق وگفت پشه ها تکه تکه م
کردن گفتم بمون بیش بچه ها خودم میرم اینم خواست خدا بود که بچه ها تنها نباشن من
رفتم تو حیاط خلوط در رو که پشت سرم بستم صدای عجیب وغریبی شنیدم اول پشت
بامها رونگاه کردم گفتم شاید طبق معمول دارن همسایه ها پشت بامشون کار می کنند
ولی چیزی نبود بعد آسمان که ناگهان زمین شروع کرد به لرزیدن فهمیدم داره زمین لرزه
میشه سریع دررو باز کردم ودویدم به طرف بچه ها زمین لرزه هی بیشتر میشد که کنترل
خودمونو نداشتیم به این طرف و اونطرف پرت میشدیم آبجی مات زده اطراف رو نگاه میکرد
بلندگفتم آبجی زلزله، که دیدم با یک دست زیر بغل محمد رضارو گرفت ودوید بیرون منم
دست فاطمه روگرفتم ولی همینکه به بیرون رسیدیم زلزله تمام شد3 ثانیه بیشتر نبود اگه
به10ثانیه می رسید همه جا زیر و رو میشد باز خدارا شاکرم در اتاق رو برای تهویه هوا باز
گذاشته بودیم وگرنه شاید مثل خیلیها در رومون قفل میشد ،اونوقت بچه ها شروع کردن
به گریه چقدر ترسیده بودیم طولی نکشید که زلزله بعدی هم شروع شد همه جا صدای
جیغ شنیده میشد ولی از بین این همه سروصدا صدای جیغ وفریادی شنیده می شد که
کمک می خواست وقتی چادرمو پوشیدم ودر حیاط رفتم دیدم صدا از تو حیاط همسایه مون
هست آمنه خانم زن همسایه اومد بیرون تا گفتم چی شده گفت ناهید بدو بیا خانم رستگار
شیشه دستشو بریده بیا ببین می تونی ببندی داره حالم بد میشه رفتم دیدم انگار سر گاو
رو بریدن اینقدر که همه جا خونی بود دستشو گرفته بود وتو حیاط چرخ می خورد ومی گفت
دستم قطع شده دیگه دست ندارم گفتم چیزی نیست یه کم انگشتت بریده ولی غافل از
اینکه شاهرگشو زده بود ووقتی می خواستم حوله بذارم رودستش مثل فواره خون بالا زد
داشتم سکته رو می زدم که با اون سر وضع نا مناسبش انداختن تو ماشین و بردن
بیمارستان بچه هاش تمام سد وضعشون خون مالی شده بود رفتم که لباس بچه هارو
عوض کنم ولی باباشون اجازه نداد گذاشن توماشین ورفتن دنبال خانمش که وقتی اومد
گفت نفهمیدم کجا بردنش وهمسایه هاریختن تو حیاطشون وشروع به شستن کردن منم
لباسام خونی شده بود خودمو عوض کردم هرچی به همسری زنگ می زدم که کجاست
تلفنها قطع شده بود واصلآ هیچ تماسی برقرار نمیشد تا اینکه محمودبرادر شوهرم با دوتا از
خواهرهش از را رسیدن وجویای حال ماشدن ورفتن چن دقیقه بعد همسری موفق شده بود
که تماس بگیره ولی ما بیرون بودیم وگوشی رو داخل جا گذاشته بودم اس داده بود که من
سالمم وحال شمارو هم بهم داداش محمود گزارش داده خداراشکرکه خوبیدهمسری رفته
بود برازجان برای انجام کاری که موقع زلزله اونجا بود وتو مرکز زلزله ،بهش که زنگ زدم همسری گفت پاشید برید خونه بابات تنها نمونید ما هم جمع کردیم و
رفتیم خونه بابام تا اون لحظه دوتا دیگه زلزله زد ومجبور شدیم تو حیاط بابام چادر بزنیم وتا
دوشب اونجا خوابیدیم وبعد هم با کلی ترس ولرز اومدیم خونه تازه داریم آرامش رو به
دست میاریم اگه دوباره زلزله نزنه ،
خدارا شکرشهر ما با وجود ساختمانهای محکمی که داشت تونست در مقابل زلزله 5/8
ریشتری وعمق کمتراز 10کیلومتری مقاومت کنه ولی روستای محمد آباد که منشآ زلزله
اونجا بود وشهر برازجان بیشترین خرابی را داشت 8 کشته وبیش از 60 زخمی داشت
همسری می گفت من دیدم چطور سیمهای برق به هم می خورد وجرقهای بالای سرمان همه را وحشت زده کرده ساختمانها ودیوارها همه وهمه به اینطرف و
اونطرف هول می خورند چقدر مثل روز قیامت همه می دویدن وخیلیها زیر دست وپا
می موندچقدر افراد گریه والتماس می کردن که دربست اونارو به خونه هاشون برسونن
(این هم شد تعبیر خواب من این زلزله هم شبیه ذره ای از قیامت بود)
امیدوارم دیگه این تقدیر الهی دامنگیر هیچ یک از ملت ایران نشود که چقدر سخت و
وحشتناک بود ،درکش خیلی سخته به یاد زلزله بم افتادم وچقدر اون لحظه فهمیدم
سختی کشیدن خدایا شما نشانه های خودرا به ما نشان می دهی وباز ما مرتکب
گناه ومعصیت می شویم خدایا خودت از سر این همه گناه وتقصیر ما بگذر که مهربانتر
وبخشنده تر از شما کسی نیست
اینم چادرهای برپاشده ما
اینم شیطنتهای محمدرضا که رفته بود سراغ گلدانهای مادرجون
بقیه عکسهاآماده نیست