محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

میلاد با سعادت گل نرگس برهمه مسلمین مبارک باد

دردِ تو را به تنهایی نمی‏کشم که تمام سنگریزه‏های زمین، منتظر گام‏های تواَند تا کوه شوند و پرچم تو را در اوج عشق خود برافرازند و آن وعده محتوم، چه نزدیک است؛ اگر عاشق باشی یا اباصالح، شب میلاد تو، هنگامه گشودن پنجره های امید است به روی بغضِ ستم دیدگان بی پناه تاریخ. میلاد امید مستضعفان و آخرین امام شیعیان مبارک ...
15 تير 1391

برای الینای ناز که زود از پیش ما پر گشود

دلم امروز پراز درد شد ،پر از غم شد ، دلم امروز گرفت هوای دلم امروز ابری شد وناگهان باریدوبارانی شدنمی دانم چی شد از سینه ام دردی هویدا کرد خواستم سینه ام را بشکافم واونی که دردرونش خفته بود وداشت نفسم را بند می آورد بیرون بریزم اما نمی شد گیر کرده بودبغض سنگینی گلویم را می فشرد گویی خبری بودخبری که حتی تحملش برایم یک لحظه قابل درک نبودخدایا دیشب چه خوابی بود که دیدم در خواب گریستم ومضطرب از جا برخاستم دعا کردم صدقه دادم دوستی بودکه.............. درخواب داشت از تعبیر خوابش حرف می زد تعبیر کرد که فرزندم به دنیا میاد ولی می میرد ترسیدم ولی باور کنید نم...
6 تير 1391

کارهایی که فاطمه تو سن چهارماهگی انجام می داد

سلام به فرشته کوچولوی مامان اومدم تایکی دیگه از خاطراتت رو اینجاثبت کنم عشق همیشگی من امروز٨٩/٢/٥ روز یکشنبه نوبت واکسن داشتی با دایی عیسی رفتیم واکسنتو زدیم اولش یه کم گریه کردی بع اروم شدی معلومه خیلی تحمل دردرو داری دعا می می کنم تب نگیرتت دیروز یعنی ٨٩/٢/٤ چهار ماهت تموم شدوکارهایی که می کنی عبارتنداز: دستاتو تو هم گره می زنی وتو دهنت می کنی ومی مکی که خیلی با مزه میشی سر شکم می شی سرتو بالا می گیری اونوقت از کاری که کردی خوشحال میشی وشروع به خنده می کنی جیق می زنی باصدای بلندمی خندی وآواز می خونی دوتا پاهاتو بالا می گیری ومی رقص...
6 تير 1391

شش ماهگیت مبارک عزیزم

سلام به دخترنازم تاتنه توتولو امروز89/4/10 روز جمعه هست وشما امروز 6ماه و6روزته پرنسسم شش ماهگیت مبارک برای اولین بار فرنی خوردی ازامروز غذای کودکتو  شروع کردی خیلی با لذت می خوری چون قبلآغذای سفره رو مزه مزه نکردی حالا می تونی فرنی بخوری براتم لذت بخشه وماهم از فرنی خوردن توکوچولوی شیطونم ذوق زده میشیم بعد که سیر شدی باصدادرآوردن دهانت و بیرون کردن زبانت غذای اضافی راازدهانت بیرون پرت می کنی ومنو عمه سلیمه از این کارت کلی می خندیم راستی...............   راستی نق نقو هم شدی چون می خوای دندون دربیاری لثه هات اذیتت میکنه گوشات هم درد می کنه که مرتبآ سرتو تکون مید...
6 تير 1391

کارهایی که فاطمه تو سن 4 ماهگی انجام می داد

    سلام به فرشته کوچولوی مامان اومدم تایکی دیگه از خاطراتت رو اینجاثبت کنم عشق همیشگی من امروز٨٩/٢/٥ روز یکشنبه نوبت واکسن داشتی با دایی عیسی رفتیم واکسنتو زدیم اولش یه کم گریه کردی بع اروم شدی معلومه خیلی تحمل دردرو داری دعا می می کنم تب نگیرتت دیروز یعنی ٨٩/٢/٤ چهار ماهت تموم شدوکارهایی که می کنی عبارتنداز: دستاتو تو هم گره می زنی وتو دهنت می کنی ومی مکی که خیلی با مزه میشی سر شکم می شی سرتو بالا می گیری اونوقت از کاری که کردی خوشحال میشی وشروع به خنده می کنی جیق می زنی باصدای بلندمی خندی وآواز می خونی دوتا پاهاتو بالا می گیری ومی رقصونی وزبو...
5 تير 1391

شش ماهگی فاطمه

سلام به دخترنازم تاتنه توتولو امروز89/4/10 روز جمعه هست وشما امروز 6ماه و6روزته برای اولین بار فرنی خوردی ازامروز غذای کودکتو شروع کردی خیلی با لذت می خوری چون قبلآغذای سفره رو مزه مزه نکردی حالا می تونی فرنی بخوری براتم لذت بخشه وماهم از فرنی خوردن توکوچولوی شیطونم ذوق زده میشیم بعد که سیر شدی باصدادرآوردن دهانت و بیرون کردن زبانت غذای اضافی راازدهانت بیرون پرت می کنی ومنو عمه سلیمه از این کارت کلی می خندیم راستی............... راستی نق نقو هم شدی چون می خوای دندون دربیاری لثه هات اذیتت میکنه گوشات هم درد می کنه که مرتبآ سرتو تکون میدی وگوشای کوچولو ونازتو...
5 تير 1391

وای که که بامزگی هات شروع شد

بابایی سر کار بود من بودم و شما و عمه سلیمه ومن هرروز شاهد قدکشیدنت بودم وقتی توچشمای نازت می نگریستم برای فردای روشنت در صفحه ذهنم برنامه هایی به تصویر می کشیدم ورویاهای قشنگی در ذهن می پروراندم که تاآن زمان برایم غریب بود................. شکوفه زندگیم شبی که فردای آن روز قرار بود بابایی از سر کار بیادخوشحال بودم وحس قشنگ مادرانه و خانم خونه رودر خودم دوباره حس کردم آخه وقتی بابا نیست دلم غصه داره گاهی بی صدا می گریم وگاهی اشکهایم راپنهان می کردم همیشه می گفتم بچه که بیاد شما کوچولوی من این خلاءرو پر می کنی ولی بازدیدم که بابایی یه چیز دیگه ...
29 خرداد 1391

سه تاپنج ماهگی پرنسس وشروع بامزه گیهاش

    بابایی سر کار بود من بودم و شما و عمه سلیمه   ومن هرروز شاهد قدکشیدنت بودم وقتی توچشمای   نازت می نگریستم برای فردای روشنت در صفحه ذهنم   برنامه هایی به تصویر می کشیدم ورویاهای قشنگی در   ذهن می پروراندم که تاآن زمان برایم غریب بود.................     شکوفه زندگیم شبی که فردای آن روز قرار بود بابایی از سر کار بیاد   خوشحال بودم وحس قشنگ مادرانه و خانم خونه رودر خودم   دوباره حس کردم آخه وقتی بابا نیست دلم غصه داره گاهی بی صدا   می گریم وگاهی اشکهایم راپنهان می کردم همیشه می گفتم ...
28 تير 1392

خاطرات بعد از تولدفاطمه

وقتی تولد شدی روز اول که از بیمارستان اومدیم خونه دوروبرمون شلوغ بود شب که شدهمه رفتن خونشون عمه سلیمه که دیگه شده بود دختر بزرگمون پیشمون موند وعمه شهربانو باپسر4ماهش هم موند تا اون موقع خونشون سعداباد بود شب موقع خواب فرشته کوچولوی من خیلی گریه می کرد انگار دل درد داشتی منم هم زمان بهات دل درد شدید گرفته بودم نمی دونستم علتش چی بود عمه ازم سوال کرد............ تو بیمارستان غذا چی بهت دادن گفتم سوسیس بندری کلی بدوبیراه بهشون گفت که این غذا باد داره دل درد داره مگه مغز ندارن که به یه زن تاز ه فارغ شده این غذارو دادن اونوقت بود ...
27 خرداد 1391