محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

وای که که بامزگی هات شروع شد

1391/3/29 0:03
نویسنده : مامان ناهید
874 بازدید
اشتراک گذاری

بابایی سر کار بود من بودم و شما و عمه سلیمه

ومن هرروز شاهد قدکشیدنت بودم وقتی توچشمای

نازت می نگریستم برای فردای روشنت در صفحه ذهنم

برنامه هایی به تصویر می کشیدم ورویاهای قشنگی در

ذهن می پروراندم که تاآن زمان برایم غریب بود.................

شکوفه زندگیم شبی که فردای آن روز

قرار بود بابایی از سر کار بیادخوشحال بودم

وحس قشنگ مادرانه و خانم خونه رودر خودم

دوباره حس کردم

آخه وقتی بابا نیست دلم

غصه داره گاهی بی صدا می گریم وگاهی

اشکهایم راپنهان می کردم همیشه می گفتم

بچه که بیاد شما کوچولوی من این خلاءرو پر

می کنی ولی بازدیدم که بابایی یه چیز دیگه

هست هیچ کس نمی تونه جاش وپرکنه

خلاصه که اونشب مادرجونت یعنی مامان خودم

هم پیشمون بود وشماگلم هم انگار بااین کوچکی

فهمیده بودی که باباداره میادوبه افتخار اومدنش اولین

آغورو گفتید


ودل منو شاد کردید خیلی دوست داشتم می دونستم

ترجمه آغوت چه کلمه ای ولی هرچی بود رازی بود

بین شما وبابا

قربون آغو گفتنت برم که یک ماه و هفت

روزت بودروزی که دو ماهگیت تموم شد بازم بابا احمد

نبود منوعمه سلیمه بردیمت مرکز بهداشت واکسنتو

زدیم وخیلی می ترسیدم که تب کنی سر ساعت باید

استامینوفونتو می دادم خدا راشکر نزاشتم تب کنید

از بهداشت یه راست رفتیم خونه آقاجون مرتضی اقا

جونت موهاتو تراشید آخه معتقدن که باید موهای نوزادی

رو زد کلی گریه کردی

بابات هم راضی به این کار نبود ولی................

تو سن سه ماهگی بودکه بلند بلند می خندیدی

برخلاف همیشه بابا بود واولین خندتو شنید وکلی

ذوق زده شد وازت فیلم گرفت

3/5 ماهه بودی که به علت هوای بد سرما خوردی

ومریض شدی

زود رسوندمت به دکترتابدتر نشی درعرض یک

هفته خوب خوب شدی گلابم

تو همین روزا بود که یه روز عصر آقا جون حیدر

اومده بود در حیاط تورو ببینه وقتی برگشتیم تو

اتاق گذاشتمت رو زمین یهو برای اولین بار رو

شکم شدی

منو عمه سلیمه کلی ذوق کردیم

بابا وقتی فهمید کلی خوشحال شد وحسرت

می خورد که نیست که همه این بزرگ شدنهارو

خودش ببینه همیشه میگه خدایا چقدر سخته

که همیشه نیستم تابزرگ شدن بچه ام رو ببینم

هرشب که زنگ می زنه دوست داره صداتو بشنوه

حتی اگر که گریت باشه

یه چیز دیگه چون خیلی گریه می کردی برای اینکه

آروم بشی وقتی بابا ازسر کار اومد عمه سلیمه بهش

گفت همین امروز برو داروخانه یه پستونک بگیر بیا آخه

من با پستونک موافق نبودم تا حالاش که گریتو تحمل

کرده بودم ولی بابایی این کارو کرد خوبم گرفتی

بدم نشد خوب آرومت کرد

به امیدی فردایی روشن برایت عسلکم

دوست دارم...................


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)