محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

داستان مردی که در حمام زنانه کار می کرد

1393/1/12 7:49
نویسنده : مامان ناهید
664 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه دوستان خوبم

 

 

انشالله همچنان تعطیلات خوش گذشته وسال پرخیر وبرکتی داشته باشید

 

 

نمی دونم چرا اصلآ حوصله نوشتم وآپ کردن رو ندارم میام نت یه

 

مروری می کنم ومیرم انگار سر در گمم


الان که داشتم وب گردی می کردم یه داستان توجه منو به خودش


جلب کرد خیلی از داستان خوشم اومد وگفتم بذارم شما هم اگه


دوست داشتید مطالعه کنید


پس بفرمایید ادامه مطلب

 



داستان مردی که در حمام زنانه کار می کرد

مردی در حمام زنانه - توبه نصوح

نصوح مردى بود شبیه زنها ، صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت او مردی

شهوتران بود با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد و کسى از وضع او خبر

نداشت او از این راه هم امرارمعاش می کرد هم ارضای شهوت.


 
گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.


 
او دلاک و کیسه کش حمام زنانه بود . آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و

دختران و رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند و از او قبلاً وقت

مى گرفتند تا روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول

استحمام شد.

از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت ، از این حادثه دختر پادشاه در غضب

شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود.
 
کارگران را یکى بعد از دیگرى گشتند تا اینکه نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایى ، حاضر نـشد

که وى را تفتیش ‍ کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار

مى کرد و...
این عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر

سعى مى کردند. نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند،

ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار

گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالی که

بدنش مثل بید می‌لرزید با تمام وجود و با دلی شکسته گفت: خداوندا گرچه بارها توبه‌ام بشکستم،

اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم و از خدا

خواست که از این غم و رسوایى نجاتش دهد.
 
نصوح از ته دل توبه واقعی نمود ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید

که گوهر پیدا شد. پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت

دختر شاه مرخص ‍ شد و به خانه خود رفت.
 
او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.
 
چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد،

ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم، و دیگر هم نرفت.

هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار

نبودند، دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار

کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به

عبادت خدا مشغول گردید.

شبی در دید که کسی به او می گوید:"ای نصوح! تو چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت

و تو از فعل حرام روئیده شده است؟ تو باید چنان توبه کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد.»

همین که از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگ هاى سنگین حمل کند تا گوشت هاى

حرام تنش را آب کند.
 
نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود، چشمش

به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از

کیست؟
 
عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از

آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود . لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود خلاصه میش زاد ولد

کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از

تشنگى مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند

و او به جاى آب به آنها شیر مى داد به طورى که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند.


وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در

آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم

از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند.
 
رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر او به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر آن دختر بود. از شنیدن

این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه

به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر

خواست.
 
مامورین چون این سخن را به شاه رساندند ، شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما

نمی آید ما مى رویم او را ببینیم.پس با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل

رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار

شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک

سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند.

چنان کردند و نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و

بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت، کرد و چون شب زفاف و عروسى رسید، در بارگاهش

نشسته بود که ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون

آن را نزد تو یافته ام، مالم را به من برگردان.
 
نصوح گفت : درست است و دستور داد تا میش را به او بدهند، گفت چون میش مرا نگهبانى

کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى.
 
نصوح گفت: درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.

آن شخص گفت :  بدان اى نصوح ، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش

تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از

نظر غایب شدند.

پسندها (2)

نظرات (5)

الهام مامان امیرعلی جیگر
12 فروردین 93 22:40
سلام ناهید جونم. چه باحال بود/دمت گرم/
مامان ناهید
پاسخ
سلام الهام جون مرسی عزیزم راستی یادم اومد ببخشید اس ام استون موقعی رسید که داشت مهمان برامون میومد ومن گرفتار بودم تا اومدن رفتن طول کشیید بعد هم گفتم نکنه جواب بدم یه وقت امیر علی جون از خواب بپره ممنون از پیامتون راستی می دونی مهمونمون کی بود یه دوست وبلاگی نمی دونی چقدر خوش گذشت از کرمان اومده بودن جاتون خالی کاش میشد من همه دوستان مجازیم رو دیار می کردم
خواهر فرناز
13 فروردین 93 23:49
وای خیلی با حال بود وجالبممنون کاشکی منبعش را مینوشتی؟ماهم مدام به اون سایته سر میزدیم
مامان ناهید
پاسخ
عزیزم از اینکه خوشت اومد خوشحالمالان یادم نیست چه سایتی بود ولی اگه پیداش کردم حتمآ می ذارم
آیسان مامان ماهان
16 فروردین 93 11:28
منم چند وقت پیش این داستانو شنیدم و کلی لذت بردم
مامان ناهید
پاسخ
دمت گرم دیگه داستانهای مارو از کجا خوندی چرا ذهن مارو می خونی؟؟؟؟؟؟ آخهههههههههه!!!!!!!!!!!!!
امیرحسین کوچولو نفس ما
18 فروردین 93 12:12
چه داستان جالبیییییییییی.ممنون که اینجا گذاشتیش
سپیده
20 فروردین 93 7:30
بسیار جالب
مامان ناهید
پاسخ
سلام سپیده جون خوبید؟ عزیزم باورم نشد قابل بدونید تشریف بیارید حسابی غافلگیرم کردید ممنون گلم