چندروز اول عید................
سلام به دوستان خوبم وبه بچه های گلم
مجددآ سال نو رو تبریک میگم انشالله سال خوب وخوش وپرخیر وبرکتی
داشته باشید
بهار با همه طراوت وشادابیش از راه رسید و همه زیباییش رو بر روی طبیعت
گسترانید وزمین را از خواب زمستانی بیدار ساخت تا همه موجودات از این
زیبایی الهی بهره ببرن وشاد باشن
وقتی می بینیم همه جا پرشده از افرادی که با چه شورو شوقی از مناطق
مختلف کشور اومدن وشدن مسافران نوروزی چقدر حس قشنگی سراسر
وجودمان رو پر میکند وبرای سلامتیشان دعا می کنیم امیدوارم همه مسافران
به سلامت به مقصدشان برسن
آمین
من امسال حال وهوای خاصی داشتم به این جهت که به خاطر یه سری اتفاقات پشت سر
هم وباز بیمار شدن بچه ها درست چندروز قبل عید روحیه م خسته شد و یه کم افسرده،
تااونجایی که اصلآ فکر سفره وخونه تکانی رو از سرم بیرون کردم وبی خیال شدم
بیماری شما کوچولوهای مامان هم که درست چندروز قبل عید بود وکلی منواز پا وکار و
زندگی انداخت ودیگه نورالا نور شد برا من
بعد بیمارتون یه سری سفارشات خیاطی بود که تند تند بعضیهاشونو تمام کردم وتحویل
دادم واما روز پنج شنبه کلی کارام موند که صبح کله سحر وقت آرایشگاه گرفتم ومجبور
شدم ساعت 6.30 دقیقه شما بچه های گلم رو تنها بذارم که اولین بارم بود این کارو
می کردم چون عصر آرایشگاه تعطیل بود وشما هم اکثرآ تا ساعت 10 تا 11 می خوابین
تو آرایشگاه از بس سر خودم غر زدم وخواهش والتماس آرایشگر کردم که زود کارمنو راه
بندازه که کلافه شدم وباسرعت 80 خودمو بهتون رسوندم دیدم هنوز خوابین همینکه
رسیدم بیدارشدید فاطمه شما تا منو دیدید که رفته بودم اریشگاه اومدید تو بغلم وکلی
گریه کردی فدات بشم که هم اشک می ریختی هم می گفتی چرا تنهام گذاشتی
این عکسهایی بود که داشتید تو تب می سوختید
همون روز پنج شنبه خونه آقا جون مرتضی نهار دعوت بودیم واااای که من با این همه
کار نمی تونستم دعوتشونو رد کنم مجبور شدم برم نهار بخورم وبرگردم که کلی وقتم
گرفته شد
واین هم محمد رضا با سه چرخه غراضه که گوشه حیاط پیداش کرد وکشون کشون
منو برد تا براش بیارم اقا حسین پسر عمو هم داره تبرکش می کن خخخخخخخخخ
اینم از کباب دستپخت عمو محمود سر اشپز شرکت توتال
گفتم که اصلآ قصد نداشتم سفره بندازم چون هیچ انگیزه وروحیه ای برام نمونده بود
به خاطر همون اتفاقات قبل عید ویه مشکلات دیگه ولی به خاطر فاطمه شد که یه
سفره مختصر بندازیم اونم چه جورییییی................
بعد غروب که رفتم شما دختر گلمو ازخونه آقا جون بیارم چون ماهی نخریده بودیم رفتیم
کل خیابانهارو گشتیم این همه آکواریوم بود همشون خالی بودن تا دیروز من فکر می کردم
این ماهی های بیچاره چی میشن همشون می میرن کسی نمیخره ولی انگار هر یه نفر
یه ماهی خریده وسر ما بی کلاه مانده............
وفاطمه گلی شما هم که گیر داده بودید ماهی می خوام وخداییش سفره بدون ماهی
که صفا نداره مجبورآ برا اینکه راضی بشی با فوم یه ماهی درست کردم انداختم تو تنگ
ماهی وشما هم با دادشی کلی با این تنگ ماهی وماهی کاغذی حال کردید
خخخخخخخخخخخخ
فدات بشم که چه زود قانع میشی ودرکت بالاست گفتی مامان عیب نداره خوتو
ناراحت نکن من می بخشمت
اینم از جریان ما تو شب عید که فکر نکنم تو اون لحظه عتیقه تر از ما بوده باشه
من تو 20 دقیق تونستم اتاق رو جارو بزنم سفره مختصر رو پهن کنم ویه لباس تن
بچه هابکنم
واما بابایی آخرین لحظه خودشو رسوند همین که وارد شد سال تحویل شد چقدر
می ترسیدم که نتونه خودشو برسونه
همین یه عکس رو تونستم بگیرم چون شارژ موبایلم تمام شد وخاموش شد واز
بس محمد رضا سفره رو بهم می ریخت همه رو جمع کردیم
اینم دوتاییتون که چقدر حال کردید با تنگ اب بدون ماهی وهمون ماهی کاغذی چقدر
حس بدی داشتم اون لحظه
بعد هم همگی برای عید مبارکی رفتیم خونه آقا جون مرتضی بعد هم رفتیم خونه
دایی عیسی چون زندایی باردار واستراحت مطلقی هست نمی تونستن جایی برن
ما رفتیم پیششون
وتا اومدیم بریم خونه بابای من دیر شد گذاشتیم برا فرداش
اینجا هم محمد رضا با تنگ ماهی خونه دایی عیسی
وحمله فاطمه به طرف آجیل که عاشق اجیل وتنقلات هست
روز عید همه دعوت بودیم خونه عمو کوچیکم که با خانمش از مکه اومده بودن تمام
اقوام پدریم اونجا جمع بودن ولی من قبلش به خاطر بیماری شما بچه ها گفتم نمیام
بعد هم که خوب شدیدبابایی گفت میای بریم ولی من اون روز حوصله نداشتم وکلی
خسته بودم وباز به خاطر یه دلیل برا خودم حماقت کردم و نرفتیم ولی وقتی به این فکر
می کردم که همه دور هم جمع هستن کلی دلم گرفت ودوراز چشم شما کلی گریه
کردم وخودمو خالی کردم
بعد که خودمو مشغول تمیز کردن وخونه تکانی کردم متوجه شدم تا محمد رضا داره
از من تقلید می کنه ویخچال رو تمیز می کنه ای فدای پسر مامانی خودم بشم
عشقمممممممممممممم
اینم از دیروز که به درخواست من رفتیم گلزار شهدای گمنام وزندایی مریم ونرجس جون
رو هم دعوت کردیمبا کلی میوه وتنقلات خوش گذشت
خیلی وقت بود نرفته بودم چقدر اونجا آروم بود نمی دونم چرا اینقدر خلوت بود جز چندتا
مسافر نوروزی همیشه اونجا پر بود از آدم ولی حالاااااااااااااااااا...............
مامانی شمادر حال خوردن پفک که اکثرآ من براتون پفک نمی گریم جز این جور
جاها که اجازه می دم یه کم لذت ببرید
برا شما گلهای نازم پفک گرفتم وبرا من وزتدایی هم کرانچی تند وآتشین
حالا فاطمه کرانچی وسوسه ت کرد ه وداری می خوری وبا یه دونه کرانچی یه لیوان
آب خوردی تازه اشکتم دراومد
وحالا دیدی نمی تونی بر کرانچیپی تند وآتشین پیروز بشی پفک رو ترجیح دادی وحالا
برا کم نیاوردن داری می خندی به گفتن خودت ای ناقلااااااااااااااا
واما دادشی که اونم داره کار شما رو تکرار می کنه من نمی دونم شما بچه ها چرا
دوست دارید اونی که منع می کنیم بیشتر برید طرفش وبخواین تجربه ش کنید منم
اصلآ مانع نشدم گفتم تا خودتون دست بردارید
وحالا دهانت در حالا فوران آتشفشان هست
اشکتو ببین
واما صحنه جالب وخنده دارش
دیگه تحمل این تندی رو نداشتی داری تند تند نفس می کشی تا بلکه این آتش
فروکش کند
واما دخترها هرکجا که می رفتن شما گل پسمل به دنبالشون راه می افتادی ومن
مرتب باید بلند میشدم وبدو بدو به دنبال شما
آخه ابن پارک با وجود این همه زیبایی ومناظر جالب جاهای خطرناک هم زیاد داره
ببین چه جور خوتو بهشون رسوندی یه لحظه آروم وقرار نداشتی همش دوست داری
از هرچیز بالا بری
خوش می گذره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
این گلهایی که تو دستت هست رو از پارک چیدی وقتی بهت گفتم مگه نگفتم گل رو
نباید چید گل برای زیباییه کار بدی هست گفتی مامان لازمش دارم دیگه این کارو
نمی کنم منم منتظر ماندم می خوای چکار کنی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
وشما قند عسلم با دیدن پارک بازی بدو بدو وذوق زده فریاد می زندی
باااااااااااااااا باااااااااااااا بااااااااااااااااایی یعنی ( تاب تاب عباسی)
خوب که وسیله های بازی زیادی نداشت جز دوتا تاب تاب یه سرسره ودو الاکلنگ
در این صورت ما راحت بودیم ومجبور نبودیم اینقدر این طرف واونطرف دنبالتون بدویم
یکی از جاهای خطرناکش همین استخر بود نمی دونید تا یه عکس گرفتم جونم
بالا اومد
واما اینجا بود که متوجه شدم اون گلهارو برا چی می خواستی
گفتی مامان من می خوام بذارم بالای مزار خدا فدات بشم که نمی دونم چرا
همش به شهدا می گی خدا
یه بار که اومده بودیم اینجا با داداشها شب بود با نرجس وخاله فاطمه اومدید سر
مزار شهدا یه لحظه که خاله فاطمه شمارو تنها گذاشته بود بعد چند لحظه دوان دوان
رفتید به خاله فاطمه گفتید خاله ما برا شهدا (همون به گفتن شما خدا) قرآن خوندیم اونا
هم اسممونو صدازدن ما باشنیدن این حرفتون مو از تنمون سیخ شد حالا نمی دونم توهم
بهتون دست داده یا راستی راستی همینطور بوده
هنوز تا هنوزه میگید خدا با ما حرف زده
صحنه های خیلی قشنگی تو پارک بود ولی شما وروجکها آروم وقرار نداشتید ویه
جا بند نمی شدید
ببین محمدرضا کفشهاشو هم درآورده
اینم از روزهای اول عید انشالله همه شما دوستان سال خوبی
رو به پایان برسانید برا ما هم دعا کنید سال خوبی داشته باشیم
ممنون دوستان خوبم