مدتی که نت نداشتیم................
سلام به همه دوست جونیاااااااااااام که وجودتون مایه آرامش
وبرامون انرژی سازه
وبه بچه های ناز خودم
این مدتی که نت نداشتم کلی اتفاقات جور واجور افتاده که اگه بخوام بنویسم
شاه نامه ای میشه با خودش
دوستان بفرمایید ادامه مطلب
روزی که داشت نتم نفسهای آخرشو می کشید من دچار یه استرس وحشتناک بودم
حتمآ میگین چه استرسی؟
میگم حالا .............
من دوروزی از زمان........ گذشته بود ومی ترسیدم که حامله باشم این بودکه تو همون
لحظه های آخر به دوستان در بخش پرسش وپاسخ روی آوردم که وقتی پرسیدم آیا بی بی
چک دوروزه مشخص می کنه دوستان جواب مثبت دادن ومن دو سوته از داروخانه بی بی چک
رو گرفتم وخدارا شکر جواب منفی شد واون لرزش دست وپام کمتر شد ولی خیالم راحت
نشد چون احتمال دادم که شاید هنوز زود باشه این بین از دوست خوبم خدیجه جون
تشکر می کنم که تلفنی چقدر منو دلداری داد ممنونم خدیجه جون
خلاصه تا یک هفته هی بی بی چک می زدیم وهی منفی می شد ترس از این موضوع که شاید
مثبت باشه جرات رفتن به آزمایشگاه رو هم نداشتم تا اینکه بعد 13 روز که این جرات رو پیدا
کردم ومی خواستم برم پری خودش تشریفشو آورد تو این بین من از ناراحتی خواب وخوراک
نداشتم وهمسری هم بدتراز خودم شیطان تو جلدش رفته بودو فکر می کرد چون
هنوز تازه هست سقطش اشکال نداره وقتی این موضوع رو پرسیدیم گفتن یک روزش
هم قتل عمد محسوب میشه البته من خودم مخالف این کارهستم خدایا مگه چطور آدم
دلش میاد بچه خودشو بکشه حالا هرچقدرش که می خواد باشه به هر حال به خیر گذشت وما
از این امتهان الهی با اون ناراحتیهامون سربلند بیرون نیامدیم واز خدا طلب عفو می کنم خدایا
دیگه مارا مورد امتهان وآزمایش خودت قرار نده خییییییلی سختهاین خلاصه ماجرا بود
بعد هم که عقد خواهر شوهر بود وحسابی روحیه مون عوض شد وبه بچه ها کلی خوش
گذشت
اینم عکس محمد رضا تو محضر که می ذاشتمش زمین همه جارو سرک
می کشید
یه چندتا هم خودمون عکس گرفتیم که به خاطر مقررات خاص سایت
نذاریم بهتره
اینم از رقص جیگملی که کلی رقصید تنها رقاص مرد تو بخش خانومها
فدای اون نگاهات
واینجا هم با آبجی داشتید بازی می کردید اینم از نوع دخترونه ش عروسکاتونو
گذاشتین رو پاهاتون ولالا.................
اینجا داری میگی مامان آآآآآآآآآآآآآآآآآ یعنی من این یکی عروسکو می خوام
اینجا هم داری سعی می کنی سوزان خانمو از دست آبجی بگیری
قایم موشک بازی
ازت سوال کردم محمد رضا بعبعی کووووش نشون می دی بعد میگم
چی میگه میگی بَ بَ ...........
اینا هم چنتا عکس انتخابی از فاطمه به انتخاب خودش که گفت مامان
آرایشم کن عکسمو بذار تو ولگاگ(وبلاگ)
فدای اون نازو ادات
اینم نقاشی رو صورتت که شدی یه گربه ملوس ولی آبجی اجازه نداد
عکسشو بذارم گفت زشت شدم
مامان : محمد رضا داری چی می خوری.........
محمد رضا: گُگه..........
یه شب هم رفتم دیدم بچه ها دارن چه جو افریقایی وار به غذا ناخنک می زنن
که سر رسیدم ....
موشهای کوچولوی من............
ببین محمد رضا شما عاشق گرجه به زبون خودت گُگه هستی
اینم دکتر بازی بچه ها
فاطمه داره آمپول می زنه
یه روز سفره پهن بود وما مشغول صرف نهار بودیم که دیدیم محمد رضا که
همچنان عاشق حمام وحمام کردن هست لباس خودش وآبجیشو زده زیر
بغل وداره میگه حمام یعنی می خواستم بخورمش
حالا به روایت تصویر
ببین مِشِت رو از دستت چکار کنم بزرگ شدی چی میشی
مامانی داداشی قدش اینقده کوچولوه
من قدم اینقده بزرگه
تو این مدت که نبودیم گفتیم خونه تکونی کنیم یه کم به زندگی برسیم
تو این بین محمد رضا طبق عادتی که تازه کشف کرده شلوارشو بلد شده
در بیاره یا مای بی بیشو در میاره که اگه زورش برسه یا دستشو می کنه
تو مای بی بیش که من مجبورم شلوارهای با کش صفت بپوشونمش وحالا
اینجا مای بی بی رو درآورده وفرش رو نجس کرده کلی حال مارو دگرگون
ساخت حالا ببینید رفته بالای سکو بعداز شستن فرشها ایستاده انتظار
داره مدال افتخار دریافت کنه
شده بود وسیله بازیش
اینم فردای اون روز که نرجس دختر دایی اومده بود خونه مون باشما بازی
کنه وشما دعوتش کردید بالای سکو اومدم دیدم ای وااااااااااای
اینم یه عکس هنری که فاطمه گرفته بود از گلی که تو حیاط چیده بود
قابل توجه آیسانی که آهنگ وبتون کلی طرفدار پیدا کرده همین امروز که داشتم
وبتونو مرور می کردم وآهنگ وب شما تو فضای اتاق پیچیده بود متوجه شدم تا
بچه هاهمراه با فاطمه دایی دارن حرکات موزون از خودشون در می کنن مرده
بودم از خنده گفتم برا یادگاری ازشون عکس بندازم
کلی رقص وبزن وبکوب داشتن
اینم تولد یک سالگی علیرضا جون بود که متآسفانه ما نبودیم که تو جشنشون
شرکت کنیم وبراشون پست مخصوص بذاریم بازم تولدت مبارک
تمش هم که زنبوری بود ومامان خدیجه با آبجی گلش مهدیه جون خودشون
زحمتشو کشیده بودن
ممنون از همه دوستان خوبم که وقت گذاشتید
دوستان اگه میشه برای داداشم که تو بیمارستان هست وعمل کرده دعا کنید
ممنون میشم
پ ن پ:
محمدرضا تا این لحظه ، 1 سال و 6 ماه و 27 روز سن دارد :.
.: فاطمه تا این لحظه ، 4 سال و 5 ماه و 17 روز سن دارد