شیرین زبونیهاوکارهای قشنگ فاطمه وشیطنت محمدرضادر اخرین روزهای 11ماهگیش
سلام عزیییییییییییییییییییییزانم
اینجا یه لحظه یادم به مفصر 6 ساله کلاس افتاد
حالا جدی جدی
سلام عزیز دلم میوه باغ زندگیم وروجکهای خوشگلم وقند عسلم
وسلامی مخصوص وگرم به دوستان گل گل گلم
وای خدای من وقتی میام مطلب بنویسم بااینکه چه ذوقی دارم که چی بنویسم
حالا یادم میره به حرفهای قشنگ فاطمه ولی سعی می کنم یادم بیارم
الان 18 روزی میشه که میری مهد ولی هنوز وابستگیت به من زیاده اول که می خوام
ببرمت با کلی ناز وعشوه معطلی می کنی که شاید دلم به رحم بیاد ونرم البته رفتن
به مهدرو دوست داری به شرط اینکه منم بیخ گوشت باشم ولی این صیغه دیگه نمیشه
نازنینم هروقت تو کلاس بهت غذامیدم به خاطر اینکه بیشتر پیشت باشم سیاستت زیاده
اینقدر که هم لفتش میدی وهم تا آخرشو می خوری خداوکیلی تو خونه سراینکه غذا
نمی خوری با هم کل کل می کنیم آخرشم نیمه تمام می مونه ولی اونجا ............
روز دوشنبه گذشته رفته بودید مانور آتش نشانی تو مدرسه خاله زهره اینااااااااااا
که وقتی اومدم دنبالت توراه بهم میگی مامان بگم شماره آتش نشانی چنده منم
با چنان ذوقی بگو عزیزم چنده وشما(یک وبیست وپنج)تو مانور گفته بودید
(یک -دو -پنچ ،صدو بیست وپنچ وحالا شما میگید یک وبیست وپنج)الهی فدات
بشم ومی گفتید اگه یه جایی آتش گرفت به 125 زنگ بزن زود بیاد آتش وخاموش
کنه ودیروز که یه عالمه خارو خاشاک پشت دیوار حیاطمون چیده وجمع کرده بودیم
بابایی موقع رفتن به سر کار اونارو آتش میزنه منم تو آتاق خیاطی بودم که با صدای
بلند ونفس زنان خودتو بهم رسوندی که مامان بدو بدو همه جاآتیش گرفت برو به یک
وبیست وپنج زنگ بزن بیاد آتش وخاموش کنه اولش متوجه نشدم ترسیدم
بعد که جریانو فهمیدم منم به خاطر اینکه ذوقش بیشتر بشه رفتم یه تماس رو آبی
گرفتمبعد دویدیم در حیاط نمی دونی چه حال و هوایی پیدا کرده
بودی
اینم اون آتیشی که بابایی به راه انداخته بود
واینم شما با گوشی تلفن که مرتب تماس می گرفتید با یک بیست پنج
امروز همش از لباس ودوختن لباس حرف می زدی می خواستی برات یه لباس
مجلسی ناب بدوزم چقدر هم مدل می دادی تا اینکه رفتی بوردا رو برداشتی و
دوتا مدل از تو بوردای لباس بچه گانه انتخاب کردی وایییی نمی دونی چه ذوقی
کردم گفتم خدایا فاطمه ماشالله اینقدر بزرگ وخانم شده که حالا تو بوردا مدل
انتخاب می کنه
اینم مدلایی که انتخاب کردی اگه توجه کنی قرمز انتخاب کرد وزرشکی
که به رنگ قرمز نزدیک هست چون رنگ قرمز رو خیلی دوست داری
دوست داری هرچی داشته باشی قرمز باشه
مدتی هست که لب پایینتو می خوری هرترفندی زدم نشد ترکت بدم تا اینکه جمعه
شب رفته بودیم خونه آقا جونم ویه عکس زشت فتوشاپی تو موبایل خاله فاطمه دید
مومنم از فرصت استفاده کردم وگفتم وای خدای من چقدر این آقاهه زشته لباشو
ببین اینم عین فاطمه لباشو خورده وحالا این شکلی شد دیگه دیدم دستاتو
گذاشتی رو چشمات وتا نیم ساعت تو خودت بودی وزیر لب می گفتی معذرت می خوام
من نمی خوام این شکلی بشم دیگه لبمو نمی خورم عزیزم دوست ندارم بترسونمت ولی
نمی دونی چقدر روحیه منو خورد کرده بود این کارت ومی ترسم این عادتتو ترک نکنی حالا
خیلی کمتر لبتو می خوری جزدر موقعی که یادت نباشه
http://www.niniweblog.com/upl/tateneh-mohammad92/13825570313.jpg
قربونت برم که مجبور شدم بترسونمت آخه اگه اینو نمی گفتم لب خوشگلت معلوم نبود
چه فرمی پیدا میکرد
وقتی با داداشیت بازی می کنم شما هم هرجا که باشید سروکلت پیدامیشه می خوای
که عین داداشی باشی یعنی ادای کوچولوهارو در میاری مثلآ میگم داداشی کو دستته
وقتی داداشیت دست می زنه میگی مامان از منم بپرس وقتی می پرسم یه جور بچه
گونه دست می زنی که من خنده م میگیره فدات بشم که من فکر کردم شما
خیلی بزرگ شدید واین همه زحمت کشیدم تا اینقدیت کردم ولی دوست داری کوچولو
بشی
اینم یه نمونه دیگش
اینجا هم حاتهای رقصیدنت که تا یه سرود شاد از تلویزیون پخش میشه
شروع می کنی به حرکات ناموزن از خودت در کردن
خوب از محمدرضا بگم فدات بشم ماه عسلم که چقدر این روزها کارت شده تقلید از دیگران
وشیطنت
بای بای می کنی، صدامون می زنی با ها ها گفتن ،دد میگی صدای بلبل در میاری البته
با فوت کردن مداوم ونگاه من می کنی
منتظری بیفتم دنبالت وآماده میشی همین که گفتم بگیرش چنان ذوقی می کنی وفرار
می کنی که قلب منم از شادی بمبمی ترکونی
الان شدی رو پاهات مایمیسی داری راه رفتنو تمرین می کنی خدایا یعنی به زودی میشه
که قدمهای کوچولوتو به تنهای بذاری ومن ببینم
وقتی می ذارمت تو روروک خنده ت میگیره انگاربرات مسخره هست مقاومت می کنی
وپاهاتو می زاری رو لبه های روروک وبلند میشی وبعد به ریش من می خندی وبعد دوتایی
بلند بلند قهه قهه می زنیم
میگم محمدرضا منو ببوس نگام می کنی وقتی که بوست کردم شما هم هی لپمو بوس می کنی
بوس که نیست می خوری
وقتی میبرمت مهد برا رسوندن فاطمه اگه ولت کنم بیام هم هیچی نمی گی از بس تو بین
بچه ها بهت خوش می گذره وهل می خوری تو کلاسها وبچه ها بدو بدو نازت می کنن تازه
عکس هم با بچه ها انداختی