یه عالمه ماجراهای قدیمی وجدید همراه عکس
سلام به دخترنازم فاطمه گلی ونخودفرنگی مامان محمد رضا
وسلامی مخصوص به دوستان خوبم که با کامنتهای خوبشون
به من دلگرمی دادن عااااااااااشقتونم
بعد مدتی تونستم بیام وبنویسم اخه این مدت چون عروسیها پشت سر هم
بودن به خاطر ماه محرم وسفارش لباس مجلسی هم که زیاد بود ومن با دوبچه
واقعآ نمی دونستم چه کنم به زور خودمو جمع وجور کردم...................
ادامه مطلب :
تازه در کنارش هزار کاردیگه واینکه اماده کردن فاطمه برای مهد که یک ساعت بیشتر
وقت میبره وبردن واوردنش هم با خودم بود نمی دونید چقدر خسته می شدم که رمق
و وقتی برای اومدن به نت نداشتم حتی یه شب از فرط خستگی تب کردم
وصبح که پاشدم دیدم گوشه لبم تب خال زده وتا فرداش گنبدی شکل شد
واماخدارا شکر سفارشهای عروسی تموم شد ویه دوسه روزی در استراحت به
سر بردیم البته فقط خیاطی نکردم این مدت یعنی از اول پاییز بیماری بچه ها شروع
شد که اولین بار فاطمه تو مهد از بچه ها سرماخوردگی رو گرفت واومد ویروسشو به
داداشش هم هدیه داد بمیرم مامانی که شما چقدر بخشنده ایدوداداشتو دوست داری
این شکلی
خوب همینطور هی خوب میشدید وهی تجدید بیماری میکردید تا اینکه آخراش به خاطر
اینکه خستگی من کاملتر بشه زدید تو تیپ تب وحالشو بردید ومامان
بیچاره هم تا صبح خواب به چشمش نمی رفت ودید فایده نداره این جوری دیگه رمقی
براش نمی مونه این بود که از شیاف علیه السلام استفاده کرد وپشت سرش هم
استامنیفون که خدارا شکر تب پایین آمد ولی تمامی نداشت این بیماری گلاب به روتون
زدن به اسهال ما هم کم نیاوردیم وزدیم به داروی گیاهی وهرشب دم
کرده آویشن وچهار تخمه می دادیم وخلاصه یه جایی رو درست می کردیم ویه جای
دیگه خراب آخرش هم که بهتر شدید وفاطمه قربونت برم دیدی من
موفق شدم گفتی یه کمه دیگه حال مامان روبگیرم این بود که دوباره یه شب تب شدید
کردید که می خواستم دیگه خودکشی کنم که اگه وجدانم جلومو
نگرفته بود الان نمی دونم کجابودم باز رفتیم دکتر ازمایش دادید ومشخص
شد که عفونت ادرار داری وبعد اتمام دارو بازم تب ،ای خدا اگه من خودکشی می کردم
شما هم بیماریتون تموم میشد بعد با هم بی حساب میشدیم اینبار دیگه یه راست بردیم
شهرستان دکتر متخصص کودکان که هروقت بیماری سختی می گرفتی در خدمتشون
بودیم مشخص شد گلوتون عفونت داره برخلاف همیشه هیچ نشونه ای هم نداشتی حالا
دارو مصرف می کنی به خودم قول دادم که اگه یه بار دیگه مریض بشین یه تصمیمی بگیرم
دیگـــــــــــــــــــــــــــــــــه هنوز نگرفتم
قرار بود قبل ماه محرم جشن تولد برا شما گلهای زندگیم بگیرم که عموی بابایی فوت
شدند واگه خدا بخواد بعد ماه محرم تولدتونو اونطور که تو فکرم هست انشالله میگیرم
واما فاطمه جون نازیلای مامان از وقتی رفتی مهد یه چیزهایی یاد گرفتی شامل چند
تا شعر هست که شعر سلام رو تو پست قبلی نوشتم وشعر عید قربان که تو روز عید
قربان یاد گرفتی الان می نویسم تابرا یادگاری بمونه
عید قربان آمده عید قربان آمده
باز هم یه مهمان آمده تواین روز خوب وقشنگ
هدیه می دیم مابه خدا هدیه ما قربونیه
که گوشت این قربونیه را ما می دهیم به فقرا
یکی دیگه هم شعر مسواک
شب شده وقت خوابه این مسواک ه این آب ه
( که شما به مسواک هنوز میگی مسکاک)
بردار بزن به دندان تا بشی شادو خندان
عقب وجلو بالا وپایین دندانهای تمیزو ببین
ای بچه نمونه مسواک یادت بمونه
شعر روزهای هفتI
سلام سلام به شنبه علیک سلام یک شنبه
کجارفته دوشنبه سه شنبه وچهارشنبه
رفتن پیش پنجشنبه گردش کنن با جمعه
شعر پاییز
پاییز آمد دوباره برگهاشدن ستاره
ستاره طلایی زردوسرخ و حنایی
آمدباد شبانه برگهارا دانه دانه
ازشاخه ها جدا کرد توی هوا رها کرد
چنتدتا کلمه انگلیسی هم یاد گرفتی مثل :
Hellow
Have are you
May nameis fatemeh
Hand دست
feet پا
وخیلی چیزهای علمی مثل درختان از چی تغذیه می کنن ریشه درختان کجاست
وریاضی انواع اضلاع که خودت اکثرش رو بلد بودی
حالا که خوب به مهد عادت کردی و هروقت اذیت کردی میگم از مهد خبری نیست
میگی باشه من دیگه اذیت نمیکنم می خوام برم مهد
ولی دختر نازم کلی از رفتارهات تغییر کرده یه کم زبون دراز شدی وکمتر حرف گوش
میدی ومدام از بچه ها یاد گرفتی شکایت می کنی که این عادتو اصلآ نداشتی ومتوجه
شدم وقتی با بچه ها بازی می کنی میگی میرم به مامانم میگمــــــــــــــــــــا
چهارتا از پسرهای کلاستون خیلی فضولن وچه حرفهایی که نمی زنن خودم شاهد
اونا بودم مخصوصآ محمد که مربیان هم حریفش نیستن مامانش سپرده
به مربیان که تنبیه حسابی بشه ای وای ببین تو خونه چه بلایی هست که مامانش حاضر
شده تنبیه بدنی بشه حالا من موندم چکار کنم اگه خدایی ناکرده شما هم یاد بگیرید همه
زحمات من به باد میره نمیشه هم انتقالت داد به یه مهد دیگه اگه زودتر تصمیم به مهد
رفتن گرفته بودیم مجبور نبودیم اینجا بذاریمت اخه مهدکودک بهار بهترین مهدکودک بود
که متاسفانه جا نبود
می خواستم نذارم بری ولی خودت اصرار داری که باید بری خوب ما هم توکل بر خداببینیم
آخرش چی میشه
اولین روز شروع تحصیلات وحضورمن در مهددر کنار صالحه دختر خاله زهره
اینجاهم حضور داداش جونم در کلاس پیش دبستانی که چقدر هم بهش خوش گذشت
هنوز نرسیه با ساجده خانم دوست شد چنان ولش نمی کرد که انگار از قبل میشناختش
اینجا هم همون روزی که گفتی مامان عروسم کن می خوام برم مهد وهمون روز
تشییه چنازه عموی بابایی بود وشما با همین لباس راهی آرامگاه شدید ومن کلی
خجالت کشیدم تو این لینک ماجراشو نوشته بودم
اینم یه روز دیگه در مهد در کنار نرجس دختر دایی
وامابعد رساندن فاطمه وهنگام خروج ما از مهدومن با نگاه کردن به تاب تاب وها ها
گفتن مامانم دلش به رحم می آید ومیریم کمی خودمان را تخلیه می کنیم
ویکی دیگه از روزهایی که آماده شدم که برم مهد
وباز همچنین.................
اینم همچنین...........
خوب چیکار کنم هروقت که می خواستم برم مهد مامانم منم نگه
می داشت ومی گفت بذار یه عکس یادگاری ازت بندازم
خدابه همراهت مامان جان
اینم اولین روزی بود که اینجا باران می یامد وهمون روز جشن تولد ساجده بود ومن
یه کادو که یه جامدای رومیزی عروسکی خوشگل برا تولدش گرفتم که برا عرض تبریک
بهش تقدیم کنم
ساجده جون تولدت مبارک عزیزم انشالله صدساله شی
اینها هم کتابهای مهدم هست خیلی دوستشون دارم
قربونت برم مامان که همه موضوعات ومطالبات کتاب را خودت بلد بودی
اینم نصفی از وسایل مهدم هست که نصف دیگه ش چون پیش خانم معلم بود
عکس ننداختم
اینم اولین نفاشی تو کلاس
فدات شم مامانی
خوب گاهی وقتها میشه با لباس دیگران هم پزداد این لباس ایلنوش یکی از مشتریها
ودختر دوست مامانم هست که چون نبود پرو کنه من تنم کردم وگفتم یه چندتا عکس
هم بندازم البته مامانم بهم قول داد عین همین رو برام بدوزه
این عکس تقریبآ دوماه پیش هست ووقتی داشتیم می رفتیم دیدن نی نی
کوچولوی همسایمون که شده بود 38 روزش ومن از مامانم خواستم که یه کادو
هم برا من بگیره که بدم به داداش نی نی کوچولو یعنی عرفان که کلی با هم
دوستیم
این هم آنیتا کوچولوی 38 روزه
اینم عرفان خان
نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــازی
تقریبآ یک ماه پیش وقتی مریض بودی وبرده بودمت پیش دکتر ووقتی از جلو مزن
لباس عروس رد می شدیم وشما هم که عاشق عروس ولباس عروس وآرایشین
با اصرار منو کشوندین تو واین هم به روایت تصویر البته بقیه عکسها فرمت شدن
که تنها این دو تا عکس کوچولو مونده بود
مامانم ماروتو این سبد زندانی کرده چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چون ما رو پاهامون بند نیستیم ونمیذاشتیم یه عکس درست حسابی ازمون بگیره
خوب مجبور شد مارو داخل سبد بذاره
اینم صالحه دختر خاله که با وجود وابستگی زیادی که به آبجی داشت بعد تموم
شدن مهد همراه ما میومد خونمون
واما محمد رضا که شیطون بلایی شدی برا خودت همش می خوای که باهات بازی کنیم
هر وقت هم می بینی نمی تونی حریفمون بشی میری
خودتو با یه چیزی سرگرم می کنی قربونت برم که هروقت بابا از در میاد تو، سلام
می دی چه جوری؟؟؟؟ دوتا دستتو باز می کنی بالا میگیری وبا چنان ذوقی تند تند
تکونشون می دی ودهانتو تا می تونی باز می کنی ومیگی هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
چنان نفسی برا کشیدن این حرف به خرج میدی که تمام خوشحالیت به اوج میرسه وبعد چهاردست وپا میری تو بغل بابایی
هنوز راه نمیری دستتو می زنی زمین بلند میشی حتی می رقصی اونم چه رقصی ودس دسی می کنی با ها ها گفتنت
هنوز قوه تقلیدت قوی تر شده هرکاری که می کنیم تقلید می کنی اگه دیدی با تکون
دادن دست حرف می زنیم قشنگ دستتو همونطور تکون می دی
نشسته یه حرکات دورانی انجام میدی که در چند ثانیه می بینیم که تمام اتاق رو
نشسته طی کردی چقدر هم ما مخصوصآ باباییت ذوق می کنه ومی خندونیمون
دالی باز من به روایت تصویر
یه روز که اب تصفیه تمام کرده بودیم وچون می خواستیم بریم وزود برگردیم بدون این
که به سرو وضع بچه ها برسم رفتیم برا آوردن آب ولی فاطمه گیرداد که نریم خونه
بریم تو خیابونها کمی بگردیم تااین که کنار یه پارک رد شدیم وبه اصرار فاطمه مجبور
شدیم با همون سرووضع ولباس بریم داخل پارک اولش خیلی سختم بود ولی وقتی
رفتم دیدم فاطمه با محمدرضا چقدر خوشحال شدن وبا چه شوقی دارن بازی می کنن
بیخیال شدم وگذاشتم سیر بازی کردن این هم از عکسها
اینم قایقهای کاغذی که من برا فاطمه درست کردم وچه حالی باهاش کرد
چقدر خوشحالم که فاطمه با کمترین چیز هم قانع میشه وکلی بهش خوش میگذره
اینم غذای وروجکها که هرروز کارم اینه که وسطتشون بشین یه قاشق بذارم تو دهان
فاطمه یه قاشق تو دهان محمدرضا
خدایا شکرت به خاطر همه داشته هایی که نداشتم و بهم دادی
فدات بشم نوش جونت عزیزم
اسم این دختر خانم یلداست اسم مامانش فاطمه چندروزی ازمن بزرگتره وقتی
رفته بودیم خونه خالش یعنی زینت خانم همسایه پشتیمون اونا هم بودن نه اینکه
آویزون ما شده بودمی خواستیم دلشو نشکونیم گفتیم یه عکس یادگاری با هم
بندازیم چقدر هم خنده رو بود فقط می خندید
خدا آخرو عاقبتش رو به خیر کنه با این دخترای دوروزمونه
مامانم این جا رو سد کرده که من نرم بیرون ولی کور خونده حالا ببینید که چکار
می کنم
هه هه هه ...................
تا این بالا خودمو رسوندم بیرون هم میرم
من موفق شدم با یکبار تمرین این مکعبهارو رو ی هم بچینم من هر کاری که
اراده کنم انجام میدم
این هم تلفن زدنهای من
اما من هرجا که دوست داشته باشم بشینم میرم ومیشینم
ببینید من کارمو خوب انجام میدم
چندروز پیش رفتیم خونه اقا جون مرتضی وسه چرخه سینا تو حیاط چشم منو
برق انداخت واین بود که کلی باهاش صفاکردم
وحالااااااااااااااااااااااااااااااا
روروک 2013 به بازار امد البته هنوز تو هیچ فروشگاه ونمایشگاهی وجود نداره این
را دایی فقط برای من درست کرده که باهاش راه برم این روروک قدمت قدیمی داره
و در گذشته با همین چند تکه چوب بچه ها به راحتی راه رفتن را می اموختن وچه
زود هم جواب میداد فکر می کنید همین آبجی فاطمه با چی راه رفتن را شروع کرد
روروک صنعتی جواب نداد این بود که دایی روح الله عین همین رو براش ساخت ودر
عرض یک هفته به راه افتاد
ببین مامانم با دلخوش کردن من چقدر زگله آمیزونش کرده
بابا چندبار بگم مگه من بچه ام می خواد بچه گول بزنه
و وقتی مامانم می خواد از دستم خلاص بشه یه مشت اسباب بازی میریزه جلوم
تا منو مشغول کنه ببینید تعجب من رو فکر میکنه من بچه ام به این آسونی گولشو
می خورم
ازتون ممنونم که این پست طولانی رو تحمل ودنبال کردید
باور نمی کنید همین پست از دست گرفتاریها چندروز
طول کشید تا بالاخره تموم شد خدایا شکرت