محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

نمیشه که دیگه بیمار نشید؟

1391/12/15 2:14
نویسنده : مامان ناهید
502 بازدید
اشتراک گذاری

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

سلاااااااااااااااااااام

کوچولوهای نازم بازم معذرت می خوام که چندروز نیومدم

آخه از بس گرفتارم که شب خسته وکوفته زود خوابم میبره

که نای اومدن به نت رو ندارم مریضیه شما شیطون بلاها یه

طرف خیاطی وکار خونه ودر کل مسئولیت خونه وقتی بابایی

نیست هم یه طرف خونه تکونی هم که مونده حالا مجبورم

اتفاقات همه این روزهارو همه رو یک جا بنویسم امیدوارم

که خسته نشید


برای دیدن بقیه مطالب وعکسها

ا

روز پنجشنبه

از صبح باز خیاطی اشپزی ورسیدگی به کار خونه عصر هم که سه تایی

رفتیم بیرون برای خرید یه خرت وپرتهایی و وسایله ترشی اخه دلم لک زده

براترشی خانگی شب هم ترشی رو درست کردیم وحالا گذاشتیم که خوب

جا بیفته ولی حیف بابایی زیا اهل ترشی نیست ولی به جاش من.....................


روز جمعه

روز جمعه رو در کل اختصاص دادم به شما وروجکهای شیطون اون روز یه کم

دلم گرفته بود آخه جمعه ها معمولآ همه خانواده دور هم جمع اند می گن

می خندن یا با هم میرن بیرون یا مهمانی ولی ما تنها بودیم بابایی نبود وقتی

تکیه گاه خانواده نباشه ادم اون آرامش همیشگی رو نداره ولی سعی کردم

بهتون خوش بگذره اون روز فاطمه هوس کردی که اسنک بخوری تعجبآخه بیشتر

ما اسنک رو شام می خوردیم ولی خواستم در خدمت شما باشم این بود که

اسنک رو آماده کردیم جاتون خالی کلی چسبید جای بابایی هم خالی که

چقدر اسنک دوست داره


اینم اولین پخت



فاطمه معمولآ اجازه نداره نوشابه بخوره ولی اون روز خیلی التماس

کرد وچشم بابایی رو هم دور دید وزد تورگ..........نیشخند


خوب منم گشنم شده مامانی


وحالا فاطمه وتقلید از مامان وشیر دادن عسل کوچولوش

قربونت برم نمی دونم وقتی بزرگ شی با دیدن این عکس

چه حسی پیدا می کنی شاید خجالتخجالت


خوب بعد از نهار موقع حموم رسید که اول داداشی رو حموم دادیم کلی

تو وان ذوق کردی عزیز دلم

آبجی هم برات حرف می زد وشما می خندیدید

چقدر ماه شدی شیرینکمماچقلب


عکس افتخاری از دوتاییتون


بعداز اینکه داداشی رو خوابش کردیم نوبت به فاطمه گلی رسید

وای که چقدربهت چسبید ولی مامانی یه کم بیشتر تو وان موندی

وآب بازی کردی اخه سیر نمی شدی که .................

من همون موقع کلی ترسیدم که نکنه مریض شی وحالا بعد از حمام

خوابیدی داری عمو پورنگ میبینی عروسکتو هم کنارت خوابوندی که

با هم فیلم ببینید


خوب عصرونه هم هوس اسنک کردی دو تا اولی خوب بود

یکی آخریش که موند چون شکلش زیاد خوب نبود مجبور

شدم نقاشیش کنم تابپذیریدچقدرهم ذوق کردی وروجک

نوش جونت عزیز مامان


غروب بود که زن دایی زهرا با دایی اومدن خونمون که چادرشو بدوزم

بعد از دخت چادر همگی با هم رفتیم خونه آقا جون حیدر که از صبح

گیر داده بودی که منو عروس بکن بعد بریم در در وحالا فرصت خوبی بود

که به اصطلاح خودت عروس شی این لباس رو هم خودم پارسال واسه تولدت

دوخته بودم


قربونت برم که به هر لباس بلندی میگی لباس عروسی حالا

فرق نمی کنه سفید باشه یا سیاه یا هر رنگ دیگه


خوب نرجس هم اونجا بود کلی خوش به حالت شد فدای خنده هات


ساعت 10/30 بود که برگشتیم خونه تا شما خواب رفتین شد ساعت 12اومدم نت

داشتم آپ می کردم کلی هم عکس آپلود کرده بودم نزدیکیهای ساعت یک ونیم بود

که جیق فاطمه بلند شد ترسیدم بلند بلند منو صدا کرد پریدم بغلش کردم دیدم عرق

کرده وبدنش یخ شده نفسش بند میومد گریه می کرد منم مضطرب شده بودم هر چی

می گفتم چته فقط می گفت مامان..............

تا بالاخره یه بار گفت دلم درد میکنه یه بار گفت پاهام یه بار هم دستم نگو تمام بدنش

درد می کرد خودمم گیج شده بودم روپاهام که خوابید یه هو نفش قطع شد بلند شد

داشتم ازترس می مردم دیگه شد تقریبآ ساعت 2 نصفه شب مجبور شدم خونه بابام

زنگ بزنم مامانم گوشی رو برداشت خواب بود بیچاره اون خودش به هیچ گیره دیگه این

موقع شب خبر بدی هم بشنوه دیگه نور الا نور........

نفهمیدم چی میگفتم پشت سر هم میگفتم مامان فاطمه......... اونم میگفت فاطمه

چی ؟چی شده گفتم نمی دونم چشه فلج شده نمی تونه نفس بکشه چیکار کنم

بدادم برسید دارم از ترس می میرم بعد قطع کردم چند دقیقه ای نگذشته بود که آبجی

زهره زنگ زد ازم که حال فاطمه رو پرسید گفت آقا یوسف (همسرش)الان مامانو میاره

ببرینش دکتر دوباره مامان زنگ زد گفت من الان میام ولی فاطمه یه کم اروم گرفته بود

گفتم من مشکلم محمد رضاست نمی تونم تنهاش بذارم فاطمه بهتره شما بیا خونمون

ولی فردا می برمش دکتر مامان با اون پاهای دردش وحال خرابش اومد پیشمون فاطمه

خواب رفت ولی من خواب به چشمم نمی رفت همش نگران بودم تا اینکه تازه چشمم

گرم شده بود دوباره صدای گریش بلند شد این بار دیگه داشتم سکته رو می زدم تب هم

نداشت مامانم می خواست ازم جداش کنه ولی نمی ذاشت تو این بین محمد رضا هم

شروع به گریه کردگرسنش بود نمی دونستم چکار کنم نه فاطمه ازم جدا میشد

نمی تونستم به محمد شیر بدم زدم زیره گریه مامانم دلداریم می داد مرتب تآکید

می کرد شیرترس به بچه ندییییییییییی بعداز دقایقی دوباره آروم شد ترسیده بودم

خدایا شکرت صبح نذاشتم مامانم بره خونه بابام زنگ زد گفتم اگه ظهربا آبجی فاطمه

میاین اینجاتا مامان نیاد منم می خوام فاطمه رو ببرم دکتر قبول کردن ابجی هم بیچاره

درس ودانشگاه یه طرف خونه تکونی طرف دیگه تازه جوره ماهارو هم باید بکشه منم

شروع کردم برا مقدمه چینی پخت قورمه سبزی که بقیه رو مامانم زحمتشو کشید

رفتیم دکتر، دکتر گفت زکام هست چیز مهمی نیست با یه دارو مختصر که براش

بنویسم خوب میشه این بیماریش به خاطر یه کم بیشتر موندن تو وان حموم بود وحالا

بد بختی ماشروع شد که ممکنه داداشش هم ازش بگیره فقط ترفندی بکار بردیم نه

این که فاطمه استفراغ داداشیش پیشش کثیفه گفتم مامان داداشتو بوس نکنیاااااااااااا

بالا آورده صورتش کثیفه دهنت کثیف میشه تا یه روز بوسش نکرد ولی روز دوم بالاخره

سرماش داد ناراحتناراحتامروز هم نوبت دکتر داداش بود که خدا را شکر سرما خوردگیش زیاد

جدی نشده بود نمیشه که دیکه مریض نشیییییییییییییییییییییییدنگراننگران

اون روز با مامانم می خواستیم برویم خونه آقا جون مرتضی پیش مادر جونت چون مریض

بود ولی باوجود بیماری شما قسمت نشد از مامانم هم ممنونم وشرمنده که همیشه

باید نگران ماها باشه فدات مامان جون

اهای بچه داری چکار می کنیسوالبریم ببینیم به گفته فاطمه کچار می کنه


هنوز خوب معلوم نیست بریم از یه زاویه دیگه ببینیم


ای شیطون بلا مگه مامانت بهت نگفته که دست تو دهانت نکنیمتفکر


کلاهت رو درآردیم تعجب کردی فدای چشمای کوچولوت برم


اینم آخر شبی همین امشب که فاطمه داره کمک مامانی عارقتو می گیره


مثل اینکه بد هم نمی گذره


وایییییییییییییییییییییییییی نه کمک نجاتم بدین دارم میوفتم


حال دیگه آبجی می خوای چه بلایی سرم در بیاری

وای می خواد منو رو پاهش خواب کنه دستتو از رو

شکمم بردار دارم بالا میارم


مطالب خیلی زیاد شد ولی چکار کنم با اینکه کلی خسته بودم ولی حیفم اومد

مطالبو ثبت نکنم وبه عشق ناز نازیهام اومدم بوووووووووووووووووووس

راستی محمد رضا امروز 3 ماه و20 روزش هست 10 روز دیگه چهار ماهه میشه

ودر انتظار واکسن 4ماهگیش

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)