روز شماری دیگر............
سلااااااااااااااام گلهای بهشتی ناناز خانم وگلابتون مامانی
بابایی دیروز رفت سر کار ومعلوم نیست کی بیاد مدتی که پیش ما بود به بودنش
عادت کرده بودیم حالا که رفته حسابی دلمون گرفته صبحها که شما خوابید میرم
تو گارگاه خیاطی مشغول میشم تو این بین غذا هم درست می کنم تازه یکی دوبار
هم داداشی بیدار میشه بهش شیر میدم خوابش می کنم عصر هم اگه شد باز
مشغول خیاطی میشم امروز هم تا ظهر گارگاه بودم بعداز ظهر هم سه تایی رفتیم
خونه آقا جون حیدر داداشی روگذاشتیم پیش مامانم رفتیم خرید یه کم برا خونه خرید
کردیم چند تا هم لباس برا خودتو داداشت خریدم ولی خرید اصلی هنوز مونده
شب هم خونه آقا جون موندیم دوباره طبق معمول دایی ها یکی یکی اومدن دیدن آقا
جون ومادر جون اول دایی بهرام با محمد وملیکا اومدن بعد هم دایی عیسی با زن دایی
زهرا ودرآخر ساعت 10 هم که می خواستیم بریم خونه، دایی روح الله با زن دایی مریم
ونرجس اومدن ما هم تورفتنمون بود به خاطر اونا برگشتیم تا شما ونرجس با هم بازی
کنین کلی با هم بازی کردید وچون دیروقت بود دایی مارو تادر خونه همراهی کرد
حرفهای شیرین فاطمه
دیشب می گفتی مامان به من شیر موز بده داشتم داداشتو شیر می دادم با این
حال بلند شدم رفتم از تو کابینت برات شیر برداشتم چون داداشیت بغلم بود نتونستم
بلندت کنم که خودت برداری بعدش شکایت کردی که چرا خودمو بلند نکردی که بردارم
رو داداشت خم شدی گفتی داداشی وقتی بزرگ شدی منو بلند می کنی تا خودم از
تو کابینت شیر بردارم فکر کنم می خوای همینقدر بمونی وشیرموزها هم می مونن
تا شما دختر گلم بزرگ شی
...............وقتی بزرگ شی منو می بری پیش بابام
...............وقتی بزرگ شی منو می بری پارک
خلاصه هر کار دیگه ای که من اجازه نمی دم انجام بدی از داداشت می خوای که وقتی
بزرگ شد برات انجام بده داداشیم نگات می کنه یه صداهایی از خودش در میاره ومی خنده
اونوقت به من می گی مامان داداشیم داره میگه اره
تا امروز محمد رضا 3ماه و14 روزشه وفاطمه گلی
3سال و 2ماه و 5روزش هست
قربون لثه هات برم که این روزها کلی اذیتت می کنه
اینجا هم فاطمه گلی تازه از خواب بیدارشدی داری از کامپیوتر کارتن می بینی داداشی هم که
عاشق برنامه های تلویزیونی وکامپیوتری هست هروقت صداشو شنید زود سرشو بر می گردونه
اگه بذاریش تا روشنه چشم ازش بر نمی داره به خاطریکه هواسم به داداشی باشه سیستمو
اوردم تو اتاق داداشی وحالا فرصت مناسبی هست برا داداش جون
دوشب پیش که رفته بودیم خونه خاله زهره ، خاله زهره بود که داداشی رو این شکلی کرد
عاشق این شکلی گریه کردن داداشیته از ته گلوش صدادر میاورد وداداشی گریه می کرد
وبعد که می خندیدیم اونم بیچاره ساکت میشد بعد می خندید اونوقت هم همه می کردیم
روخاله کلی کتکش می زدیم
از دوستان عزیزم ممنون که به ما سر می زنند