محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

شیرین زبونیهای پسر گلم

1393/11/18 12:59
نویسنده : مامان ناهید
226 بازدید
اشتراک گذاری

دیشب که جمعه شب بود آجی فاطمه داشت از بابایی می خواست که بریم خونه دوقلوها آخه عاشق دوقولوهای داییشه وقتی زنگ زدن به دایی عرض کردن که خونه نیستن این بود که بابا گفت خوب حالا کجا بریم یکدفعه  شمامحمد رضا گفتی مَیَـــــــــــــــــــــــــــــــم(مریم)قه قهه

حالا مریم کیه نمی دونیم از وقتی زبان باز کرده کلمه مریم تو دهنشه هردختری که ببینه اگه اسمشو ندونه صداش می زنه مَیَم(مریم)

چند روز پیش محمد رضا مرد گُنده برای اولین بار یه جمله  با معنا گفتی:

کاپشن بابایی تو اتاق خواب بود بابایی  هم رفته بود تو حیاط ماشینشو بشوره  من بهت نگفته بودم بابایی خونه هست  دویدی کاپشنو برداشتی وگفتی مامان کاپشن بابا نبرد با خودش.......... واییییییییییی چقدر ذوق زده شدم من الهــــــــــــــــــــــــــــــــــیبغلزیبا

امروز ظهر که می خواستم بریم مهد دنبال آجی فاطمه من مانتومو پوشیدم بعد بهت گفتم محمد رضا روسریمو بپوشم یا نه گفتی آله گفنم نه نمی خواد گفتی بپوش گفتنم نـــــــــــــــــــــــــــــه نمی خواد بریم با عجله انگار که غیرتت اجازه نداد رفتی روسریمو برداشتی واصرار که بپوش

قربون مرد کوچک خونه م برمبغلمحبت

هنوز به هرچی که بخوای یا نخوای میگی نَخوامآرام

خوب دیگه استقلال طلب شدی می خوای که خودت غذا بخوری آب بخوری حتی تو لیوان بریزی  بعضی وقتها هم قهر می کنی پشتتو می کنی میشینی وزیر چشمی ما را می پایی وقتی می بینی عکس العملی نشون نمی دیم میای وآشتی می کنی زبانچشمک

ویه چیز جالب اینکه آبجی فاطمه هر درسی که تو خونه باهاش تمرین میشه یا شعرویا اشاره ای یاد گرفته شما هم خوب یاد گرفتید وبه زبان خودت میگی

مثلآ شعر توپ توپکم توپ توپک را می خونی..........

بسم الله....... اعوذوبالله ...........وفقل سلامآ علیک را با اشاره می خونی خیلی هم زیبا چقدر بابایی ذوق زده شد که ب فاطمه گفت اگه هردرسی که یاد گرفتی به محمد رضا هم یاد بدی یه جایزه خوب پیش من داری

روز چهارشنبه که رفته بودیم مهد طبق معمول همیشه به زور از کلاس مهد کشوندیمت بیرون مربی خاله فاطمه بود چنان شما رو صندلی لم داده بودید وهرچی بچه ها می گفتن شما هم تکرار می کردید وگوش حرفهای خاله فاطمه می گرفتید که خانم مدیر گفت بذار تو کلاس بمونه شما برید خونه ولی من چون راه خونه مون دور بود وباید می بردمت دستشویی نشد که بذارمت وبا گریه وزاری از کلاس بیرون آوردمت می خوام بگم که علاقه شدید داری به کلاس وشعر وبچه ها سال دیگه اگه شد با آبجی می فرستمت بری مهد

وقتی داریم با هم بازی می کنیم وشما کلی ذوق وخنده وشادی به راه می اندازی همین که خسته میشم واز بازی دست میکشم با گویش ناز نازیت می گی باباله( دوباره) اخ که چقدر خوردنی میشه

این شبا دوباره هوس میمی می کنی دستاتو رو سینه من میکشی ومیگی میمی الگی مُخواااااا
قه قهه

یعنی من از خنده می خوام منفجر بشم با این همه سیاستتقه قهه

حالا الکی را کی وکجا واز کی یاد گرفتی نمی دونم وچطور معنیشو می دونی چیه ای اینجا بکار می بریمتفکر

الکی در اصطلاح ما یعنی (همینطوری یا به دروغکی کاری را انجام دادن ) بعض وقتها که از کار کسی متعجب بشیم میگیم الکیاااااااااااااا؟؟؟؟؟

وقتی یه کاری می کنی وبابایی بهت اعتراش می کنه که چرا این کارو کردی مثل مارمولک خودتو به کوچه حسن چپ می زنی ومیری یه جایی وبعد با زیر چشمی نگاه می کنی وبعد که خنده بابا را دیدی می زنی زیر خندهشیطان

بابایی میگه بدون اجازه م دست به وسایلم خصوصیآ گوشیم نزن ولی بعضی وقتها کنجکاو میشی ومیری برمیداری بابا که اومد دید بهت میگه محمد رضا بدون اجازه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

وشما می دوین طرفش گوشی را میدید میگیت بگیل گوشیتااُدم( منظوز: این گوشی شماست اوردم برات) وباباتعجبمتفکر

فاطمه هم شما این روزها تو مهد سرگرمید و خوب کاردستیهایی درست می کنید ولی اونجا بایگانی میشه به برنامه هفنگی هم دارید که تو هفته هر روز که کار خوبی می کنید که باید یه ستاره براتون بزنیم این طور براتون یه تشویق میشه که کارهای خوبتون بیشتر بشه ومی بینیم که آخر هفته ستاره هاتون خیلی زیاد شده

الان سه تا از کتابتونو تمام کردید وکتاب چهارم که الان دیگه حروف مقطعه وروخوانی  قرآ ن هست می خواد شروع بشه

پ ن پ این مطلب را چرک نوبس کرده بودم یادم رفته بود ادامه شو بنویسم الان بعد پنج سال دیدم خودم خجالت کشیدم🤐🤒🙈

ولی از اون پستهایی بود که عاشقشم حیف کم بود

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)