22 بهمن روزی به یاد ماندنی و حضورمان در راهپیمایی93
سلام به دوستان خوبمان
جشن پیروزی برشما مبارک باشد
22 بهمن
22 بهمن 1357، خاطره ای است ماندگار در تاریخ اقتدار ملت ایران.
روزی است که امت به رهبری امامشان طمع خوش پیروزی و استقلال
را چشیدند؛ روز پیروزی خون بر شمشیر، روز رهایی ملت مسلمان ایران
از چنگال استعمار، روز قدرت نمایی و اقتدار ایران و روز ذلت امریکا و
اسرائیل.
بنیانگذار جمهوری اسلامی.............
شب 22
در این شب آبجی فاطمه بر خلاف هرشب زود تر از همیشه یعنی
ساعت8 گرفت خوابید من ومامانم از تعجب دهانمان باز مانده بود
من هم هر چی تقلا کردم که ابجیمان بیدار شودکه با هم بازی بنماییم
نشدکه نشدوما درحین اینکه بازی می کردیم هی ازمامانمان
می پرسیدیم مامان آجی کوووووووووووووووووووش ومامان جواب
می داد آجی خوابه ودوباره تکرار وتکرار............... ومامان هم با
حوصله جواب مارا می داد.........
طنين فرياد اللهاکبر در شب 22 بهمن
قبل از ساعت 9 یک عدد سرود خیلی زیبای انقلابی از تلویزیون شبکه
تهران پخش شد که تا حالاندیده ونشنیده بودیم خیلی به دلمان
نشست بعدِ این ناگهان مامانمان دست مارا گرفت وروانه حیاط کرد
تعجبم براین بود که مامانمان تو این روزها و شبها که طوفان وگردو
خاک فراوان هست اجازه پشت در بودن را هم به ما نمی دهد چه
برسد به اینکه مارا ببرد توی حیاط خلاصه همین که پایمان به بیرون
اتاق رسید صدای انفجار وگلوله و صداهایی آشنا صدای الله اکبر مارا
متعجب ساخت وآنوقت مامانمان با گفتن ذکر الله اکبر من را هم
دعوت به این ذکر زیبا کرد ولی من با شنیدن صدای این همه انفجار
ترس برَم داشت وبا گفتن نَخواااااااااااااام به وسط اتاق شیرجه زدیم
واز مامانمان هم خواستیم که به داخل اتاق بیاید آخر نمی دانیم جنگ
بود یا جشن پیروزی..... ولی مامان با گفتن سخنانی آرام بخش
مرا آرام ساخت
بفرمایید ادامه مطلب
درست کردن پرچم
صدای دلنشین الله اکبر بد جوری دل مامانم را هوایی کرد برای چند
لحظه ایشان را در فکر فروبرد ناگهان انگار که مادرمان را برق سه
فاز گرفته باشد از جایش بلند شد ورفت به طرف اتاق خیاطی بعد
یک ساعت دیدیم چه کاری کرده پرچم ایران را درست کرده اون هم نه
یکی بلکه چهارتاکه برای من ونرجس دختر دایی وصالحه دختر خاله
وآجی عزیزم بود وهمچنان در فکر بود وباخودش پچ پچ می کردکه
ای کاش زودتر به ذهنم رسیده بود وبرای همه بچه های مهد درست
می کردم
وما پرچم ها خوشیم
تصمیم جدی
وامسال تصمیم بر آن شد که زودتر از پارسال این افتخار را نصیب خودمان کنیم
ودر راهپیمایی عظیم شرکت کنیم این بود که مامانم آجی فاطمه را ساعت 8
صبح در حالی که من خواب بودم بردو سپرد به خاله فاطمه وبرگشت تو این فاصله
کارهای منزل را انجام داد وبعد من را از خواب ناز بلند کردند واماده شدیم
وساعت 9/45 دقیق روانه شدیم امسال بر خلاف هر سال راهپیماهی کمی دیرتر
برگزار میشد تا مامانها با خیال راحت به آشپزی وکارهای منزل بپردازند وبهانه ای
برای شرکت ننمودن در راهپیمایی نداشته باشندوخلاصه اینکه چه راهپیمایی عظیمی
بود تاریخی
وما هم که این همه جمعیت را دیدیم چشمهایمان چهارتا شد وپرچم به
دست خود را غرق در سبل عظیم جمعیت نمودیم وبا گفتن
الله بَ بَ الله بَ بَ(الله اکبر) دل مادرمان را بسی شاد کردیم وصدالبته
دل امام زمانمان ومشتی محکم بر دهان امریکا زدیم که تا فرج امام زمانمان
فَکَش اویزان وخونی بماند
وقتی به خانه برگشتیم تا فردای اون روز با آبجی شعار می دادیم بَ بَ اُلیکا
(مرگ بر امریکا) مَ دَ اِتاتی(مرگ بر اسرائیل )الله بَ بَ ومادر وپدرمان همچنان
ذوق زده وقربون صدقه ما می رفتن وعجیب با هر شعار ما مادرمان کلی
می خندید اخر چرا؟
حس عاطفی من وآجی
وقتی در میان سیل عظیم جمعیت آبجی فاطمه را دیدیم دوان دوان رفتیم واورادر
آغوش گرفتیم انگار که روزهابود که ایشان را ندیده بودیم وآبجیمان هم
همچنان خرسند شد وبرق شادی در چشمانش موج زد وبا اصطلاح همیشگیش
دورت بگردم داداشی قربون عشقت برم داداش اومدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ومن
ودگر بار به خودمان اجازه ندایم از آبجیمان جدا شویم وخاله زهره کلی ازمان عکس
انداختن ولی متاسفانه گوشی مامانم تعمیرگاه بود ونتوانست از این فضای زیباعکس
بندازد امید عکسهایی که در گوشیهای مختلف گرفته شده به دستمان برسد
پ ن پ : مامانم به این طرز نوشتن میگه نطق الهامی اگه کسی فهمید یعنی چه؟
این پست بعد آ با گذاشتن عکسها تکمیل تر میشود
: محمدرضا تا این لحظه ، 2 سال و 2 ماه و 28 روز سن دارد :.
.: فاطمه تا این لحظه ، 5 سال و 1 ماه و 19 روز سن دارد