تولدت مبارک عشقم...........
چه لطیف است حس آغازی دوباره،و چه زیباست رسیدن دوباره به
روز زیبای آغاز تنفس…و چه اندازه عجیب است ، روز ابتدای بودن!
و چه اندازه شیرین است امروز…
روز میلاد…روز تو!روزی که تو آغاز شدی
و با آغاز تو من نیز آغاز شدم .
بفرمایید ادامه مطلب
هـنـوز هـم گـاهی
بی آنکـه بـخـواهَمْ... دلـتـَنـگـت میـشَـوَم...
دلـتـنـگِ بـودنَـتْ........
حـَتـی هـَمـان بــودنِ کمْ رنـگـت...
خـیـلی وقْـت بـود کـه دلـَم می خـواست بـگویـم
دوسـتـَتْ دارَم........
توکه غَـریـبـه نیــستـی
دیــگر نـمی توانم خودم را به آن راهی که
نمی دانـم کـجـاسـت بــــزنـــم...
دلــم هـمـان راهی ـ را می خـواه
ـد
که تو در امــتـدادش ایـستــاده بـــاشی.
هــمـانْ تـمـامِ راه هـایی کـه می گـویـنـد به
عـــشـــــــقْ
خــتـــم می شــود.
وامروز روزیست که می توانم فریاد بزنم عشقم دوستت دارم و
امروز روز توست وتو برای من ومن برای تو.........
پس.....
از روزی که صدایت در وجود
م طنین انداز شد، شتاب تپیدن قلبم رو به فزونی
یافت امروز ثانیه ها نام تو را فریاد می زنند و من در اوج عشق، خود را در
پستوی زمان تنها حس نمیکنم
خودت می دانی که چقدر دوستت دارم وبس
باشي نباشي پيشه من تو بهترين همنفسـي
هرجاي دنيـا كه ميــــري به ارزوهـــات بـرسي
روزه تـــولـــده توئه ميـــــلاده هرچي خاطــــره
روزي كه غيـر ممكنه هيچ جـــوري از يادم بره
پ ن پ:هنوز هیچ کاری برای تولد همسری نکردم نمی دونم چکار بکنم
امروزجزء پرکارترین روزهامه فعلآ جز این پست تبریک حرکتی نکردم تا ببینم
چی میشه
.....................................
بعد تولد نوشت:
همانطور که گفتم روز تولد بابایی روز پرکاری بود برام، تا غروب مشغول خیاطی بودم
بالاخره لباس مجلسی را تمام کردم وبا اینکه یه مشتری دیگه نوبت پرو داشت می خواست
بیاد معطل نکردم وبا شما کوچولوهای نازم رفتیم بیرون وسرکوچه مون یه کیک کوچولو
گرفتیم ویه دوتا کادو کوچیک برای شما که به بابایی تقدیم کردید وبه اسم شما تمام شد وسر
من بی کلاه ماند انگار نه انگار من همه این کارهارا کرده بودم
هی می چرخیدید می گفتید بابا این کادو از طرف منه
خلاصه بابایی بی خبر از همه چیز همین که از سر کار اومد نذاشتین حتی لباسشو
عوض کنه کیک را گذاشتین وسط و یه جشن چهارنفره گرفتیم کیک را بریدیم وشما
گلهای نازم ازاول تاآخر فقط خامه شو لیس می زدید وهیچ علاقه ای به کیک نشان
ندادید تا اینکه فردا صبح بقیه وافری از کیک را گذاشتید وسط همه را یکجا نوش
جان کردید
بعد از محمد رضا پرسیدم کیکهارا چکار کردی؟ برا مامان نذاشتی ؟؟؟؟؟؟؟؟دهانشو باز
میکنه تا آخر وانگشتشو داخل دهان میگه آآآآآآآآآآآآآآآآآ.......... اینکه یعنی خوردمشون
نووووووووووش جونتون
قربونتون برم که اون شب چقدر شاد بودید وهی شمع فوت می کردید وبه گفته بابایی
که شما فقط عاشق این قسمت فوت کردن شمعید
وحالا تا دوروز بعد هم حس تولد تو جسم وروحت بود وهی می چرخیدی می گفتی پَلُد
پَلُدِت مبابلک
وشمع که بهش میگی پلُد باید به امر آقا هی روشن می کردیم وهی شما فوت
می کردید
این کیکمون