محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

خاطرات تولد فرشته من فاطمه کوچولو به دنیای آرزوهایش

1391/2/31 16:03
نویسنده : مامان ناهید
709 بازدید
اشتراک گذاری

              
               

 

 

گروه گل یاس

 

               
                 

شیرین ترین هدیه ای که تا حالا گرفته ام تولد

شما دختر قشنگم که اونم از طرف خداست

خدایا ازت ممنونم به خاطر این همه لطفی که

در حق این بنده ناچیزت نمودی

 

گروه گل یاس

شب جمعه ساعت 11شب بود که احساس

کردم دیگه وقتشه تولدتورو می گم Valentine smiley 043قبلش

منوبابااحمدت برای پیاده روی رفتیم تاسر خیابون

واومدیم وقتی رسیدیم خونه من خیلی خسته

شده بودم بیچاره بابایی هم حالش خوب نبود 

ولی به من نگفته بود که حالم خوب نیست 

پیاده روی هم رومن تاثیر گذاشته بود وحالمو

بد کرد عمه سلیمه هم خونه بود به بابایی گفتم

من حالم خوب نیست فورآباکمک عمه وسایلوکه

از قبل آماده کرده بودیم گذاشتن توماشین اول

رفتیم پیش مامای تجربی که تو شهرمون

بودبعداز معاینه گفت بایدبرین بیمارستان بعدش

رفتیم خونه آقاجون عمه صدیقه روهم ازخواب

بیدارکردیم ورفتیم زایشگاه واقع دربیمارستان

17شهریوربرازجان ساعت 12 بود که دربیمارستان

بستری شدم ولی تولدت خیلی طول کشید اون

شب من تنهازائوی بیمارستان بودم شب 8ماه محرم

صدای هیئت ها توخیابون به گوش می رسید ومن

همچنان اهل بیت روصدا می کردم

هوای بسیارسردی بود 

 

 

باباو عمه ها پشت در بیمارستان همچنان            

 

منتظربودن فردای اون شب هیچ خبری از به

 

دنیااومدنت نشد همه نگران ومضطرب          

 

بودندتااینکه دکتر عصرساعت 2/30دقیقه بعداز ظهر

 

روز جمعه اومد منو دید وبعدازاون هیچ کاری

 

ازدست هیچ کس ساخته نبود فقط خدا

 

اینجا بود که توسل کردم به حضرت زهرا و

 

پسرش امام حسین (ع)واهل بیتش تااینکه

 

به یاری خدا وبه واسطه ائمه بعداز16ساعت          

 

شما دخترعزیزم درساعت 2/45دقیقه متولد

 

شدی

 

تااون موقع به مامانم چیزی نگفته بودن

 

چون مریض بودوخیلی کم طاقت به همین خاطر       

 

سپرده بودم که مامان تاتولدت چیزی نفهمه

 

از صبح تاموقع تولدت آقاجون مرتضی بابا احمدو      

 

خاله زهره زن دایی زهرا وعمه الهه خاله فاطمه

 

و عمه مهدیه همه پشت در زایشگاه منتظر ونگران

 

نشسته بودن عمه سلیمه وعمه صدیقه هم که تا

 

صبح بیداربودن خسته وکوفته رفته بودن خونه استراحت

 

کنن که از همشون تشکر می کنم Valentine smiley 123

 

وقتی متولدشدی تمام دردها خداحافظی کردندورفتن

 

ومن بانگرانی نگات می کردم که سالم به دنیا اومدیValentine smiley 065

 

خداراشکریه دختر سرخ وسفیدروی وریزه میزه که وزنت

 

2کیلو و8/80گرم وقدت 50سانتی متربوداومدی به دنیای

 

فرشته کوچولوهای زمینی Valentine smiley 178مقدمت مبارک 

 

همین جا بودکه یکی از پرستارها باعجله رفت وتولد

 

توبه همه خبرداد وهمه رو ازنگرانی درآورد

 

 

نیم ساعت بعد اول شمارو بردن که ببینند

 

بعد من رفتم وباهمه روبوسی کردم 

 

وتبریک گفتند شب من توبیمارستان

 

 

 

موندم ودوتایی با هم خوابیدیم تو

 

کوچولوی عزیزم در آغوش من آرام

 

گرفتیومنبا انگشتان سفیدوکوچکت

 

بازی ونوازشت می کردم من گرمی

 

وجودت را حس می کردم واحساس

 

می کردم اکنون چقدر خوشبختم و

 

خدارا شکر کردم که دختری به این

 

زیبایی ونیکویی به ماارزانی داشته

 

وفردا تقریبآساعت 10 تا11 بود که

 

مرخص شدیم همراه با مادر جونت 

 

یعنی مامان بابایی وعمه سلیمه

 

وخاله فاطمه که اولش رفتیم خونه

 

آقاجون حیدر وازاونجاهم رفتیم خونه

 

خودمون آقاجون مرتضی یه مرغ ویه چاقو

 

برای قربونی تودستش بود وعمه ها هم

 

اسفنددود کرده بودن ومنتظر پشت در

 

وایستاده بودن روزی فراوش نشدنی بود

 

وشمادختر نازنازیم به جمع من وبابا پیوستی 

 

وخونه مارابا صدای گریه وخنده ات مزین ساختی

2014.gif2014.gif2014.gif2014.gif

 

نیم ساعت بعد از تولد

2014.gif2014.gif2014.gif2014.gif2014.gif

یک روزگی در بیمارستان 17 شهریور برازجان

              شکلکهای جالب آروین

 

                    

نویسنده : زهرا از نی نی وبلاگ213
31 ارديبهشت 1391 ساعت : 4:48
خیلی قشنگ بود خاطره ای فراموش نشدنی و زیبا چقدر مامانا خوبند واقعا بی مزد و بی منت ....واسه همینه که خدا بهشتشو زیر پای مادر گذاشته دیگه
فاطمه گلی قدر مامان جونو بدون
نویسنده : susan
1 خرداد 1391 ساعت : 14:35
سلام ممتون که به من سرزدی . دخمل گلت رو از طرف من ببوس
نویسنده : مامان شایان
6 تير 1391 ساعت : 13:57
خیلی خاطراتتون قشنگ بود. ایشالا دختر گلتون رو خدا براتون حفظ کنه. فاطمه گلی تو هم قدر مامانت رو بدون عزیزم


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)