محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

یه روز شماردیگه از زندگی فاطمه گلی

1391/5/6 13:08
نویسنده : مامان ناهید
372 بازدید
اشتراک گذاری

شکلک های محدثه جون

بازم سلام

امروز 5شنبه هست بابایی بعداز ظهرسه شنبه اومد مرخصی بازم جمعمون

جمع شد وخوشحال ای ول خوش به حالمون شد یه مهمان عزیز تو

ماه رمضان اخه بابایی بیشتراز اینکه پیش ما باشه سر کاره

حالا عید تو دختر گلمه که از سروروی بابایی بالاوپایین می پری

وقتی بابایی اومد بیداربودی کلی ذوق زده شدی یهوگفتی سلام علیککککککککککککککککککم

بعدپریدی تو بغل بابایی بعد تو اغوش فشردیش وهمینجوری از ته دل می خندیدی...................

شکلک های محدثه

عصر هم که سه تایی رفتیم خونه اقاجونت یکی دو ساعتی نشستیم افتار

هم که خونه خودمون بودیم شب من تادیر وقت بیدار بودم وکار تو آشپزخونه

که تموم نمی شد شما گلم هم تایه ادم بیدار هست خواب نمی دونید چیه

بابایی گرفت خوابید بالاخره کاروسحری درست کردن من ساعت 12/30 تمام

شد داشتم از گرما می مردم که مجبورشدم یه دوش بگیرم تواین فاصله جیق

کشیدنهای شما بابایی رو نذاشت بخوابه که خود بابایی مجبور شد خوابت کنه

بعدهم که از بس خسته بود نمی دونم کی خوابش برد فردا هم به سلامتی

ساعت 11/30 از خواب پاشدی وشیرین زبونیهات وشیطنت هات شروع شد

کاش حرفاتو می نوشتم

عصر هم که سجاد پسر همسایمون با ابجی فاطمش اومدن خونه کلی با

هم بازی کردید

اینم عکاساشون که بدنیست برای یادگار اینجا بمونه

دیشب هم که بعداز اینکه از خونه اقاجون یعنی بابای من اومدیم موقع خواب عروسکتو

برداشتی رفتی پیش بابا می گفتی این دخترگلمو بایدبخوابونم بهش شیر بدم بخواب

دختر گلم جون تودلم بعدمی گفتی مامان من باید یه چیزی بخورم تا خوابم ببره گفتم

چیمی خوای؟ گفتی یه چیزی دیگه...گفتم خوب بگو چی یه کم مکث کردی بعد

همینجوری که صداتو می کشیدی گفتی شیییییییییییییییییییر یه پاکت شیر موزو

خوردی بعدهم کلی حرف زدن به زور خوابت برد صبح هم که تا ساعت نزدیک به

یک خواب بودی که به جای صبحونه نهار که چه عرض کنم به اندازه غذای یه بچه

موش هم نشد خوردی باباتشنگی داشت خفش می کرد اخه قبلش رفته بود

جوشکاری دایی عیسی که سبد زباله برای در حیاطمون درست کنه اومد نماز

خوند وگرفت خوابید برای اینکه شما هم سرو صدا نکنید بردمت تو اتاق خیاطی

ویه بلوز شلوار خوشگل برات دوختم وهم بابات تونست راحت بخوابه وهم شم

کلی ذوق کردید بعد هم که حمام کردیدکلی هم بازی وورجه وورجه کردی

و بعدلباس نورو پوشیدی و بابایی رو از خواب بیدار کردیدولباساتو بهش نشون دادی

خوب مامانی منو می بری توباغچه عکسمو بگیری؟

شکمو انداختی جلو که چی دخمل گلم

اها می خوای پز لباستو بدی این فقط یه بلوز شلوار ساده است

راستی این همون لباسیه که من باعجله وبرای سرگرم کردنت دوختم

یادت باشه منو مجبور به چه کارهایی می کنیا

خنده هات این شکلی شدن مامان؟

مظلومیتت منو کشته حالا چرا اینقدر مظلوم؟

حالا هم که بابا داره بهت بستنی و هندونه می ده

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)