محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

کارهایی که گلی تو6تا7ماهگی انجام می داد

1391/5/2 19:07
نویسنده : مامان ناهید
473 بازدید
اشتراک گذاری

1185471993-33.gif

یکی دیگه از خاطرات فاطمه که تودفترخاطراتم یاداشت کردم وطبق قولی

که به خودم وگلی کوچولوی خودم دادم باید همه روتووبلاگش ثبت کنم و

حالا دنباله خاطرات شش ماهگیش

سلام به خانم کوچولوی مهربونم

گلی جون توروز به روز بزرگترونازتر،عزیزتروخوشگل تر می شی وروز به روز

که بگذره یه چیز جدید یاد می گیری

قبل ازظهر روزسه شنبه 89/4/29 دختر خاله زهره که بیست وهشتم پابه

این دنیا گذاشت وزمینی شد از بیمارستان به خونه اومد یادم نره اسمشو

صالحه گذاشتن من خیلی دلم می خواست قبلش همراه با شما دختر نازم

می رفتم وبه هنگام آمدنش اونجا بودم ولی آخه عصرهم بابات می خواست

بیادترجیع دادم خونه باشم تاعصرهمراه با هم سه تایی به دیدنش بریم

روزی که بابات اومد روز قبلش اولین دندونت رویش کرد وکلی بهمون حال

دادی وذوق زدمون کردی کمی هم می نشستی بابایی که اومد خوب می نشستی.............


فاطمه گلی تو کارگاه خیاطی مامانی

فامه گلی تواتاق خیاطی مامان

داری به چه فکرمی کنی گلی خانم؟

قربون خنده هات برم

شروع کردی به حرف زدن

اولین حرفت بابا بابا گفتن بود ،چندروز که گذشت چهاردست وپاراه

می رفتی

وقتی ماکارهای تازه تو می دیدیم از خوشحالی دلمون

می خواست دادبزنیم تا همه خبردار شن بابات خیلی حوصله داشت

وباهات حرف می زد دومین حرفی که به زبون آوردی می گفتی

بوووووووووه_بووووووووووه این کلمه رو با ذوق می کشیدی

22روزی که بابات اینجابود یه دندون دیگتو هم درآوردی وقتی می خواست

مرواریدات از لثه خوشگلت بیرون بزنن خیلی ناآرومی می کردی مخصوصآ

شبها بعضی وقتها اونقدر گریه می کردی که من تمام لباساتواز تنت بیرون

می آوردم که نکنه حشره ای یا چیز دیگه ای تو لباسته

خوب بعداز اینکه

مرخصی بابا تموم شد رفت سر کار اون موقع شروع کردی به دست زدن،

مکعبهای بازیتو تودستت می گیری وبه هم می زنی با دهان وچشم ابروت

شکلک در میاری نمی دونی چقدر بامزه میشی حالا شدی دیوارو می گیری

وبلندمی شی هرجا که می رفتم دنبالم میای

عاشق راه پله وآشپزخونه هستی دوچیز خطرناک مجبور شدم چندتا

بالشت گذاشتم روراه پله تانتونی بالا بری چون از عاقبتش می ترسم

این کارهاروازسن شش ماهگی تا هفت ماهگی انجام می دادی گلابم


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)