شیطنتهای محمد رضا وآسیبهایی که بر اثر این شیطنتها دیده
سلام به دوستان گلم
وبه بچه های بلبلم
لابد یادتونه گفتم یه پست بالا بلند نوشته بودم حذف شده بعد اون هروقت
اومدم آپ کنم نمیشد الان این پست را هم چرک نویس کرده بودم که تکه تکه
اومدم نوشتم البته خیلی بود من دیگه همین را می ذارم تا هم کسی از
دوستان خسته نشه وهم می دونم که اگه ادامه بدم دیگه این بار هم
باید قید به روز شدن را زدبا اینکه همین الانشم زیاد شده
دوساله بودی
یه روز من می خواستم با آبجی فاطمه زباله هارا در سبد زباله ای درِ حیاط
بذارم شما هم سوار سه چرخه داشتید بازی میکردید همین که در را باز کردم
نمی دانم کی از سه چرخه پیاده شدید وجلوتراز من خودتو به بیرون پرت کردید
در سبد را شهرداری طبق معمول همیشه باز گذاشته بود ومن تواین مدت بیرون
نرفته بودم که در شو ببندم سریع خودتو رسوندی به سبد،تا من دویدم بگیرمت
در شو هل دادی که محکم خورد به انگشت شستت وآسیب جدی دیدکلی
باد کرد وکبود شد ولی خوشبختانه نشکسته بود ونیاز به گچ گرفتن نشد ولی
الان که می بینم انگشتت از اون یکی انگشتت کلفتر وصفت تر هست که این منو
نگران کرده اون لحظه که به دستت خورد چقدر گریه کردی ودل منو کباب کردی هنوز
که هنوزه یادم میاد می خوام دیوانه بشم
بفرمایید ادامه مطلب
دوهفته بعد
دوهفته بعد این ماجرا دقیقآ یه روز بعد عروسی عمه سلیمه دعوت شدیم خونه
آقای آتشی پسر عمه بابایی شما با آبجی قبل از کشیدن سفره گفتید گرسنه
مونه منم رفتم غذا کشیدم بهتون دادم شما را گذاشتم تو اتاق بازی کنید رفتم
ظرفهای غذاتونو بشورم که ناگهان صدای جیغت بلند شد دوباره استرس تمام بدنمو
گرفت دویدم دیدم دستتو محکم گرفتی دویدم طرفتم فهمیدم ای واااااای با آبجی
رفتی تو حیاط تو این فرصتِ کوچولو وآبجی درِ ماشین بابایی را باز کرد شما هم که
دستتونو گذاشته بودید بین در ماشین فاطمه هم محکم درُ کوبید اونقدر ضربه شدید
بود که همون موقع ناخنت کبود شد وبعد مدتی افتاد خدایا نمی دونی چی
بر من گذشت مهمانی وعروسی شب قبل کوفت زهر مارم شد این اتفاقات
همیشه با من هستن ونمی تونم از خودم جداش کنم هر لحظه منو دیوانه می کنه
چرا اینقدر من روی شما حساسم واینقدر اتفاقات بدبرای شما می افتد
بعضی وقتها فکر می کنم تقصیر من باشه ولی من تمام سعی خودمو می کنم
ومواظب شما هستم ولی نمی دونم شما مثل آبجی نیستید ماشالله یه لحظه
رو پپاهاتون بند نیستید با یه چشم به هم زدن خودتونو به جاهای مختلف می رسونید
در کل ماجراجو هستید اگه مواظبت نباشم روزانه ممکنه خدایی ناکرده هزاران اتفاق
برات بیفته
یه بار دیگه
خونه دایی روح الله تولد نرجس دعوت بودیم یه میهمان نا خواسته هم داشتن یه
پسر کوچولو به اسم محمد مهدی با باباش اومده بودن که مهمان خاله زهر اینا
بود خلاصه شروع کردید به بازی با هم شما هم که عاشق بچه ها هستید تا
می بینید تو بغل می گیرید وبوس میکنید که ناگهان صدای جیغت سر به
فلک کشید تو آشپزخانه بودم دویدم اومدم دیدم این بچه که کوچولوتراز شما بود
گوشتو کرده تو دهنش وچنان گاز گرفته که نزدیک بودلاله گوشت کنده بشه این
دیگه اخر شکنجه گی بود زخم شد وخون اومد قربونت برم نمی دونستم
چکار برات می کردم آخه شماداشتید بازی می کردی تولد بود نمی شد که تو بغلم
اسیرت می کردم تازه من نمی دونستم این بچه گاز می گیره چون خودت اصلآ این
کارو نمی کنی
تازه باباش بعد این ماجرا بهمون گفت مو به سر ما نذاشته وهرکی را ببینه گاز میگیره
گفتم خدا خیرت بده بچه ت اینقدر خطرناکه نباید یه هشداری می دادی البته با خنده
گفتیم وچون بچه بود نمیشد چیزی گفت ولی خدا به خیر کرد
ودوباره......
یکی دوهفته بعد این ماجرا رفته بودم مغازه داشتم خرید می کردم یه پسر کوچولو
اونجا بود دیدم محمد رضا رفت طرفش وداشت باش به زبون خودش حرف می زد
وابراز علاقه می کرد من هم اصلآ حواسم به این قضیه نبود که ممکنه بچه گاز بگیره
یه لحظه سرمو چرخوندم ببینم محمد رضا در چه حالیه دیدم مامان بچه دوید طرفش
وبچه را از محمدرضا جدا کرد طوری وایستاده بودن که من متوجه موضوع نشدم
محمد رضا هم ساکت .......
بعد صدای جیغ بچه م بلند شد اونوقت که همه چیز وانداختم دویدم طرفش دیدم
لپشو این بچه شیطون گاز گرفته بعد با ناخن یه خراش عمیق هم رو بینش انداخته
بود که کلی ازش خون اومد قربونش برم دیگه نمی تونستم خودمو ببخشم اشکم
درآمدهرچی بوسش می کردم خودم بیشتر داغون می شدم مامان اون بچه
هم خونسرد یه معذرت خواهی نکرد یه لحظه نیومد بچه را ببینه که چه بلایی سرش
اورده رفت بچه را گذاشت تو ماشین واومد به خریدش ادامه داد از مامانه بیشتر
از بچه حرصم دراومده بود بچه که نمی دونه مامان هم معرفت نداره
اینم اثر جنایت
سمت راست صورتت هنوز یه کم آثار گاز بچه پیداشت
خاک بر سر من که دارم اینارو می نویسم حتمآ می گید بی لیاقتی از خوته باور
کنید من هرجا که برم بهم خوش نمی گذره از بس دنبلشون بدو بدو می کنم همه
اونهایی که اطرافم هستن دیگه اینو می دونن ارامشو از خودم گرفتم بیشترین بلا
هم سر بچه هام میاد
همه بهم میگن به خاطر اینکه این همه حساسی آخه دست خودم نیست
24 بهمن 94
یه روز دیگه
از فاطمه تقلید کردی وبه در اتاق اویزان میشدی ومن هی از اون فضا جدات می کردم
وشماتکرار میکیردی تا اینکه من حواستو پرت کردم ودیگه نرفتی سراغ در اما یادت
نمیره که..... کی رفتی سراغ در ومن نفهمیدم بماند!!!!!!!!!!
باز صدای جیغت بلند شد انگشتاتُ لایه در گذاشتی در را هم در حال بستن
زود در را باز کردم خدارا شکرآسیب جدی ندید زود رسیدم آخه من از دست
شیطنتهای شما چکار کنم
مرتب جات بالای کابینته پاهاتو می ذاری رو کشو ومیری بالا دستگیره کشوهارا با
یه پارچه بستم تا نتونی کشوهارا بازش کنی میری رو دستگیره می ایستی میری
بالامجبور میشم رو کابینت سبد یا هرچیز می زارم بدتر میشه هلش میدی عقب
یه جای کوچولو به اندازه پاهات باز می کنی ومیری بالا می ایستی من دیگه مغزم
داره از دست اینکه یه بلایی سرت بیاد منفجر میشه
من هم که نمی تونم مرتب تو اشپزخاته نگهبانی بدم تو یه فضای بسته هزارتا
شیطنت می کنی
این عکسها هم موقع هایی که اومدم دیدم وگفتم از شیطنتهات عکس
داشته باشم
چند روز بعد
یه روز دیگه هم خودتو به میز کامپیوتر اویزان کرده بودی وفیل اسباب بازیت که
گذاشته بودی زیر پاهات از روش لیز خوردی وچونه ت محکم گرفت رو میز ودندونای
تیز بالات لبتو یه شکاف کوچولو داد کلی هم خون اومدوکلی هم گریه کردی تا اینکه
تو یغلم اینقدر فشارت دادم تا آرام گرفتی
یه کار خط
رناک دیگه که تو عمرم به فکر خودم نمیرسید
یه روز رو تخت فاطمه دراز کشیده بودم داشتم با فاطمه صحبت می کردم شما هم
کنار من طوری که پشتم طرفت بود یهو آبجی گفت مامان ببین داداشی چکار کرده
دیدم روتخت ایستادی پاهاتو گذاشتی رو بالشت و کلید برق همونی که دکمه
خاموش روشن هست را از جاش دراوردی ودستتو کردی تو ودرای دکمه را بالا وپایین
می زنی یعنی اونموقع من سکته نکردم کار خدا بود قلبم داشت از جا کنده میشد
نفهمیدم چی بهش بگم از کجا اینو یاد گرفته احساس ضعف شدید کردم سرم درد
گرفت و...............
بعد چند روز با خود کلنجار رفتن تازه یادم اومد یه شب که مهمان داشتیم کلید
خاموش روشن تو حیاط خراب شده بود وبابایی اونو درآورده گویا شما هم اونجا
در حال بازی بودید وغافل از اینکه همه کارهای بابایی را ضبط وثبت می کردید........
بابایی وقتی فهمید تنش لرزید نمی دونستیم چه رفتاری باهات داشته باشیم آخرش
حواستو پرت کردیم وچون خوب ترس بابایی را داری ویه هوشدار جدی بهت داد خدارا
شکر دیگه تا این لحظه دست به کلید برق نزدی........
وامایه شب
نرجس دایی ، بامامانش اومده بودن خونه مون شما با آبجی ونرجس نوبت نوبت
تاب می خوردید حالا که نوبت نرجس شد شما گیر دادید که من تاب بخورم نرجس
هم سرعت تاب را زیاد کرده بود ما هم که آماده باش ایستاده بودیم که نیای جلو
نرجس که بخوره بهت چون یه باری این اتفاق افتاد ولی زیاد جدی نبود زن دایی
دستتو گرفته بود منم رفتم چادر نماز بیارم نماز بخونیم تو همین اوضاع بود که با
یه حرکت چرخشی که مهارت داری پریدی جلو ونرجس هم پاهاش محکم گرفت
زیر چشمات بعد هم آجیر از نوع قرمزش........ ویه گل قرمز زیر چشمات نمایان
شد من سریع یخ گذاشتم روش خداراشکر هم ورمش خوابید وهم قرمزیش کمتر
شد طوری که بابا اومد متوجه نشد وگرنه نمی دونستم چی جوابش بدم از خجالت
که هرروز یه بلایی سر خودت میاری
بعدش هم رفتی بالای کابینت که بابا دیدت ودعوات کرد وشما پرتوقع دویدی تو
بغل من وکلی گریه کردید
یه روز داشتی بازی می کردی بعد متوجه شدم زیر چشمت یه خراش
برداشته حالا به چی زدی نمی دونم تو عکس پایین مشخصه
تو این عکس یه روز سخت را پشت سر گذاشتی بیمار بودی تب شدید که
آخرش بیمارستان بردیمت وخدارا شکر وقتی رسیدیم بیمارستان تازه داروهای
مامان اثر گذاشته بود وتبت اومد پایین ویکی دوساعت بیشتر اونجا نبودی
این قضیه 2 ماه پیش بود
تورو خدا بسه دیگه این هم به من استرس وارد نکن تو این دوسال واندی
کلی شک بهم وارد شده
قربونت برم عزیز دلم الان که دارم به همه این اتفاقات فکر می کتن
حالم بدمیشه
اینم یکی دیگه از شیطنتهات
این کمد شده اتاق بازیت
هنوز هم سند جرم دارید بعد می ذارم