محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

روز شماری ازچند روز اخیر

1392/3/9 2:24
نویسنده : مامان ناهید
416 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلهای مامانی

سلام دلبرای من عشقم ونفسم细哥细妹0292

تآخیرمنو بپذیرید ولی من چندروز پیش اومدم داشتم آپ می کردم

نمی دونم چی شد که از سایت کاملآ خارج شدم اعصابم بهم خورد细哥细妹0136

وچون دیر وقت بود صرف نظر کردم وحالا میریم ببینیم ماجراهای

این چند روز شکوفه های من细哥细妹0147

پنج شنبه گذشته صبح طبق معمول همیشه اول رفتم تو اتاق خیاطی که تا

شما کوچولوها خوابید کمی به کارهای خیاطی رسیدگی کنم که بابایی زنگ زد

گفت خونه اقا جون مرتضی واسه نهار دعوتیم میای؟ کمی فکر کردم细哥细妹0243

ولی می دونستم عمه ها جمع اند مخصوصآ عمه مهدیه با شوهرو بچه اش

ومی دونستم باز حرکتی نشون می ده که ناراحتم می کنه ولی به خاطر بابایی

گفتم باشد می رویم بابایی هم گفت شما زود بروید منم نزدیک ظهر میام ولی من

همه کارامو انجام دادم سه تایی هم حمام کردیم 细哥细妹0086ساعت

نزدیک یک بود که رفتیم 细哥细妹0060آخه هرچی کمتر اونجا باشیم

بهتره چون عمه ها کسی غیر از خودشون واسشون مهم نیست همینکه رسیدیم

اول امیر علی بچه عمه مهدیه جلوی ما ظاهر شد من هم که به همه بچه های

کوچلو علاقه دارم شروع کردم باهاشون حرف زدن آخه پاک ومعصومن و امیر علی

با دیدن کیک وبسکویت تو دست فاطمه اولین جیغ دلخراش رو سر داد 细哥细妹0059

که فاطمه گلی مجبور شدی با امیر علی وسینا کنار بیای وتقسیم کنید

خوب باز من رفتم تو ته اتاق با عمه ها سلام واحوال پرسی کردم گفتم

عیب نداره ولی از عاقبت حضور عمه مهدیه می ترسیدم细哥细妹0166

موقع ظهر شد وعمه هی میگشت نق می زد که امیر علی بچه های تورو میبینه

نمی خوابه خوب چکار کنم هنوز نهار نخوردن تازه صبح یه کم دیر بلند میشین

نمی تونستم با شکم گرسنه واینکه خوابتون نمیاد بخوابونمتون داشت حرص منو

در میوورد چون خیلی به خودش بها میده خار شوهر رو هم که شکونده شوهرش

هم عین خودشه بعد از نهار خانم امر کردن برید بخوابید سرو صدا هم نکنید 细哥细妹0007پسرم می خواد بخوابه منم دیگه خسته شدم از نق نق اش

شمارو مجبور کردم بخوابید قربونت برم که چه مظلوم خوابیدی بابایی هم نبود ازتون

دفاع کنه منم که به حرفاشون اهمیت نمی دم خودمو خسته نمی کنم که باهاشون

یکی به دو کنم

از تو یه اتاق دیگه صدای پراز غرورش میومد که بخواب سروصدا نکن منم

细哥细妹01447عزیزم سروصدا نمی کردی داش7تی با داداشی حرف می زدی

گفتم مامان بگیر بخواب عصر بلند شی با امیر علی وسینا بازی کنی

اینجا داشتی می گفتی مامان من خوابم نمیاد نمی تونم بخوابم ولی قربونت

برم مجبورت کردم خوابیدی

عصر با صدای امیر علی بلند شدی سینا هم خونشون بودهنوز سرو کلش

پیدا نشده بود تو این بین شما داشتید بازی می کردید ومنو آقاجون وایمان

شوهر عمه مهدیه یه جا نشسته بودیم وعمه ها هم طبق معمول افتخار

همنشینی با آدمیزادو ندارن همیشه تو یه اتاق کوچولو جمع میشن وخورد

حرفاشونو می زنن تو این بین امیر علی با داداشی داشت بازی می کرد

چون هنوز کوچیکه بلد نبود چه جوری باهاش بازی کنه مرتب باباش بهش

تذکر می داد که دستتو نزنی تو چشمش细哥细妹0217 منم که

خداییش می گفتم ولش کن بچه رو، داره بازی میکنه تو این بین فاطمه جون

نمی دونم چی شدی که یهو پریدی گفتی ولش کن داداش خودمه

که !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!细哥细妹0212

گفتم مامان داره بازی میکنه اونم داداشته دوست داره شما هم پذیرفتی

ودیگه چیزی نگفتی细哥细妹0241

نمی دونید وااااااااااااااااااای عمه بچه شد و هرچی صداش بره داد می زد

که امیر علی دست به بچه نزن میام می زنمت خفت می کنم من نباید

آسایش داشته باشم این چه وضعییه حالا خوب که کسی چیزی نگفت

فاطمه هم که خودش بچه هست اگه تشخیص می داد که این حرفو

نمی زد ولی می دونم که چشم دیدن ماوبچه های داداششو نداره

غیر مستقیم حرفاشو به ما میزد شوهرش هم که می خندید بعدشم

که نذاشت با فاطمه بازی کنه دستشو گرفت وگفت بیابریم پیش داداش سینا

بازی کنی قربونت برم که چقدر پاکید ومعصوم بلندشدی وذوق زده شدی گفتی

مامان منم میرم细哥细妹0280 باسینا بازی کنم گفتم نه مامان

اونا دارن از ما فرار می کنن کجا میری پیشم بشین یک ساعت دیگه میریم

خونمون می دونستم اگه می رفتی خونه عمه شهربانو اون عمه مهدیه

چشم سفید دعوات می کرد کارهمیشه شونه ما که اونجا باشیم میرن

خونه عمه شهربانو مجلس میگیرن انگار کی هستن غرور چشمشونو کور

کرده هیچ چیزی هم که بین ما نبود فقط اونا بیشتر از این نمی تونن با کسی

دوست باشن من که دیگه از دستشون خسته شدم هرچی میرم طرفشون

اونم به خاطر بابایی ولی اونا بیشتر مغرور میشن تصمیم گرفتم دیگه منم

اهمییتی ندم اینجوری هم راحتترم وهم برای اعصابم بهتره

امشب هم که تولد امیر علی بود خونه عمه شهربانو واسش تولد می گرفتن

آخه خونشون تو شهر محل کارشوهرشه مارو هم دعوت کردن اخه دیگه کسی

براشون نمونده اون دوتا عمو وزن عموهارو هم از خودشون روندن بابایی هم که

نبود منم هیچ علاقه ای به رفتن نداشتم می دونستم بارفتنمون اعصابمونو بهم

میریزن ولی حوصله حرف وحدیثهای بعدشو نداشتم باید پارو دلم می زاشتم

و می رفتم ولی زن عمو وحیده با حسین کوچولو اومدن خونمون کلی هم

خوش گذشت ولی کادوشو بعدآ براش می فرستم صبح باباساعت 5از تهران

برگشت ساعت 10 بود که به عمه مهدیه زنگ زدم گفتم دیشب مهمان اومد

برامون نتونستم بیام عذر می خوام با سردی تمام گفت هرجورراحتین البته انتظار

بیشتری ازاون نیست بهتر نمی تونه حرف بزنه بابایی وقتی شنید اول چیزی

نگفت بعد که رفت بیرون بهم زنگ زد که مهدیه چی بهت گفت گفتم بهم گفته

هرجورراحتی آخرشم گفت اشکال نداره بابایی گفت اگه اون حرف آخری رو نزده

بود می خواستم برم کلی حرف بهش بزنم تا دیگه بتونه درست حرف بزنه گفتم

ولش کنه اشکال نداره گفت واسیه من خیلی اشکال داره خیلی احساس خوبی

داشتم نه به خاطراینکه می خواست بره بهش یه چیزی بگه به خاطراینکه احساس

کردم بهش بر خورده ومن چقدر براش مهم هستم

خوب جمعه هم که روز پدر بود وقرار شد بابایی رو سوپرایز کنیم وخودمون

کیک بپزیم وبا کمک فاطمه گلی ترتیبشو دادیم اینم از مراحل درست کردن کیک

زدن تخم مرغها

مخلوط کردن بقیه موادشیر روغن وآردو....................

اینم از خامه که عالی شد ولی یادم رفت از پخت کیک عکس بندازم

اینم کیک که برای تزئینش چیزی نداشتیم این بود که کیوی گذاشتیم

خوب زیاد سررشته نداریم ولی خیلی تمرین می کنیم تا یاد بگیریم

فاطمه اینجا داشتی ناخنک می زدی

بابایی هم سر کار بود بهش زنگ زدم بیا خونه گفت چی شده کار دارم

نمی تونم بیام گفتم برات کیک درست کردم می خواستم دور هم باشیم

ولی نتونست بیاد این بود که گفتم پس ما کیک وبر می داریم می ریم خونه

بابام اگه تونستی بیا اونجا ولی وقت نشد بیاد وسوپراز ما هم عملی نشد

ولی با کادویی که واسی آقاجون حیدر گرفته بودیم رفتیم وکیک رو اونجا نوش

جان کردیم خیلی هم خوشمزه شده بود جاتون خالییییییییییییییی

اینم از کیک روز پدر

داشتی از تو بغل خاله فاطمه خودتو سمت کیک پرت می کردی نمی دونی

چه حرصی می زدی

اینجارو ببین چیکار کردی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

کیکتونو خوردید وعشقولانه تو بغل همین وای خودتون که نمی دونید

چقدر همدیگه رو دوست دارید

برم به طرف جزوءهای خاله

اخ جون یه مداد نوکی هم پیدا کردم

اول مزه مزه ش کنم


حالا از دهنم کمک می گیرم می نویسم

خاله جان خیلی با حالی

چرا ازم گرفتید

اینم پوره سیب زمینی که اولین روز دیروز یعنی شنبه درست

کردم ولی دوست نداشتی

همشوتو گلوت جمع می کنی

细哥细妹0295细哥细妹0295细哥细妹0295

دهنتو باز نگه می داری یهو هوق می زنی

این شکلی

حالا لباتو جمع می کنی وبا دهنت صدا در میاری

در واقع هروقت چیزی نمی خوای این کارو می کنی

که می خوای بگی دیگه نمی خوام

فداااااااااااااااااااااات

اگه دختر هم بودی ناز بودیااااااااااااااااااااااا

این عکس مربوط به روز شنبه هست که بعداز ظهر بابایی می خواست

بره تهران وبا هم داشتید روبوسی وخدا حافظی می کردید

تازه خودت دنبال بابایی آب ریختی

محمدم شما هم با نگاهت داشتی بابا رو همراهی می کردی نمی دونم

داشت چی تو ذهنت می گذشت

اینم اولین سوپی که امروز برات درست کردم آخه از پوره سیب زمینی خوشت نیومد

مواد اولیه شامل برنج مرغ سیب زمینی کدو جعفری وکره هست

چندروز دیگه چند قلم دیگه هم بهش اضافه می کنم

نوش جونت گلابم

نمی دونم سیر بودی یا خوشت نیومد

baby waving bye bye smileybaby waving bye bye smileybaby waving bye bye smileybaby waving bye bye smiley

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)