روز شماری ازچند روز اخیر
سلام گلهای مامانی
سلام دلبرای من عشقم ونفسم
تآخیرمنو بپذیرید ولی من چندروز پیش اومدم داشتم آپ می کردم
نمی دونم چی شد که از سایت کاملآ خارج شدم اعصابم بهم خورد
وچون دیر وقت بود صرف نظر کردم وحالا میریم ببینیم ماجراهای
این چند روز شکوفه های من
پنج شنبه گذشته صبح طبق معمول همیشه اول رفتم تو اتاق خیاطی که تا
شما کوچولوها خوابید کمی به کارهای خیاطی رسیدگی کنم که بابایی زنگ زد
گفت خونه اقا جون مرتضی واسه نهار دعوتیم میای؟ کمی فکر کردم
ولی می دونستم عمه ها جمع اند مخصوصآ عمه مهدیه با شوهرو بچه اش
ومی دونستم باز حرکتی نشون می ده که ناراحتم می کنه ولی به خاطر بابایی
گفتم باشد می رویم بابایی هم گفت شما زود بروید منم نزدیک ظهر میام ولی من
همه کارامو انجام دادم سه تایی هم حمام کردیم ساعت
نزدیک یک بود که رفتیم آخه هرچی کمتر اونجا باشیم
بهتره چون عمه ها کسی غیر از خودشون واسشون مهم نیست همینکه رسیدیم
اول امیر علی بچه عمه مهدیه جلوی ما ظاهر شد من هم که به همه بچه های
کوچلو علاقه دارم شروع کردم باهاشون حرف زدن آخه پاک ومعصومن و امیر علی
با دیدن کیک وبسکویت تو دست فاطمه اولین جیغ دلخراش رو سر داد
که فاطمه گلی مجبور شدی با امیر علی وسینا کنار بیای وتقسیم کنید
خوب باز من رفتم تو ته اتاق با عمه ها سلام واحوال پرسی کردم گفتم
عیب نداره ولی از عاقبت حضور عمه مهدیه می ترسیدم
موقع ظهر شد وعمه هی میگشت نق می زد که امیر علی بچه های تورو میبینه
نمی خوابه خوب چکار کنم هنوز نهار نخوردن تازه صبح یه کم دیر بلند میشین
نمی تونستم با شکم گرسنه واینکه خوابتون نمیاد بخوابونمتون داشت حرص منو
در میوورد چون خیلی به خودش بها میده خار شوهر رو هم که شکونده شوهرش
هم عین خودشه بعد از نهار خانم امر کردن برید بخوابید سرو صدا هم نکنید پسرم می خواد بخوابه منم دیگه خسته شدم از نق نق اش
شمارو مجبور کردم بخوابید قربونت برم که چه مظلوم خوابیدی بابایی هم نبود ازتون
دفاع کنه منم که به حرفاشون اهمیت نمی دم خودمو خسته نمی کنم که باهاشون
یکی به دو کنم
از تو یه اتاق دیگه صدای پراز غرورش میومد که بخواب سروصدا نکن منم
7عزیزم سروصدا نمی کردی داش7تی با داداشی حرف می زدی
گفتم مامان بگیر بخواب عصر بلند شی با امیر علی وسینا بازی کنی
اینجا داشتی می گفتی مامان من خوابم نمیاد نمی تونم بخوابم ولی قربونت
برم مجبورت کردم خوابیدی
عصر با صدای امیر علی بلند شدی سینا هم خونشون بودهنوز سرو کلش
پیدا نشده بود تو این بین شما داشتید بازی می کردید ومنو آقاجون وایمان
شوهر عمه مهدیه یه جا نشسته بودیم وعمه ها هم طبق معمول افتخار
همنشینی با آدمیزادو ندارن همیشه تو یه اتاق کوچولو جمع میشن وخورد
حرفاشونو می زنن تو این بین امیر علی با داداشی داشت بازی می کرد
چون هنوز کوچیکه بلد نبود چه جوری باهاش بازی کنه مرتب باباش بهش
تذکر می داد که دستتو نزنی تو چشمش منم که
خداییش می گفتم ولش کن بچه رو، داره بازی میکنه تو این بین فاطمه جون
نمی دونم چی شدی که یهو پریدی گفتی ولش کن داداش خودمه
که !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
گفتم مامان داره بازی میکنه اونم داداشته دوست داره شما هم پذیرفتی
ودیگه چیزی نگفتی
نمی دونید وااااااااااااااااااای عمه بچه شد و هرچی صداش بره داد می زد
که امیر علی دست به بچه نزن میام می زنمت خفت می کنم من نباید
آسایش داشته باشم این چه وضعییه حالا خوب که کسی چیزی نگفت
فاطمه هم که خودش بچه هست اگه تشخیص می داد که این حرفو
نمی زد ولی می دونم که چشم دیدن ماوبچه های داداششو نداره
غیر مستقیم حرفاشو به ما میزد شوهرش هم که می خندید بعدشم
که نذاشت با فاطمه بازی کنه دستشو گرفت وگفت بیابریم پیش داداش سینا
بازی کنی قربونت برم که چقدر پاکید ومعصوم بلندشدی وذوق زده شدی گفتی
مامان منم میرم باسینا بازی کنم گفتم نه مامان
اونا دارن از ما فرار می کنن کجا میری پیشم بشین یک ساعت دیگه میریم
خونمون می دونستم اگه می رفتی خونه عمه شهربانو اون عمه مهدیه
چشم سفید دعوات می کرد کارهمیشه شونه ما که اونجا باشیم میرن
خونه عمه شهربانو مجلس میگیرن انگار کی هستن غرور چشمشونو کور
کرده هیچ چیزی هم که بین ما نبود فقط اونا بیشتر از این نمی تونن با کسی
دوست باشن من که دیگه از دستشون خسته شدم هرچی میرم طرفشون
اونم به خاطر بابایی ولی اونا بیشتر مغرور میشن تصمیم گرفتم دیگه منم
اهمییتی ندم اینجوری هم راحتترم وهم برای اعصابم بهتره
امشب هم که تولد امیر علی بود خونه عمه شهربانو واسش تولد می گرفتن
آخه خونشون تو شهر محل کارشوهرشه مارو هم دعوت کردن اخه دیگه کسی
براشون نمونده اون دوتا عمو وزن عموهارو هم از خودشون روندن بابایی هم که
نبود منم هیچ علاقه ای به رفتن نداشتم می دونستم بارفتنمون اعصابمونو بهم
میریزن ولی حوصله حرف وحدیثهای بعدشو نداشتم باید پارو دلم می زاشتم
و می رفتم ولی زن عمو وحیده با حسین کوچولو اومدن خونمون کلی هم
خوش گذشت ولی کادوشو بعدآ براش می فرستم صبح باباساعت 5از تهران
برگشت ساعت 10 بود که به عمه مهدیه زنگ زدم گفتم دیشب مهمان اومد
برامون نتونستم بیام عذر می خوام با سردی تمام گفت هرجورراحتین البته انتظار
بیشتری ازاون نیست بهتر نمی تونه حرف بزنه بابایی وقتی شنید اول چیزی
نگفت بعد که رفت بیرون بهم زنگ زد که مهدیه چی بهت گفت گفتم بهم گفته
هرجورراحتی آخرشم گفت اشکال نداره بابایی گفت اگه اون حرف آخری رو نزده
بود می خواستم برم کلی حرف بهش بزنم تا دیگه بتونه درست حرف بزنه گفتم
ولش کنه اشکال نداره گفت واسیه من خیلی اشکال داره خیلی احساس خوبی
داشتم نه به خاطراینکه می خواست بره بهش یه چیزی بگه به خاطراینکه احساس
کردم بهش بر خورده ومن چقدر براش مهم هستم
خوب جمعه هم که روز پدر بود وقرار شد بابایی رو سوپرایز کنیم وخودمون
کیک بپزیم وبا کمک فاطمه گلی ترتیبشو دادیم اینم از مراحل درست کردن کیک
زدن تخم مرغها
مخلوط کردن بقیه موادشیر روغن وآردو....................
اینم از خامه که عالی شد ولی یادم رفت از پخت کیک عکس بندازم
اینم کیک که برای تزئینش چیزی نداشتیم این بود که کیوی گذاشتیم
خوب زیاد سررشته نداریم ولی خیلی تمرین می کنیم تا یاد بگیریم
فاطمه اینجا داشتی ناخنک می زدی
بابایی هم سر کار بود بهش زنگ زدم بیا خونه گفت چی شده کار دارم
نمی تونم بیام گفتم برات کیک درست کردم می خواستم دور هم باشیم
ولی نتونست بیاد این بود که گفتم پس ما کیک وبر می داریم می ریم خونه
بابام اگه تونستی بیا اونجا ولی وقت نشد بیاد وسوپراز ما هم عملی نشد
ولی با کادویی که واسی آقاجون حیدر گرفته بودیم رفتیم وکیک رو اونجا نوش
جان کردیم خیلی هم خوشمزه شده بود جاتون خالییییییییییییییی
اینم از کیک روز پدر
داشتی از تو بغل خاله فاطمه خودتو سمت کیک پرت می کردی نمی دونی
چه حرصی می زدی
اینجارو ببین چیکار کردی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
کیکتونو خوردید وعشقولانه تو بغل همین وای خودتون که نمی دونید
چقدر همدیگه رو دوست دارید
برم به طرف جزوءهای خاله
اخ جون یه مداد نوکی هم پیدا کردم
اول مزه مزه ش کنم
حالا از دهنم کمک می گیرم می نویسم
خاله جان خیلی با حالی
چرا ازم گرفتید
اینم پوره سیب زمینی که اولین روز دیروز یعنی شنبه درست
کردم ولی دوست نداشتی
همشوتو گلوت جمع می کنی
دهنتو باز نگه می داری یهو هوق می زنی
این شکلی
حالا لباتو جمع می کنی وبا دهنت صدا در میاری
در واقع هروقت چیزی نمی خوای این کارو می کنی
که می خوای بگی دیگه نمی خوام
فداااااااااااااااااااااات
اگه دختر هم بودی ناز بودیااااااااااااااااااااااا
این عکس مربوط به روز شنبه هست که بعداز ظهر بابایی می خواست
بره تهران وبا هم داشتید روبوسی وخدا حافظی می کردید
تازه خودت دنبال بابایی آب ریختی
محمدم شما هم با نگاهت داشتی بابا رو همراهی می کردی نمی دونم
داشت چی تو ذهنت می گذشت
اینم اولین سوپی که امروز برات درست کردم آخه از پوره سیب زمینی خوشت نیومد
مواد اولیه شامل برنج مرغ سیب زمینی کدو جعفری وکره هست
چندروز دیگه چند قلم دیگه هم بهش اضافه می کنم
نوش جونت گلابم
نمی دونم سیر بودی یا خوشت نیومد