محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

سه تاپنج ماهگی پرنسس وشروع بامزه گیهاش

1392/4/28 17:04
نویسنده : مامان ناهید
455 بازدید
اشتراک گذاری
 

 

بابایی سر کار بود من بودم و شما و عمه سلیمه

 

ومن هرروز شاهد قدکشیدنت بودم وقتی توچشمای

 

نازت می نگریستم برای فردای روشنت در صفحه ذهنم

 

برنامه هایی به تصویر می کشیدم ورویاهای قشنگی در

 

ذهن می پروراندم که تاآن زمان برایم غریب بود.................

 

 

شکوفه زندگیم شبی که فردای آن روزقرار بود بابایی از سر کار بیاد

 

خوشحال بودم وحس قشنگ مادرانه و خانم خونه رودر خودم

 

دوباره حس کردم آخه وقتی بابا نیست دلم غصه داره گاهی بی صدا

 

می گریم وگاهی اشکهایم راپنهان می کردم همیشه می گفتم

 

بچه که بیاد شما کوچولوی من این خلاءرو پرمی کنی ولی بازدیدم که

 

بابایی یه چیز دیگه هست هیچ کس نمی تونه جاش وپرکنه خلاصه که

 

اونشب مادرجونت یعنی مامان خودم هم پیشمون بود وشماگلم هم انگار

 

بااین کوچکی فهمیده بودی که باباداره میادوبه افتخار اومدنش اولین آغورو

 

گفتیدودل منو شاد کردید خیلی دوست داشتم می دونستم

 

ترجمه آغوت چه کلمه ای ولی هرچی بود رازی بود بین شما وبابا

 

قربون آغو گفتنت برم که یک ماه و هفت روزت بودروزی که دو ماهگیت

 

تموم شد بازم بابا احمدنبود منوعمه سلیمه بردیمت مرکز بهداشت

 

واکسنتو زدیم وخیلی می ترسیدم که تب کنی سر ساعت باید

 

استامینوفونتو می دادم خدا راشکر نزاشتم تب کنیداز بهداشت یه

 

راست رفتیم خونه آقاجون مرتضی اقاجونت موهاتو تراشید آخه معتقدن

 

که باید موهای نوزادی رو زد کلی گریه کردی

 

بابات هم راضی به این کار نبود ولی................تو سن سه ماهگی بود

 

که بلند بلند می خندیدی برخلاف همیشه بابا بود واولین خندتو شنید

 

وکلی ذوق زده شد وازت فیلم گرفت

 

3/5 ماهه بودی که به علت هوای بد سرما خوردی ومریض شدی

 

زود رسوندمت به دکترتابدتر نشی درعرض یک هفته خوب خوب شدی

 

گلابم تو همین روزا بود که یه روز عصر آقا جون حیدر اومده بود در حیاط

 

تورو ببینه وقتی برگشتیم تو اتاق گذاشتمت رو زمین یهو برای اولین بار رو

 

شکم شدی منو عمه سلیمه کلی ذوق کردیم بابا وقتی فهمید کلی خوشحال

 

شد وحسرت می خورد که نیست که همه این بزرگ شدنهاروخودش ببینه

 

همیشه میگه خدایا چقدر سخته که همیشه نیستم تابزرگ شدن بچه ام رو

 

ببینم هرشب که زنگ می زنه دوست داره صداتو بشنوه حتی اگر که گریت

 

باشه یه چیز دیگه چون خیلی گریه می کردی برای اینکه آروم بشی وقتی

 

بابا ازسر کار اومد عمه سلیمه بهش گفت همین امروز برو داروخانه یه

 

پستونک بگیر بیا آخه من با پستونک موافق نبودم تا حالاش که گریتو

 

تحمل کرده بودم ولی بابایی این کارو کرد خوبم گرفتی

 

بدم نشد خوب آرومت کرد

 

به امیدی فردایی روشن برایت عسلکم دوست دارم...................

 

عکس سه ماهگیت هست عزیزم پرنسسم

 

 

 

سه ماهگی در کنار باغچه حیاط

 

 

سه ماهگی فاطمه گلی

 

 

می خواستی بری حمام خوشگلکم

 

 

داری خیار لیس می زنی لثه هاتو که بهش می کشیدی با

 

صدای جیر جیرش ذوق زده می شدی

 

 

چهارماهگیپرنسس کوچولو

 

 

داشتی ماست می خوردی

 

 

تو نی نی تابت خوابت برده اکثرآ تو تاب خواب می رفتی

 

 ومامانی بعدش می بردت تو رختخوابت

 

 

پنج ماهگیت گلابم

 

 

بوووووووووووووووووووووس نازنینم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)