ما اومدیـــــــــم.....پروژه از شیر گرفتن محمد رضا با موفقیت به پایان رسید............
سلام به دوستان خوب،گل و صمیمی ووفادارم
خوبید خوشید بچه های نازتون خوبن؟
سلامی هم به بچه های نازم که الان خوابید ومن بیدار برا نوشتم خاطرات
مدتی که نبودم
دوستان خوبم ابتدا بگم که خیلی دلم براتون تنگ شده بود شدید.......... راستش بعد اینکه
شارژ اینترنت تمام کردم خودم وصل نکردم چون همونطور که گفتم یه سری لباس سفارش عروسی
خواهر شوهر م داشتم که تا حدودی دوختم خودم هم که اصلآ قید لباس دوختن برا خودم زدم چون
اصلآ دیگه حوصله ندارم این بود که اماده یه لباس گرفتم نه اون چیزی که خودم تو فکرم بود یه
لباس بسیار ساده که قرار شد تیپ اسپرت بزنیم که به نظر خودم و نظر بعضی هاخیلی بیشتر
بهم میاد بعد هم زیاد حساس نشدم چون عروسی فضاش عوض شد واز تالار به داخل خانه منتقل
شد چونکه داماد گفته من شرایط یه عروسی آنچنانی را ندارم وبا هم به تفاوهم رسیدن که بالاخره
عروسی ساده ای برگزار کنن ما هم قید لباس انچنانی را زدیم وخودمونو راحت کردیم
واما..................الان چندروزی میشه که اینترنت را وصل کردم ولی از همون روز حالم بد شد تب
ولرز تا دو سه روز سرگیجه داشتم نمی تونستم بیام نت بعد هم دیدم بچه ها رفتن کیس را داغون
کردن یعنی صدمه جدی به هارد زدن نزدیک بود همه اطلاعات من که همه امید من در ثبت خاطرات
بچه ها هست وبه اضافه کلی اطلاعات دیگه وعکسهای خانوادگی همه از بین بروند وخدارا شکر
پسر عموم که خدا خیرش بده اومد وبعد ساعتها درستش کرد که یه عالمه چسب قطره به دست
ایشون وبه دست من چسبید ونزدیک بود نماز را با تیمم بخوانم ایشششششششششششش
وحالا هم در خدمت شما هستم
و...........جا دارد تبریک بگم طولانی ترین شب زمستانی را به همه شما دوستان مهربان
وبچه های نازم
یلداست بگذاریم هر چه تاریکی هست هرچه سرما و خستگی هست تا سحر از وجودمان
رخت بربندد امشب بیداری را پاس داریم تا فردایی روشن راهی دراز باقیست
شب یلدا مبارک!
و.............باز در این فرست یهویی تصمیم گرفتم محمد رضارا از شیر بگیرم همون روزی که
تصمیمم جدی شده واقعآ احساس کردم آمادگیشو دارم می تونم دل خودمو راضی کنم و
گریه های شبانه وناآرومیهاشو تحمل کنم ، می تونم حتی تا صبح که شده بیدار بمونم وخواب
را از خودم بگیرم چون به قول دوست خوبم سوده اگه بچه تو دوست داری از شیر بگیر تا
غذاشوبهتر بخوره کمتر مریض بشه واین شدکه یه چسب زخم زدم به خودم وبه پسر گلم گفتم
اوف شده ودیگه هی بوسش می کرد وهی صورتشو بهش می کشید قربونش برم که
دلم براش آتش می گرفت وباور کرده بود که واقعا دردهست بچه نمی تونست طاقت بیاره
یه جای دیگه رو مک می زد ومن هرچی می خواستم مخفیش کنم ولی با صرار وچشمان
اشکبارحس مادری را در من شعله ور می ساخت صورتش را روی سینه هام می ذاشت وگاهی
وقتها خواب می رفت شب اول ناآرومی کرد حتی باهام قهر بود روشو ازم برمی گردوند
می گفتم بیا رو پاهام بخواب می گفت نههههههههههههه می گفتم مامانو دوست نداری ؟می گفت
نهههههههههههههههه.......... بابااااااااااااا ( بابا را دوست دارم) شبای اول باهاش گریه می کردم
ولی تحمل کردم فاطمه دختر مثل ماهم اینجا بهم کمک می کرد می گفت داداشی اگه
رو پای مامانی نخوابی خودم می خوابم میمی دیگه بد مزه شده فاسد شده( نه اینکه چند
روزی بهش ندادم فکر می کرد فاسد شده) وبچه سرش داد می زد که نهههههههههههه
فداشون بشم الهی محمد رضا هم میومد رو پاهام اینقدر اینطرف و اونطرف وُل می خورد تا
بالاخره خوابش می برد تا صبح باید رو پاهام می خوابید ومنم همینطور دراز می کشیدم اگه
می ذاشتمش زمین یه گریه ای به راه می ا نداخت که بیا وببین بگذریم که تا صبح هم
حدود سه باری بلند میشد وچنان گریه ای به راه می انداخت ومن اینقدر نازشو می کشیدم
یا می بردم تو آشپزخانه با هزار ادا وشکلک حواسشو پرت می کردم
بعضی شبها هم می دید فایده ای نداره گرسنه میشه دم دمای صبح بود که می گفت مامان
پلووووووووووو خوب من هم یا بهش آش می دادم یا کیک وبسکویت یه کم که سیر می شد
می گرفت می خوابید
دیگه از شب سوم اسم می می را نمی آورد گریه می کرد دستشو می زد تو سینه م و
می گفت ایییییییییین .......می گفتم این چیه ؟؟؟؟می گفت از ایییییییییییین می گفتم مامان گفتم
که اوف شده می گفت کوووووووووووو نمی تونستم بهش نشون بدم چون می دونستم بیشتر
عذاب میکشه اینقدر حواسشو پرت کردم که قربونش برم خسته میشد وخواب میرفت این
قضیه یک هفته طول کشید تا اینکه خدارا شکر موفق شدم الان شبها با بازی خواب میره ودیگه
بهانه می می نمیگیره واااااااااای نمی دونید چقدر راحت شدم
همینقدر که این پروژه به نظرم موفقیت آمیز بود صددرصد شکست خوردم در پروژه پوشک گیری
چونکه اصلآ به هیچ عنوان با من همکاری نمی کرد تازه با وجود هوای سرد عجیب 5 دقیقه به 5
دقیقه خودشو خیس می کرد جیش شماره 2 هم که دیگه از روزی 2 بار به 4 بار تغییر کرد دیگه
خسته وکوفته شدم این بودکه با دوست خوبم سوده جون که همیشه در همه مشکلاتم چون
شما کنارم بوده وجا داره ازش تشکر کنم مشورت کردم وایشون پیشنهاد داد که کلآ بیخیال
بشم وبچه را تا 4 ماه دیگه پوشک کنم بعد خودش آمادگیشو اعلام می کنه خودم هم به این
نتیجه رسیدم بچه ای که بعد 4 ماه کوچکترین همکاری نمیکنه وبدتر هم شده چرا عذابش بدم
الان هردوتاییمون خیلی راحت تریم البته اوایل بهتر بود همه چیزش تنظیم بود اما حالاااااااااا.........
اینم قسمتی از قصه من وبچه ها در این مدتی که نبودیم
بقیه را در پستهای بعد میگم
روز اولی بود که مامانم یه شک وحشتناک به من وارد کرد وقتی برای خوردن می می در
آغوشش خفتم ناگهان با چسب زخمی مواجه شدم که مامانم هی تکرار می کرد می می
اوووووووووف شده ومنم همینجور تو شک بودم وبوسش می کردم وبراش دل می سوزوندم
اینجا هم شب ونصف شبی بسکویت وکیک وخلاصه هرچی به دستش
می آمدبه خورد مامی داد جز می می
اینجا داغونم مامانم تصمیمش جدی هست واز می می خبری نیست سخت منو به فکر برده که
عآیاااااااااا من چه کار بدی ازم سر زده که به این مجازات بزرگ تن داده آخه بیرحمی تا این حد؟؟؟؟؟
..................
وحالا روش زیاده هم می می نمیده وهم هی دورم می چرخه قربون صدقه م میره منم باهاش قهر
کردم نمی خوام ریختشو ببینم
یه روز بعد ظهر هم ما موقع خوابیدن از مامانم می می طلب کردیم ولی مامانم خیلی سنگ دل
تشریف داشتن ولی همچنان بر عهدش وفادار بود خیلی گریه کردم ومامانم هم برا اینکه حال
وهوامون عوض بشه وحواسمونو پرت کنه مارا شال وکلاه کردوبرد پارک اونموقع بهترین
هدیه ای بود که مامانم بهم داد وشب که برگشتیم شام خوردیم هنوز سرمان رو بالشت
نرفته خوابمان برد
این هم پارک رفتن ما به روایت تصویر
این یه مجسمه مرد روستایی بود که بیچاره چه بلایی سرش اوردن خارکهاشو که همه کندن
وکلی هم بی ریختش کردن که بارنگ زدن هم عیبش پوشیده نشده حالا آجی اول خوب ملطفت
چهره پراز ترکش خورده ش نشد واصرار کرد ورفت بالا حالا دید من دارم میترسم التماس و
دادوبیداد که بیارینم پایین
راستی پسر گلم با تاخیر 6روز 25 ماهگیت مبارک
فاطمه هم تولدت سه روز دیگه هست که روز تولدت روز عروسیه عمه سلیمه هست ونمیشه
اون روز برات تولد گرفت ولی مهد کودک قرار تو پارک براتون یه تولد مختصر بگیره
پیشاپیش تولدت مبارک دختر نازم
فاطمه تا این لحظه ، 4 سال و 11 ماه و 27 روز سن دارد