شیرین زبونیهای فاطمه ودادشی...........
سلام به دوستان خوب ومهربونم انشالله که خوب هستید
وسلام به بچه های گلم فاطمه ومحمد رضا
یه سری از حرفها ی شیرین فاطمه بچه هارا ثبت موقت زده بودم که دیدم
خیلی زیاد شده بازم ببخشید اگه خسته می شید
یه بار خونه آقا جون بابای بابایی دعوت بودیم قبلش رفتیم خونه آقا جون بابای مامانی
من یه لباس سیلوانای تقریبآ چسبون پوشیده بودم به خاله فاطمه گفتم احساس
می کنم بالاتنه م تو چشمه شما اینطور فکر نمی کنید گفت آره اگه مرد داشته باشن
باید شال بپوشی منم روسری پوشیده بودم این بود که شال زن دایی اونجا بود پوشیدم
بعد تو مجلس نشسته بودیم عمه سلیمه گفت چه شال خوشگلی مبارک........... هنوز
حرفش تمام نشده بود فاطمه گفت اینکه شال مامانم
نیست مال زندایی مریمه منموهمه
8 دی 93
امروز داشتم دنبال چندتا تیکه طلا که شکسته بودن ومی خواستم تعویض کنم ونمی دونستم
کجا گذاشته بودم می گشتم وپیداش نمی کردم بعد مدتی گشتم تا بالاخره پیداش کردم
فاطمه : مامان پیداش کردی ؟
گفتم اره مامان جان
فاطمه:با صدای رسا وچهره بشاش گفتی مامان من از خدا خواستم که زود پیدا بشه وحالا
پیدا شده وهی تکرار کردی من دعا کردم که پیداشدا...................
فدات بشم که همیشه تمام حواست بهم هست وکوچکترین گرفتاری برام پیش بیاد دستت
به طرف آسمانه واز خدا کمک می خوای
من:
8دی 93
عروسی دختر خاله م دعوت بودیم تو تالار بودیم که دلم شروع کرد به درد گرفتن
احساس بدی بهم دست داد تا خواستیم برگردیم احساس کردم گلاب به
روتون..................وقتی اومدم خونه هرچی به شما دختر گلم فاطمه نازم گفتم
برو بخواب همینطور دنبال من بودی وهی می پرسیدی خوب نشدی هنوز دلت درد
می کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟با اصرار من رفتی خوابیدی صداتو شنیدم که داشتی می گفتی
خدایا زودِ زود مامانمو شفا بده خوبش کن تا دیگه دلش درد نگیره
بعد که اومدم پیشت گفتی مامان خوب نشدی گفتم نه مامان جون گفتی برو یه کم
عرق اُترج با آب مخلوط کن بخور تا خوب بشی قربونت برم که چقدر دلت مهربونه
ونگران مامان هستی
9 دی 93
واااااای قربونت برم فاطمه مامان امروز که حالم هنوز خوب نشده بود صبح که بلند شدم
با اینکه شب قبلش دیر خوابیده بودی به خاطر مراسم عروسی دختر خاله م تا صدات
کردم بطور ناباورانه بلند شدی وهمکاری کردی لباستو پوشوندم گفتی مامان خوب
شدی؟ گفتم نه مامان هنوز خوب نشدم حالت گریه گرفتی دوباره پرسیدی خوب نشدی؟
گفتم خوب میشم مامان جان می خواستم بگم بابات بیاد ببرتت مهد ولی دلم نیومد چون
می دونستم ناراحت میشی بالاخره خودم بردمت وقتی برگشتم یه راست رفتم تو رختخواب
وبعد خواب رفتم ساعت 10 دقیقه به 11 بیدار شدم احساس کردم حالم بهتره سوده جون
هم پیام داده بود که حالت خوبه گفتم هنوز نه ولی این فقط یه احساس بود وقتی اومدم
سوار ماشین بشم واقعآ دیدم حالم خوبه فقط یه کم کسلم رفتم مهد تا خانم مدیر منو دید
گفتن حالتون بهتره ؟ فکر کردم کجا فهمیده که حال من خوب نیست تا اینکه گفت فاطمه
صبح ناراحت بوده می گفت مامانم مریضه دلش خیلی درد می کنه براش دعا کنید حالش
خوب بشه بعد ما همگی با بچه ها برات دعا کردیم
خدای من این بچه ها چقدر تو دارن چقدر قلبشون پاکه ودلشون دریا وقتی به خودم
اومدم دیدم واقعا خوب شدم واینو مدیون دعای بچه های مهد قرانی وقلب پاک دختر
نازم فاطمه جونم می دونم
ظهر که بابا اومد خونه سر سفره گفتی دلم درد می کنه ترسیدم که نکنه شما هم
بیماری منوگرفتید وقتی گفتی تو مهد صبحانه نخوردم فهمیدم معده ت خالیه با اصرار
منو بابایی غذاتو خوردی ولی نفهمیدیم چرا صبحانه نخوردی بابا گفت به خاله فاطمه
زنگ می زنم که چرا به دخترم صبحانه ندادن گفتی نه اونا بهم دادن من خودم دوست
نداشتم نخوردم نمی دونستم چرا چون شکلات صبحانه را هم که دوست داشتی تا
اینکه خاله فاطمه عصر زنگ زد احوال منو بپرسه گفت فاطمه امروز به خاطر شما
ناراحت بود هرکاری کردید صبحانه شو بخوره قبول نکرد اشک تو چشماش حلقه زده
بودبعد می گفت فاطمه گفته برا مامانم دعا کنید الهی دورت بگردم با شنیدن این
موضوع دلم شکست گریه م گرفت که دختر کوچولوی من چقدر پرااز
احساس قشنگه
10 دی ماه
شب تو اتاق بچه ها بودم داشتم تختشونو مرتب می کردم فاطمه داشتی با داداشت
حرف می زدی وبازی می کردی وهی بوسش می کردی یه لحظه ساکت شدی بعد
گفتی مااااااامان گفتم چیه گفتی کاش یه داداش دیگه مثل این داداشی داشتم اونوقت
دوتا بودن گفتم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتی آخه خیلی نازه خیلی دوستش دارم
من:
محمد رضا هی می گردی ومی چرخی سوال می پرسی این چیه ؟ میگم کدوم میگی
از این( می خوای بگی این یه از هم اضافه می کنی)
دوباره، بابا هوووووووووووووووووش(کوش)؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من: رفته سرکار
شما :هانی؟؟؟؟؟( با ماشین رفته؟)
من: اره وهی دیگه پشت سر هم فکر می کنی ومی پرسی
عاشق موزی
مامانی موووووووووووز
وقتی اذیتم می کنی ومی بینی ناراحت شدم بلافاصله میای بوسم می کنی
وای به حال وقتی ناراحت بشی گازم میگیری فقط وفقط من بیچاره را با اون دندونای
تیزت گاز می گیری مخصوصآ از وقتی می می را ازت گرفتم
خیلی وقت اتاق خوابتونو آماده کردم ولی احساس کردم آمادگیشو ندارم که تنها اونجا
باشید ولی دیشب تصمیم جدی شد وسر گوشی به اتاقتون کشیدم ورفتیم بالا
فاطمه هی ازم می پرسیداینو بگو ، خودتم پیشمون می خوابی یا نه؟؟؟؟؟ گفتم
باید دیگه باداداشت بخوابی بابات خیلی وقته تنهایی می خوابه گناه داره تنهاش
بذارم شما دوتا ما هم دوتا.......... شروع کردی به بد خلقی منم گیر کردم این وسط
بین شما که چکار کنم رختخوابمو پهن کردم تا شما خواب رفتید من خوابم برد نصف
شبی داداشی از بس بی قراری کرد انگار دوباره میمی می خواست نتونستم ارومش
کنم یه موز دادم دستش خورد خواب رفت اینم چه خوابی هر 5 دقیقه بلند میشد
وانگار قسمت من اینه که همش با شما باشم پس کی باید به تنهایی عادت کنید
با گریه های شبانه داداشی چه
کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اینم اتاقتون و پرده ش مونده هنوز
دیگه کم کم باید عادت به مستقل شدن کنید
فاطمه بسم الله........ واعوذو بالله......و فَقُل سلامٌ علیک .....را با اشاره خوب انجام
می دی
حروف الفبارا تمام کردید دارید حروف مقطعه یاد می گیرید بعدشم حروف با اشاره
وصداها شروع میشه
شعر 12 امام را تا آخر یاد گرفتی وچند تا شعر دیگه
الان تکالیف بهتون داده میشه که از اموزشهای گاج هست خیلی عالی هست
وشما خودت خوب انجامش می دی بدون کمک به من حلشون می کنی
در کل این مدتی که به مهد میری خیلی موفقیت آمیز هستی
بابایی وقتی نصف شعر 12 امام را یاد گرفتی یه بوت چرمی خوشگل برات
هدیه گرفت والان که همشونو یاد گرفتی قرار یه هدیه دیگه بهت بده
خوش به حالت
اینم پالتویی که برات دوختم وپارچه شو دوسال پیشرگرفته بودم وبالاخره موفق شدم بدورم
اینم پالتویی که برا دوستت زهرا رضایی که همسایه مونه دوختم
واینجا هم آخرین جمعه ماه صفر بود که دوست وهمکار بابایی که قبلآ تو شرکت
با هم بودن( مهندس طاهری یکی از بهتریم دوستای بابا) زنگ زد وقرارا گذاشت با
هم بریم گناوه اونا از گچساران اومدن ونهارکه جوجه داشتیم میل شد ورفتیم کنار
دریا وبعدشم بازار کلی هم خوش گذشت مخصوصآ به شما ومامانی
این هم شما وآنیتا خانم که علاقه زیادی به داداشی پیدا کرده بود تا حدی که شما
را حساس کرده
وفاطمه اولین باری بود که سوار اسب می شدید یعنی چندین بار پیش اومد که سوار
بشیدمی ترسیدی تا اینکه با آنیتا حاضر شدی واین بار اصلآ نترسیدی خیلی هم
خوشت اومد
آنیتا هم که ماشالله دختر پردل وجرآتی بود وخوش زبون
موتور سواری هم کهمن وشما وداداشی سوار شدیم وکسی نبود ازمون عکس
بندازه چون بابا اینا پیشمون نبودن وآنیتا با مامانش هم مثل ما مشغول
موتورسواری بودن
آنیتا جون 2 سالش که بود من دیده بودمش اینم همین جا تو همین شهر کنار همین
دریا بعداون دچار یه بیماری لاعلاج شد که پدرومادرش رو شکه کرد زمان زیادی طول
کشیدتا تونستن با بیماری آنیتا کنار بیان الان که دارم می نویسم تمام موهای تنم
سیخ شده هروقت یادم میاد گریه م می گیره حیف این دختر بود اینقدر مهربونه که نگو
بیماریش دیابت هست از نوع شدید که دکترها گفتن انتظار درمان را نداشته باشید
فقط مراقب باشیدبیچاره خیلی اتفاق افتاده حالش بد شده تا حد کُما
تا ما اونجا بودیم دو تا انسولین بهش تزریق شد
انشالله به حق امام زمان خدا شفاش بده
یه حرفهای بامزه دیگه فاطمه
امشب بابایی که از سر کاراومده بود رفت حمام وقتی کاپشنشو پوشید فاطمه
گفت بابانمی خوای برا خودت یه کاپشنه دیگه بخری ؟
بابایی: نه عزیزم
فاطمه :آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بابایی: مگه همین چشه ؟
فاطمه : من دیگه ازش خسته شدم
من از خنده مردم
بعد چند لحظه سکوت بابایی کلاشو پوشید که سرما نخوره
فاطمه: بابا لازمه کلاهتو هم عوض کنی از کلاهت هم خسته شدم
وقتی از مهد میای سرکوچه پیاده میشی میگی مامان من دوست دارم پیاده برم
خونه شما هم آروم دنبالم بیاید عاشق پیاده روی هستی
پ م پ :
محمدرضا تا این لحظه ، 2 سال و 1 ماه و 18 روز سن دارد
فاطمه تا این لحظه ، 5 سال و 9 روز سن دارد :.