یه روز خوش وناخوش.........همراه با عکس بچه ها در نم نمک بارون
سلام به دوستای خوب ودوست داشتنی خودم
وسلام به فرشته های نازم
واااااااای بدانید وآگاه باشیدکه امروز عجب روزی بود هم خوش وهم نا خوش
بفرمایید ادامه مطلب
واما امروز خوشیش این بود که وقتی صبح قدم تو حیاط گذاشتیم دیدیم عجب
هوای لطیفی داریم هوای ابری همراه با نسیمی دلنواز که گونه هامونو شاعرانه
نوازش می کرد نفسی عمیق کشیدم ویا علی گفتم وقتی فاطمه را مهد رساندم
وبرگشتم رفتم سراغ نت(شروع ناخوشی ها) ولی با کمال تعجب نتی در کار نبود
بععععععععله اینترنت من قطع بود چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتم حتمآ به خاطر دیشب
هست که سیستم را جابه جا کردم حالا مُدُم قاط زده این بود که سیمهارا بردم که سوکتشونو عوض کنم ولی عرض کردن شاید از سوکت نباشه باید برید تلفن ومُدُم
را چک کنید این کارو کردم به نتیجه ای نرسیدم زنگ زدم به خدمات کامپیوتری با اینکه
پارتی هم داشتیم وقول داد که تا عصر بیاد نه تنها ایشون نیومدن بلکه برا اینکه مزاحم
نشیم تلفن را خاموش کرده بودن خلاصه خواهرشوهرم که تو خدماتی کارمی کرد
به رئیسشون گفت حالا که این منشی بی لیاقتتون کار مردم را راه نمی ندازه وشما
اخراجش نمی کنید خودتون تشریف ببرید ونت که منظور نت ما باشد درست کنید
بیچاره تشریف آورد اونم بعد غروبی چه باد وطوفانی هم بود همین که قدم به داخل
حیاط گذاشتن محمد رضا با جیش کردن بیرون رو پله ها وبرای خجالت من جیش کرد
با خودم گفتم الان آقای بازیاری میگه عجب پذیرایی جالبی بودومن ایشون را تا کنار
سیستم با توضیحاتی راهنمایی کردم وبعد رفتم ترتیب محمد رضارا دادم همین که داشتم
بچه را میشستم برقها قطع شدن فاطمه با صدای بلند گفت مامان چی شد پس چرا من
چشمام نمی بینه گفتم مامان لابد چشماتو بستی خوب برق رفته دیگهحالا آقای
بازیاری موبایلشو روشن کرده میگه فاطمه حالا می تونی ببینی بد شانسی همسری
هم خونه نبود آقا زود خودشو از اتاق انداخت بیرون همینجور که با عجله می رفت
توضیحات راداد ورفت وما ماندیم با تاریکی شب وبدون هیچ روشنایی اجاق گازمون
هم که فندکش با برق کار می کرد موبایلم هم شارژش تمام شد وخاموووووووووووووش
یادم اومد یه کبریت مونده اونم تو حیاط خلوته دعا کردم بارون خیسش نکرده باشه رفتم
اوردم دیدم رطوبتی شده واااای چکار کنم حالا روشن هم نمیشه بچه ها هم مدام از
ترس رعد وبرق وطوفان وبارون که به در می خوردمی ترسیدن وگریه می کردن به زور
آرومشون کردم ویا ابوالفضل گفتم وکبریت کشیدم باورم نشد کبریت رطوبتی روشن شد
اجاقو روشن کردم یه چنتا شمع ریزه میزه مال تولد بچه ها بود یکی یکی روشن کردم
فاطمه بعدش برمی گرده با یه لحن زیبایی میگه ما شانس داریم؟ هیچی نداریم، مردم
از خنده
واماتو این فاصله شام بچه هارا دادم ورفتیم تو رختخواب واااااااای مگه می تونستم
یه دقیقه ولشون کنم موبایل که خاموش، تلفنمون هم بدون برق کار نمی کرد
مونده بود خط تلفن اتاق خیاطی ولی مگه بچه ها ولم می کردن به هزار خواهش
والتماس ولشون کردم رفتم سراغ تلفن با چشم بسته وتمرکز روی شماره ها
شماره رو گرفتم بیچاره اونایی که کورن حالا هرچی به همسری زنگ می زنم
در دسترس نیست خودم هم کم کم داشتم می ترسیدم تا اینکه شانسی موبایلو
روشن کردم روشن شد 3 درصد شارژداشت وقتی گفتم پس کی میای گفت بیام
چکار مگه نه امشب شیفتمه وااااای تازه فهمیدم امشب نمیاد گفتم بابا
روشنایی نداریم برق نیست گفت خوب من بیام خونه روشن میشه ؟؟؟؟؟؟؟؟
نمی دونستم چی بگم دیگه موبایل خاموش شدحالا رعد وبرق وطوفان وبارون و
برق هم که نبود وحتی بدون هیچ ارتباطی ............. من موندم با بچه ها
مجبورشدم براشون قصه داستان وصداهای خنده دار شعرهای من دراوردی با ریتم
وآهنگ دلنشین خودمولی خودمونیما فاطمه ومحمد رضا تو این تاریکی کلی
ازدیونگی های من خندیدن 2ساعتی طول کشید که برق اومد بچه ها شروع
کردن به بازی کردن منم رفتم سراغ کامپیوتر شاید که بتونم درستش کنم سیمها
را با سیم تلفن عوض وچک کردم تازه متوجه شدم بله حدس خودم درست بود از
سوکتها بوده واینقدر رو به این واون انداختم و بلاخره اینطور به نتیجه رسیدم وخدا
را شکر کردم که امشب آخرش به خیروخوشی تمام شد
اینجا بود که فهمیدم بد جوری معتاد نت وشما دوستان ونوشتن خاطرات بچه های
خوبم شدم
وحالا تعدای عکس که پست بدون عکس صفا نداره
چندروز پیش که فاطمه جونم از مهد با خاله فاطمه ونرجسُ صالحه رفته بودید
خونه آقا جون به دستور خودت ،ومن اومده بودم دنبالت این بازی جدیدی که
خاله فاطمه تو مهد یادتون داده بود داشتید انجام می دادید
داشتی دورشون می چرخیدی می گفتی
توپ توپکم توپ توپک
اونا:توپ توپک کی هستی؟
شما: توپ توپک یه دختر
اونا: اسمش چی اون دختر؟
شما: بذار یه دور بچرخم تا اسمشو بدونم
بعد به چیزی می ذاشتی تو دست یکی از اونا ومی دویدی اون یه نفر
می افتاد دنبالت اگه می گرفتت برنده میشد وهمینطور سرگرم بودید
ومنم کلی...........
اینجاشب تولد محمد رضا بود قصد داشتم برم یه کیک کوچولو بگیرم شب
دور هم بچه هارا شاد کنیم ولی عصر مشتری پشت سرهم اومدن وقت
منو گرفتن تا بعد غروب تو اتاق خیاطی بودم ونشد تا اینکه تو یخچال شمع
یک ، سه وچهار سالگی یافتیم غیراز 2 سالگی وبه جای شمع 2 سالگی
روشن کردیم وهی محمد رضا فوت کرد قربونت بشم منو ببخش انشالله
جبران می کنم
این هم یه بازی عجیب غریب که نمی دونم از کجا یاد گرفتید شاید از کارتونهای
تلویزیون
من تو خونه سرگرم کار بودم ناگهان متوجه بازیشون شدم خوب که دقت کردم
دیدم فاطمه داره یه چیزی پرت می کنه محمد رضا هم میدوه با دندونشو میگیره
بعدبرمی داره میاره به فاطمه میده وهی کارشونو تکرار می کردن تازه فهمیدم
محمد رضا در نقش بلانسبت سگ وفاطمه صاحب واون چیز هم
استخوان بوده
این هم یکی دیگه بازی اینبار فاطمه روم به دیوار در نقش الاغ هست
ومحمد رضا چقدر ذوق زده شده
واین پسملی ما عجب عاشق عروسکه هرجا بخوابم بریم یه عروسک
می زنه زیر بغلش
حالاداریم میریم مهد دنبال آجی
دخترم چطوراویزونه خسته وکوفته از مهد برگشته
یه صبح دل انگیز با دومین باران پاییزی واولین دیدار محمد رضا با باران امسال
صبح ساعت حدود9
اینم عکسهای امروز که نم نم بارون بود وبچه ها با چنان ذوقی از خوشون
احساس درمی کردم
کف حیاط را مشاده فرمایید که چه طوفانی داشتیم من بیچاره کذت
وار هی جارو می کشم ویه طرف دیگه.......
در عکس بالا فاطمه گل چیده وداره فرار می کنه وقتی بهش اعتراض می کنم
محمد رضا هم میره کارشو تکرار می کنه حالا سعی در چیدن گلها
پسر نمی ذاری یه عکس درست وحسابی ازت بگیرم
پسر گلم از اینکه بالا نشسته بودی اولش می ترسیدی
فاطمه سر کلاس
واینم یه روز تعطیل وبا جوجه کباب مامان اونم روی زغال وبچه ها هم
همونجا کنار آتیش خودشونو سیر کردن
کباب هم گرمه ش می چسبه اونم که بالل باشه جاتون خالی
وبچه ها در شب های عاشورا
کوچکترین زنجیر زن دسته
فاطمه اصرار داشت بره اسب امام حسین را نوازش کنه واون آقاهه بهش
گفت دخترم برو کنار بهت لگد می زنه فاطمه بر می گرده بهم میگه مامان
میگه اسب امام حسین لگد می زنه
اینم یه عکس خوردنی از دوقلوها
: محمدرضا تا این لحظه ، 2 سال و 10 روز سن دارد :.
: فاطمه تا این لحظه ، 4 سال و 11 ماه و 1 روز سن دارد:
دوستان عزیزم ببخشید نتونستم کامنتهای پرمهرتونو تایید کنم به زودی تایید
می کنم ومیام پیشتون
ممنون از اینکه حوصله به خرج دادید به خاطر پست طولانی (طبق معمول)
درضمن امروز منظورم دیروز بوده من این پست را قبل ساعت 12 شب مشغول
نوشتنش بودم ولی ساعت یک رب به 4 تمام شد
پی نوشت : فاطمه امروز یعنی پنج شنبه 6 اذر به یکباره وبی هیچ مقدمه بیماری افتاد
به دل درد واستفراغ این در حالی بود که قبلش یکی از دوستام با دختر وبچه ش که تقریبآ هم سن وسال فاطمه بودن اومدن خونمون کلی هم با هم بازی کردن بچه ها هم به ظاهر مریض نبودن بعد رفتنشون بی حال شد ویه دل پیچه واستفراغ شدید گرفت زود بردم دکتر ،دکتر گفت این بیماری ویروسی هست وباید خیلی مواظب محمد رضا باشم تا اونم خدایی ناکرده مبتلا نشه انشالله دختر گلم زود خوب بشه