محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

یه روز خوش وناخوش.........همراه با عکس بچه ها در نم نمک بارون

1393/9/5 3:48
نویسنده : مامان ناهید
1,860 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دوستای خوب ودوست داشتنی خودم

وسلام به فرشته های نازم

واااااااای بدانید وآگاه باشیدکه امروز عجب روزی بود هم خوش وهم نا خوشزیبا

بفرمایید ادامه مطلب

واما امروز خوشیش این بود که وقتی صبح قدم تو حیاط گذاشتیم دیدیم عجب

هوای لطیفی داریم هوای ابری همراه با نسیمی دلنواز که گونه هامونو شاعرانه

نوازش می کرد نفسی عمیق کشیدم ویا علی گفتم وقتی فاطمه را مهد رساندم

وبرگشتم رفتم سراغ نت(شروع ناخوشی ها) ولی با کمال تعجب نتی در کار نبود

بععععععععله اینترنت من قطع بود چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟متفکرغمگین گفتم حتمآ به خاطر دیشب

هست که سیستم را جابه جا کردم حالا مُدُم قاط زده این بود که سیمهارا بردم که سوکتشونو عوض کنم ولی عرض کردن شاید از سوکت نباشه باید برید تلفن ومُدُم

را چک کنید این کارو کردم به نتیجه ای نرسیدم زنگ زدم به خدمات کامپیوتری با اینکه

پارتی هم داشتیم وقول داد که تا عصر بیاد نه تنها ایشون نیومدن بلکه برا اینکه مزاحم

نشیم تلفن را خاموش کرده بودنغمگین خلاصه خواهرشوهرم که تو خدماتی کارمی کرد

به رئیسشون گفت حالا که این منشی بی لیاقتتون کار مردم را راه نمی ندازه وشما

اخراجش نمی کنید خودتون تشریف ببرید ونت  که منظور نت ما باشد درست کنید

بیچاره تشریف آورد اونم بعد غروبی چه باد وطوفانی هم بود همین که قدم به داخل

حیاط گذاشتن محمد رضا با جیش کردن بیرون  رو پله ها وبرای خجالت من جیش کردخجالت

با خودم گفتم الان آقای بازیاری میگه عجب پذیرایی جالبی بودقه قههومن ایشون را تا کنار

سیستم با توضیحاتی راهنمایی کردم وبعد رفتم ترتیب محمد رضارا دادم همین که داشتم

بچه را میشستم برقها قطع شدن فاطمه با صدای بلند گفت مامان چی شد پس چرا من

چشمام نمی بینه گفتم مامان لابد چشماتو بستی خوب برق رفته دیگهخندهحالا آقای

بازیاری موبایلشو روشن کرده میگه فاطمه حالا می تونی ببینیخندونک بد شانسی همسری

هم خونه نبود آقا زود خودشو از اتاق انداخت بیرون همینجور که با عجله می رفت

توضیحات راداد ورفت وما ماندیم با تاریکی شب وبدون هیچ روشنایی اجاق گازمون

هم که فندکش با برق کار می کرد موبایلم هم شارژش تمام شد وخاموووووووووووووشگریه

یادم اومد یه کبریت مونده اونم تو حیاط خلوته دعا کردم بارون خیسش نکرده باشه رفتم

اوردم دیدم رطوبتی شده واااای چکار کنم حالا روشن هم نمیشه خطابچه ها هم مدام از

ترس رعد وبرق وطوفان وبارون که به در می خوردمی ترسیدن وگریه می کردنگریه به زور

آرومشون کردم ویا ابوالفضل گفتم وکبریت کشیدم باورم نشد کبریت رطوبتی روشن شد تعجب

اجاقو روشن کردم یه چنتا شمع ریزه میزه مال تولد بچه ها بود یکی یکی روشن کردم

فاطمه بعدش برمی گرده  با یه لحن زیبایی میگه ما شانس داریم؟ هیچی نداریم، مردم

از خندهقه قهه

واماتو این فاصله شام بچه هارا دادم ورفتیم تو رختخواب واااااااای مگه می تونستم

یه دقیقه ولشون کنمسوت موبایل که خاموش، تلفنمون هم بدون برق کار نمی کرد

مونده بود خط تلفن اتاق خیاطی ولی مگه بچه ها ولم می کردن به هزار خواهش

والتماس ولشون کردم رفتم سراغ تلفن  با چشم بسته وتمرکز روی شماره ها

شماره رو گرفتم بیچاره اونایی که کورن خطاحالا هرچی به همسری زنگ می زنم

در دسترس نیست خودم هم کم کم داشتم می ترسیدم تا اینکه شانسی موبایلو

روشن کردم روشن شد 3 درصد شارژداشت وقتی گفتم پس کی میای گفت بیام

چکار مگه نه امشب شیفتمه وااااای تازه فهمیدم امشب نمیاد کچلگفتم بابا

روشنایی نداریم برق نیست گفت خوب من بیام خونه روشن میشه ؟؟؟؟؟؟؟؟

نمی دونستم چی بگم دیگه موبایل خاموش شدحالا رعد وبرق وطوفان وبارون و

برق هم که نبود وحتی بدون هیچ ارتباطی .............ترسو من موندم با بچه ها

مجبورشدم براشون قصه داستان وصداهای خنده دار شعرهای من دراوردی با ریتم

وآهنگ دلنشین خودمراضیولی خودمونیما فاطمه ومحمد رضا تو این تاریکی کلی

ازدیونگی های من خندیدن قه قهه2ساعتی طول کشید که برق اومد بچه ها شروع

کردن به بازی کردن منم رفتم سراغ کامپیوتر شاید که بتونم درستش کنم سیمها

را با سیم تلفن عوض وچک کردم تازه متوجه شدم بله حدس خودم درست بود از

سوکتها بوده واینقدر رو به این واون انداختم و بلاخره  اینطور به نتیجه رسیدم وخدا

را شکر کردم که امشب آخرش به خیروخوشی تمام شدزیبا

اینجا بود که فهمیدم بد جوری معتاد نت وشما دوستان ونوشتن خاطرات بچه های

خوبم شدممحبت

وحالا تعدای عکس که پست بدون عکس صفا نداره

 

چندروز پیش که فاطمه جونم از مهد با خاله فاطمه ونرجسُ صالحه رفته بودید

خونه آقا جون به دستور خودت ،ومن اومده بودم دنبالت این بازی جدیدی که

خاله فاطمه تو مهد یادتون داده بود داشتید انجام می دادید

داشتی دورشون می چرخیدی می گفتی

توپ توپکم توپ توپک

اونا:توپ توپک کی هستی؟

شما: توپ توپک یه دختر

اونا: اسمش چی اون دختر؟

شما: بذار یه دور بچرخم تا اسمشو بدونم

بعد به چیزی می ذاشتی تو دست یکی از اونا ومی دویدی اون یه نفر

می افتاد دنبالت اگه می گرفتت برنده میشد وهمینطور سرگرم بودید

ومنم کلی........... محبتمتنظر

 

 

اینجاشب تولد محمد رضا بود قصد داشتم برم یه کیک کوچولو بگیرم شب

دور هم بچه هارا شاد کنیم ولی عصر مشتری پشت سرهم اومدن وقت

منو گرفتن تا بعد غروب تو اتاق خیاطی بودم ونشد تا اینکه تو یخچال شمع

یک ، سه وچهار سالگی یافتیم غیراز 2 سالگی وبه جای شمع 2 سالگی

روشن کردیم وهی محمد رضا فوت کرد قربونت بشم منو ببخش انشالله

جبران می کنم

این هم یه بازی عجیب غریب که نمی دونم از کجا یاد گرفتید شاید از کارتونهای

تلویزیوندلخور

من تو خونه سرگرم کار بودم ناگهان متوجه بازیشون شدم خوب که دقت کردم

دیدم فاطمه داره یه چیزی پرت می کنه محمد رضا هم میدوه با دندونشو میگیره

بعدبرمی داره میاره به فاطمه میده وهی کارشونو تکرار می کردن تازه فهمیدم

محمد رضا در نقش بلانسبت سگ وفاطمه صاحب واون چیز هم

استخوان بودهقه قههقه قهه

این هم یکی دیگه بازی اینبار فاطمه  روم به دیوار در نقش الاغ هست

ومحمد رضا چقدر ذوق زده شده

واین پسملی ما عجب عاشق عروسکه هرجا بخوابم بریم یه عروسک

می زنه زیر بغلشبغل

حالاداریم میریم مهد دنبال آجی

دخترم چطوراویزونه خسته وکوفته از مهد برگشتهزبان

یه صبح دل انگیز با دومین باران پاییزی واولین دیدار محمد رضا با باران امسال

صبح ساعت حدود9

اینم عکسهای امروز که نم نم بارون بود وبچه ها با چنان ذوقی از خوشون

احساس درمی کردمخندونک

کف حیاط را مشاده فرمایید که چه طوفانی داشتیم من بیچاره کذت

وار هی جارو می کشم ویه طرف دیگه.......بدبو

در عکس بالا فاطمه گل چیده وداره فرار می کنه وقتی بهش اعتراض می کنم

محمد رضا هم میره کارشو تکرار می کنه  حالا سعی در چیدن گلهاچشمک

پسر نمی ذاری یه عکس درست وحسابی ازت بگیرمنه

پسر گلم از اینکه بالا نشسته بودی اولش  می ترسیدیترسو

فاطمه سر کلاس

واینم یه روز تعطیل وبا جوجه کباب مامان اونم روی زغال وبچه ها هم

همونجا کنار آتیش خودشونو سیر کردنخوشمزه

کباب هم گرمه ش می چسبه اونم که بالل باشه جاتون خالیخوشمزه

 

وبچه ها در شب های عاشورابغل

کوچکترین زنجیر زن دستهبغلبوس

فاطمه اصرار داشت بره اسب امام حسین را نوازش کنه واون آقاهه بهش

گفت دخترم برو کنار بهت لگد می زنه فاطمه بر می گرده بهم میگه مامان

میگه اسب امام حسین لگد می زنهمتفکر

 

اینم یه عکس خوردنی از دوقلوها

: محمدرضا تا این لحظه ، 2 سال و 10 روز سن دارد :.

 

: فاطمه تا این لحظه ، 4 سال و 11 ماه و 1 روز سن دارد:

 

دوستان عزیزم ببخشید نتونستم کامنتهای پرمهرتونو تایید کنم به زودی تایید

می کنم ومیام پیشتونمحبتبوس

ممنون از اینکه حوصله به خرج دادید به خاطر پست طولانی (طبق معمول)چشمک

درضمن امروز منظورم دیروز بوده من این پست را قبل ساعت 12 شب مشغول

نوشتنش بودم ولی ساعت یک رب به 4 تمام شد

پی نوشت : فاطمه امروز یعنی پنج شنبه 6 اذر به یکباره وبی هیچ مقدمه بیماری افتاد

به دل درد واستفراغ این در حالی بود که قبلش یکی از دوستام با دختر وبچه ش که تقریبآ هم سن وسال فاطمه بودن اومدن خونمون کلی هم با هم بازی کردن بچه ها هم به ظاهر مریض نبودن بعد رفتنشون بی حال شد ویه دل پیچه واستفراغ شدید گرفت زود بردم دکتر ،دکتر گفت این بیماری ویروسی هست وباید خیلی مواظب محمد رضا باشم تا اونم خدایی ناکرده مبتلا نشه انشالله دختر گلم زود خوب بشهغمگین
 

 

پسندها (9)

نظرات (43)

مامان سوده
5 آذر 93 5:21
سلام گلم ...عجب ماجرایی داشتی ها ناهید!!!کاش پیش هم بودیم...عزیزم پیامتو دور وقت دیدم اخه محمد طاها اذیت میکرد امروز نت ما هم قطع بود!!!چه تفاهمییی!!!ولی ناهید تاریکی ترس نداره عزیزم...من به تنهایی عادت دارم مگه اینکه یاد یکی از اون فیلم ترسناکهایی که دیدم بی افتم و ...
مامان ناهید
پاسخ
سلام سوده جون بله خیلی شب عجیبی بود عزیزم من کجا سعادت دارم شکا دوستان گلم پیشم باشید ای کاااااااااااشمن خیلی دلم هواتو کرده بود کامنت اس دادم گفتم شاید بچه ها خواب باشن بیاین می دونم گرفتاریدراستی ما همیشه تو خیلی چیزها با هم تفاهم داریمنه من که از تاریکی نمی ترسم نمی دونی چه طوفان وحشتناکی بود با اون رعد ومخصوصآ برقها که تمام اتاق را روشن می کردمن بیشتر از برق آسمون می ترسم
مامان سوده
5 آذر 93 5:24
ناهید هر وقت کامنتها رو دیدی برام خیــــــــــــــــــــتلی دعا کن فرد ا میخوام برم پیش مترون و سرپرستارمون ببینم مرخصی بدون حقوق میتونم بگیرم یا نه...خیلی نگرانم
مامان ناهید
پاسخ
براتو خیلی دعا کردم نگران نباش انشالله که موافقت کرده باشن وهرچی به صلاحته همون بشه زنده وشاد باشید
مامان سوده
5 آذر 93 5:25
ناهید اینجا هم خیلی باد میاد بادهای ناجور ولی فقط بوی بارون میاد!!!کاش بارون میبارید...راستی چه حیوااااااااای ماهم خیلی کم بارون داریم خدا به ماها هم رحم کنه برامون یه دل سیر بارون بفرسته
مامان سوده
5 آذر 93 5:30
ناهید از بس تمرکز کردی رو جیش بچه اینجوری میشه...بابا بی خیالش شو دیگه...واییی من خیلی بخاطر اون حرف اقای پدر خنده ام گرفت...یعنی من بیام خونه روشن میشه!!!دقیقا همانند همسر بنده!!!باز یک تفاهم دیگه....کلا همه مردها اینطور هستن دنیاشون با دنیای ما فرق میکنه براشون مساله تاریکی و این حرفها عادیه...حتی قطع برق و گاز و...سرما و گرما...برای همین حرص و جوشهاست که ما خانم ها زود پیر میشیم دیگه..
مامان ناهید
پاسخ
سوده جون هرچی می کنم بی خیال باشم نمیشه تا یه جایی را نجس می کنه افسرده میشماره عزیزم مردها نمی تونن مثل ما فکر کنن نمی تونن درون واحساس مارا درک کنن فکر می کنن ما هم باید مثل خودشون باشیم یادشون رفته زنها از گل نازکترن ما با همین حرس وجوشهاست که زود پیر میشیم دیگه
مامان ریحانه
5 آذر 93 9:52
شادیهایت فراوان در کنار این دو گل زیبا روز گارت همممنون مامان ریحانه عزیزم
زهرا
5 آذر 93 12:34
واقعا داشتی تا ساعت 4 می نوشتی؟؟؟؟؟؟؟؟//وای چه حوصله ای داری دختر......عکس ها خیلی خوب شدن ..... چه دردسر هایی رو تحمل کردی واقعا قدیم ها مردم بدون آب و برق چی می کشیدن خدا مخترع شو بیامرزه
مامان ناهید
پاسخ
اره عزیزم پای بچه که در میون باشه ادم خودشو فراموش می کنه نمی فهمه خستگی چیه بی خوابی چیه انشالله به زودی که مادر شدی می دونی من چی میگم می دونی تا صبح بیدار ماندن یعنی چه یعنی عشق به بچه یعنی تمام وجودت فقط بچه
مامان کیانا و صدرا
5 آذر 93 13:33
سلام ناهیدی جونم.روز ما که حسابی بارونی بود و جر جرخیلی هم سردهشما چطورین؟طوفان تموم شده دیگه؟؟بعد باز میام پیشت ولی برو یه کیک واسه بچه بگیر با یه شمع تولد درست درمونیه سال جلویی خواهر جلوضمنا ماشا....به مهمون نوازی پسرت خخخخخخخخخخخخخخخخخخ
مامان ناهید
پاسخ
سلام عزیزم ای جااااان بارون دارید شما خیلی خوبه انشالله بیشتر بشه تا مشکل بی آبی حل بشهطوفان فعلآ نداریم ولی یه بارون خوش وبا صفا زد الان افتابیهاره والا خودم هم در همین فکرم دوست دارم خودم کیک را درست کنم هنوز حسش و ندارم حقیقتش فقط هدفم این بود که با فوت کردن شمع شادشون کنم وگرنه یه سال جلوتر خیلی بد بود ممنون از محبتتبله عزیز پسرم خیلی مهمان نوازه اونم چطور؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خخخخخخخخ
مریم(مامان کیان)
5 آذر 93 23:51
وای ناهید جون عجب شبی داشتین اولش ناراحت بودم که تو اون شرایط تنها بودین اما بعدش کلی خندیدم.... هم به خاطر کار محمد رضا هم به خاطر شعر و قصه خوندن شمابرای آروم کردن بچه ها ...... انقدر بازی کردن فاطمه و محمد رضا رو با هم میبینم خوشم میاد .... خیلی خوبه که با هم بازی میکنن
مامان ناهید
پاسخ
سلام مریم جون خوبید فداتون بشم کیان ونی نی تو راهی خوبن؟ ممنون که خواننده خوبی هستید عزیزم انشالله بچه های شما هم روزی میشه که از بازی کردنشون لذت می بری بچه های من تو این هفته بازیهای عجیب غریبی کردن که واقعآ خودم هم ومنده بودم از کجا یاد گرفتن وخیلی هم خنده دار بودمریم جون چکار کنیم دیگه برا آروم کردنشون مجبوریم خودمونو همه شکلی بسازیم
مامان سوده
6 آذر 93 3:09
ناهیییییییییییییییییییییییییددد کجایییییییییییییییی
مامان ناهید
پاسخ
سوده جون شرمنده من قرار بودم بیام نت ولی خوابم برد نصف شبی بلند شدم هر کاری کردم نتونستم چشماممو باز کنم فقط به زور سیستم که روشن مونده بود خاموش کردم وبرگشتم به رختخواب
مامان سوده
6 آذر 93 3:10
یک روز نیایی من نگران میشمها...خوبی گلم؟
مامان ناهید
پاسخ
فدای دلت بشم خیلی شرمنده ت شدم راستش یه روز که نت نداستم بعد هم گرفتاری وموسم هم نمی دونم چش شده بود یهو کار نکرد الان درست شد ممنون از محبت بیش ار اندازه تون
مامان مبینا
6 آذر 93 11:29
سلام ناهید جون عجب اوضایی توی اون طوفان ورعد وبرق داشتینه بخیر گذشته . من که از کار محمد رضا موقع اومدن اون اقاهه کلی خندیدم
مامان ناهید
پاسخ
اره عزیزم وااااای من از خجالت مُردمباور کن همینکه جیش کرد همو طوفان بیشتر شد وهم برقها قطع شدن
مامان مبینا
6 آذر 93 11:32
توی گناوه وقتی اون رعد وبرقا وطوفان شروع شد توی خونه ما اقای همسری و مبینا خوااااااااب نااااااااز تشریف داشتن منم بیدار هر لحظه اوضاع رو رصد میکردم بعد به شوشو توضیح دادم
مامان ناهید
پاسخ
الهی چه مامان با حال وشجاعی کارت خیلی جالب بود حس خوبی بود
مامان مبینا
6 آذر 93 11:33
بوووووووووووووووس واسه جیگر طلاها
مامان ناهید
پاسخ
ممنون عزیزم ما هم یه عالمه بوس برا مامان ودختر نازش مبینا جون
الهام
6 آذر 93 17:11
ناهید جان چقدر خندیدم به کارات خواهر می دونی با خوندن مطالبت کی اومد تو ذهنم: پت و مت خیلی باحال بود عزیزم بچه ها رو ببوس ناهید جانم
مامان ناهید
پاسخ
سلام الهام جون واااااای یعنی کارام اینقدر شبیه پت ومت بود واقعنا اگه بودید ومی دیدید بیشتر صحنه براتون خنده دار می شد ممنون الهام جون شما هم علیرضا جونو ببوسید
مریم(مامان ثنا جون)
6 آذر 93 20:28
سلام ناهید جون تا حالا چندین بار اومدم کامنت بزارم یه طوری شده پا شدم رفتم و نشده کامنت بزارم ولی بلاخره موفق شدم.. عجب شب پر ماجرا و عجیبی داشتید .. (منم بعضی وقتها برام پیش میاد همچین شبهایی ولی نمیترسم..) خدایااااااااااا از دست بازی کردن های این بچه ها چقدر می خندیم مردم از خنده با اون بازی شیرین این دو تا جوجه خدا براتون نگه داره.. عکسها خیلی جالب و شیرین بود.. راستی جوجه کباب ها نوش جونتون ... انشاالله همیشه شاد باشید ولی برق خونتون نره..اونم وقتی که همسرتون نیست و کبریت و شمع ندارید.. واقعا خنده دار بود اگه اونجا بودیم که حتما از خنده منفجر میشدیم
مامان ناهید
پاسخ
سلام عزیزم خوبید وااااااای چقدر من الان تو فکرت بودم یعنی چندروزه هی منم می خوام بیام ولی نمیشه به خیلی از دوستان وقت نشده سر بزنم بله شب پراز خاطره وخنده داری بود برای ما من که خودمو همه جوره تو همه نقش دراوردم فقط برا شادی بچه ها خخخخخخ بلا نسبت فقط تو نقش الاغ نرفتم چون خیلی از الاغ بدم میادممنون عزیزم جاتون خالی واقعنامریم جون بدون هیچ روشنایی احساس بدی به ادم دست میده ممنون که فراموشمون نکردی حالا فرصتی مناسب شد بیام وبتون
اقازاده
6 آذر 93 23:13
سلام خندم گرفت وقتی خوندم گفتی تا برق رفت و تاریک شد آقاهه فرار کرد
مامان ناهید
پاسخ
سلام خوبید آره دیگه آقاهه مجرد بود شرم وحیا داشت واز دوستان همسری هم بود وگرنه ما همه کسو به خانه راه نمیدیم اونم باهماهنگی خواهر شوهر بود با این وجود همچی زود از خونه رفت بیرون که انگار دنبالش کرده بودن
اقازاده
6 آذر 93 23:14
ماشالله به این خواهر برادرعکس های قشنگی گرفتید
مامان ناهید
پاسخ
مرسی خاله جون مهربون
بابا و مامان
7 آذر 93 0:28
عجب ماجراهای داشتی مامان حالا خدا را شکر که به خیر گذشته
مامان ناهید
پاسخ
اره خواهر جون ما اگه بیایم هرروز ماجراهامونو بنویسیم دیگه میشه ازش یه شاهنمامه نوشت خخخخخخخخخ ممنون عزیزم
بابا و مامان
7 آذر 93 0:29
عکسها خیلی قشنگند مامان جون فدای هر دو تا عزیز دلم
مامان ناهید
پاسخ
چشماتون قشنگ می بینه عزیزمخدا نکنه خاله جون
بابا و مامان
7 آذر 93 0:31
افرین به مامانی گل ومهربون که فرشته های قشنگم و خوب مشغول کرده خدا نگهدارتون باشه مامان عزیز و مهربون
مامان ناهید
پاسخ
فدات بشم عزیزم به پای شما مامان مهربون که نمی رسم
بابا و مامان
7 آذر 93 0:32
الاهی بمیرم بازم فاطمه جان مریض شد عزیزم اسفند دود کن و محمد رضا جون و نذار زیاد نزدیک فاطمه جون بشه ایشالاه که محمد رضا جون نگیره و فاطمه جان زود خوب بشه
مامان ناهید
پاسخ
اره بچه م اینقدر اسافراغ کرد نمی دونم یهو چی شد تا الانم همش بیدارم چکش می کنم یه وقت تب مکنه ممنون عزیزم
مامان کیانا و صدرا
7 آذر 93 17:38
الهی!!!دخملی چی شده یهو؟؟؟خواهر ویروسیه و احتمال زیاد از مهخد گرفتهایشا....زودتر خوب میشه
مامان ناهید
پاسخ
نمی دونم یهویی این طور شد همون موقع رسوندمش دکتر دوتا آمپول زد وخدارا شکر نه تب ونه چیز دیگه بعداز اونم دیگه استفراغ نکرد الان هم خدارا شکر خوبه
مهسا خانوم
7 آذر 93 18:00
سلام وای خاله نمیدونی چه کیفی کردم پستتو خوندم خیلی باحال بود مجرای اون شبه ناخوش واقعا خنده دار بوده ازطرفی شما هم ی مدلی تعریف کردی که ادم خنده اش میگیره خلاصه اگه من بودم تو اون شب همش میخندیدم وای خاله شما بر عکسه منی اخه من اصلا کباب نمیخورم حتی اگه دنیا روبهم بدن حاظر نیستم ی دونه بخورم مخصوصا بال کبابی ولی ایییییییییی جانم گوجه کبابی خلاصه که من کباب خیلی بدم میاد نمیدونم چرآ؟ مامانم وقتی کباب داریم از دسته من اینجوری میشه: اخه من میبینم دارن کباب میخورن شروع میکنم به اه اه گفتن مثلا:اووووووووووی مامان این چیه میخورین عوق اآییییییییییییی چجوری دلتون میاد نخووووووووور مامان اه اه مامانم: خلاصه: ان شالله فاطمه جونی زود خوب بشه
مامان ناهید
پاسخ
مهسا جون خوشحالم که ماجرای ما خنده بر لبان شما نشاند اما کباب اکثریت خوششون میاد حالا شمانمی دونم چرا بدت میاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خوب بیچاره مامانت را اینقدر دلشو بهم نریز دیگه خودت خوشت نمیاد بذار اونا لذت ببرن
مامان سوده
8 آذر 93 1:02
ناهیددددددددد اون نظر من کجاست ؟؟؟گفتم حیاطتت قشنگه؟گفتم منم کباب میخوام؟؟؟.....راستی خوشحالم فاطمه گل خوبه حالش.ببوسشون..
مامان ناهید
پاسخ
سوده جون هرچی بود تایید کردم شاید تو پست قبلی باشه شایدم خصوصی گذاشتید میرم می بینمممنون سوده جون از دعای شما بود گلم
مامان کیانا و صدرا
8 آذر 93 8:55
خب خدا رو شکر که فاطمه جون بهترهدوتا آمپول بچه خورده طفلی بدشانسی آورده و بازی و خوش گذرونیش از دماغش دراومدهایشا.....دیگه مریض نمیشن و خوب و سلامت میگذرونن تا بهار زیباهوای زمستون بد نیس ولی برای ما خیلی سرده ما بهار دوستیمخواهر خوب کباب بالی درست کردی ها!!!!خودت زحمتشو کشیدی یا همسر گرامی؟؟؟
مامان ناهید
پاسخ
سلام صبح به خیر ممنون عزیزمما الان بهار داریمرمستون نداریم زحمتشو خودم کشیدم آهرشم همسری زنگ زد شمانهارتونو بخورید من کار برام پیش اومد رفتم کازرون دیگه از خوردن کباب محروم شدما هم وقتی همه دور هم نباشیم زیاد غذا نمی خوریم کلی زیاد اومد تا فردا موند ریختم دور
مامان کیانا و صدرا
8 آذر 93 8:58
این بازی که بچه ها انجام میدن اینجا یه جور دیگه شعرشو میخوننمیگن انگشترم انگشتر به جای توپ توپکم خخخخخخخخخخ.مال شما مذهبی ترهسرشون گرم باشه برای ما کافیه
مامان ناهید
پاسخ
اره خوب شعرهارا تغییر دادن مثل لی لی لی حوضک را یه شعر مذهبی روش دراوردن
مامان کیانا و صدرا
8 آذر 93 9:02
وای فدای این دوقلوهای ناز نازیخدا از چشم بد حفظشون کنهناهیدی چرا یکی مو داره یکی نداره؟؟جالبه ها از روی موهاشون میتونین تشخیص بدین کدومو شیر دادین کدومو ندادین!!!به یکی دوبار غذا ندن اون یکیو یادشون بره
مامان ناهید
پاسخ
نمی دونم چرا ولی از روی چهرشون هم دیگه خوب می تونیم تشخیصشون بدیم بیشتر عاشق اون امیر حسینم اول می گفتن امیر حسین خوشگل نیست ولی از اولش می دونسیم یه دلبری میشه برا خودش مثل داداشمه اونی که موش بیشتره ها
مهسا خانوم
8 آذر 93 13:22
خاله خیلی وقته وبم نیومدیااااااااااااااااااا چرآ؟
مامان ناهید
پاسخ
سلام مهسا جان من نتم قطع هست الان هم خونه داداشم هستم یه سر اومدم اینجا وقت نمیشه نتم وصل کردم میام
مامان زهرا
8 آذر 93 15:49
سلام ناهید جون.عجب روز وشب جالبی .اون از مهمون نوازی محمد رضا خاناونم از شب ترسناک ولی ناهید جان من خیلی دوست دارم که شبا برق بره ،دیگه اونوقت خبری از وسایل اضافی نیست ،فقط خونوادت هستن ،باهم حرف میزنیم ولذت میبریم .راستی خانمی حیاط باصفا یی دارین.فرشته های خوشگل ببوس.
مامان ناهید
پاسخ
سلام زهرا جان خوبید؟ اره شب با حالی بود همه چیز ریلکس بودمنم این حس را دوست دارم ولی بچه ها می ترسیدن وبه قول خودت اخرش هم سه تایی تو رخت خواب تمام وجودمون در اختیار هم بود کلی خوش گذشتممنون عزیزم منم عاشق سبزه وگلو درختم فاطمه چند تا جوجه تو حیات داره که نکمیشه گل کاشت همه شونو خراب می کنن وگرنه عاشق گلمزهرا جان می بوسمیمت
اقازاده
8 آذر 93 23:52
به جان خودم دوتا نظر برات گذاشتم چرا نیس
مامان ناهید
پاسخ
خدیجه جون چرا همیشه نظر می ذارید ولی نیست شاید رمز را اشتباهی می زنید وفکر می کنید ارسال شده ویا شاید برا کسی دیگه اشتباهی می فرستید عزیزم هر نظری که باشه من تایید می کنم
آقا زاده
8 آذر 93 23:55
نه ببخشید الان بیشتر دقت کردم دیدمش
مامان ناهید
پاسخ
اها خدارا شکر میگم هرچی باشه تایید می کنم
مامان سوده
9 آذر 93 3:03
ناهیییییییییییییییید تو کامنت منو چکارررررررررر کردییییییییییییی ناهید جان نوشته بودم حیاطتت خیلی قشنگه منم عاشق گل و گیاهم!بعد هم نوشتم ایم دومین باره دل منو اب میکنی با کباب بال!!!هر وقت خوردی به جای منم بخور ...ناهید گلی کامنتی که میگی اشتباه برای کس دیگه فرستادی راجع به چی بود عزیزم؟؟؟
مامان ناهید
پاسخ
نمی دونم شاید فاطمه پشت سیستم بوده قبل من حذف کرده شرمنده گلم ممنون حیاط ما قابل شمارا نداره کباب بال هم اگه مهمانمون شدید فقط وفقط کباب بال میدم بخوریدسوده جون میام وب ببینم اگه تایید نشده میگم
مامان مبینا
9 آذر 93 14:51
سلام ناهید جون مگه فاطمه چش بوده؟ من توی کامنتای بقیه دیدم عزیزم نگرانش شدم الان خوبه؟
مامان امیرصدرا
9 آذر 93 15:53
سلام محمد رضا جیش کردی عجب بازی هایی انجام میدن لین خواهر و برادر خدا حفظشون کند
خواهر فرناز
9 آذر 93 19:26
ای جانم سلام مواظب خودتون باشین ماهم این ور مریض شدیم ایشالا زود خوب بشن راستی چند روز اینترنت ماهم قطع بود نمیدونم ک مودمو ریست کرده بود همه چیزاش پاک شده بود حتی رمزم نداشت کلی وقتما گرفت تا درست شد خدا خیر بده به اینترنت که میشه هر چیا بلد نیستی توش سرچ کنی
مامان سوده
10 آذر 93 3:08
سلام ناهید کجاییییی بچه ها خوبن؟نگرانتم...
مامان ناهید
پاسخ
سلام سوده جون ببخشید نتم قطع شده الان یه لحظه اومدم کافینت زود باید برم خونه چون محمد رضا خونه تنهاست خواب نازه عزیزم ببخش من نمی تونم بقیه کامنتهارا تایید کنم راستش یه ارسال به آینده داشتم یادم رفته بود رمز براش بذارم اومدم رمزدارش کنم وبرم به زودی نت را وصل می کنم فراموشمون نکنیدا شاید تو این فاصله اومدم کافینت سر زدم
مامان کیانا و صدرا
10 آذر 93 8:51
سلام ناهیدی.دختر چرا اینقدر زود به زود شارژت تموم میشه؟؟؟میخوری نکنه؟؟؟خخخخخخخخخخخخب خدا رو شکر که پیام سوده جونو تایید کردی وگرنه من تازه اومده بودم بگم چه خبر؟کجایی؟که فهمیدم خانم شارژشونو به جای چایی هورت کشیدن تموم شدهبه هر حال زود شارژ نمایید و بیایید.منتظریمراستی رمز مطلب آینده ات همون قبلیه یا نه؟باید وایستیم خودت بیای!!!!
مامان سوده
11 آذر 93 3:05
سلام ناهید جان خوبی گلم؟لطفا تو پرسش و پاسخ منو راهنمایی کن ممنون...
مامان کیانا و صدرا
11 آذر 93 8:30
سلام.خوبی؟چه خبرا؟خوب خیالت راحته نت نداری به کارهات میرسی حسابی.شکلکها غیر فعاله شکلک خخخخخخخخخخخخ میخواستم بذارم.حالا هم قهقهه....بای
مامان فاطمه
11 آذر 93 16:01
اخی چه برادر خواهر مهربونی خدا حفظشون کنه
میترا
30 آذر 93 15:23
سلام دوست نی نی وبلاگی . مهران کوچولوی من تو مسابقه نی نی وبلاگ شرکت کرده خواهشا بیایید بهش رای بدیدشماره 1000891010 به کد 46 یادتان نرود
مامان ناهید
پاسخ
در اولین فرصت میترا جان
مامان فاطمه
11 دی 93 20:14
ای جااااااااااااااااااااااااااااااااانم. قلبونشون برم با این بازی های جالبشون.
مامان ناهید
پاسخ
خدا نکنه عزیزم
❈ کوثر❈
12 دی 93 11:22
___♥♥♥ __♥♥_♥♥ _♥♥___♥♥ _♥♥___♥♥_________♥♥♥♥ _♥♥___♥♥_______♥♥___♥♥♥♥ _♥♥__♥♥_______♥___♥♥___♥♥ __♥♥__♥______♥__♥♥__♥♥♥__♥♥ ___♥♥__♥____♥__♥♥_____♥♥__♥ ____♥♥_♥♥__♥♥_♥♥________♥♥ ____♥♥___♥♥__♥♥ ___♥___________♥ __♥_____________♥ _♥_____♥___♥____♥ _♥___///___@__\\__♥ _♥___\\\______///__♥ ___♥______W____♥ _____♥♥_____♥♥ _______♥♥♥♥♥ سلام وب شماعالیه من وقتی عکس کودک شمارو میبینم فکر میکنم اجی وبرادر خودمه راستی به وب منم بیایید واگه موافق بودیید تبادل لینک هم بکنیم مرسی
مامان ناهید
پاسخ
ممنون عزیزم چشم حتما میام