محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

داستان زیبای صدای دلنشین مادر

1393/5/20 1:52
نویسنده : مامان ناهید
1,006 بازدید
اشتراک گذاری

دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب

 

می‌گشتم. که مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر.


اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب

 

دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا

 

سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت می‌دونی که بابا نون

 

 

لواش دوست نداره.گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون می‌خواهید لواش

 

می‌خرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم. مامان عصبانی شد و

 

گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا.

 

این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم.

 

دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا

 

نونوایی نمیرم. هر کاری می‌خوای بکن!


داشتم فکر می‌کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه

 

اما من که این همه کمک می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم.

 

دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای

 

نون برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست. با خودم فکر کردم وقتی مامان

 

دوباره بیاد سراغم به کلی می‌افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی‌کنم. اما یک

 

دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلا انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره

 

نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته‌اش

 

کرده بود. اصلا حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. راستش پشیمون

 

شدم. کاش اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم. هنوز هم فرصت

 

بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی‌کرد.


سعی کردم خودم رو بزنم به بی‌خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری

 

اعصبابم خورد بود. یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم

 

صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته

 

بود. دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد می‌کرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه

 

رسید و گفت: تو راه که می‌اومدم تصادف شده بود. مردم می‌گفتند به یه خانم

 

ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.


گفتم نفهمیدی کی بود؟


گفت من اصلا جلو نرفتم.


دیگه خیلی نگران شدم. یاد خواب دیشبم افتادم. فکرم تا کجاها رفت. سریع

 

لباسامو پوشیدم و راه افتادم دنبال مامان. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه

 

اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم اما تا اونجا یک

 

ساعت راه بود و بعید بود مامان اونجا رفته باشه هر طوری بود تا اونجا رفتم،

 

وقتی رسیدم، نونوایی تعطیل بود. تازه یادم افتاد که اول برج‌ها این نونوایی

 

تعطیله. دلم نمی‌خواست قبول کنم تصادفی که خواهرم می‌گفت به مامان

ربط داره. اما انگار چاره‌ای نبود. به خونه برگشتم تا از خواهرم محل تصادف رو

 

دقیق‌تر بپرسم.


دیگه دل تو دلم نبود. با یک عالمه غصه و نگرانی توی راه به مهربونی‌ها و

 

فداکاری‌های مامانم فکر می‌کردم و از شدت حسرت که چرا به حرفش گوش

 

نکردم می‌سوختم. هزار بار با خودم قرار گذاشتم که دیگه این اشتباه رو تکرار

 

نکنم و همیشه به حرف مامانم گوش بدم وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم

 

روی زنگ و با تمام نگرانی که داشتم یک زنگ کشدار زدم. منتظر بودم خواهرم در

 

رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که داد زد بلد نیستی درست زنگ بزنی …؟

پسندها (4)

نظرات (13)

مامان سوده
20 مرداد 93 3:54
وایییییییییی ناهید قلبم کنده شد تا ته داستان رسیدم...همیشه یادمان باشد گاهی چقدر زود دیر میشود!........
مامان ناهید
پاسخ
سلام سوده جونم خوبید؟فدات بشم من مثل شما وقتی داستان را داشتم می خواندم قلبم داشت کنده می شد......چه متن پند آموزی گفتید سوده جون ممنون واقعآناااااااا
مامانی ماهان جون
20 مرداد 93 10:27
خدا میدونه تا آخر این داستان چقد استرس کشیدم که نکنه یه بچه های مامانشو از دست بده و یه عمر بار حسرت و پشیمونی رو به دوش بکشه.............حتی اگه این داستان قصه باشه
مامان ناهید
پاسخ
فدای تو بشم که همش باید استرس را تجربه کنی منم مثل شما موقع خواندن همین حالت را داشتم
مامانی ماهان جون
20 مرداد 93 10:29
چقد خوبه آدم زنگ خونه رو بزنه و مامانش حتی اگه شده با عصبانیت درو براش باز کنه..ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
مامان ناهید
پاسخ
اره عزیزم ببخشید داغتونو تازه کردم عزیزم قصدم این نبود
مامانی ماهان جون
20 مرداد 93 10:29
کاش هیچ وقت قلبی مادری نشکندد..کاااااااااااش
مامان ناهید
پاسخ
الهی آمین
مامانی ماهان جون
20 مرداد 93 10:30
ناهید جون مرسی از داستان زیبایی که گذاشتی
مامان ناهید
پاسخ
خواهش می کنم ایسان جونم
مامان امیرصدرا
20 مرداد 93 14:41
چه قدر جالب بود یک لحظه فکر کردم که ان حادثه اتفاق افتاده
مامان هدیه
21 مرداد 93 19:38
اما من قریب به 5 ساله که زنگ خونمونو می زنم و مادرم درو باز نمی کنه پس قدرمادراتونو بدونید
مامان ناهید
پاسخ
خدا مادرتون را رحمت کنه عیب ما اینه که وقتی یه چیزی رو از دست دادیم اونوقت قدرش را می دانیم اونوقته که خیلی دیر هست
مامان پریسا
22 مرداد 93 4:16
ناهید جون خیلی زیبا بود
مامان ناهید
پاسخ
ممنون گلم
مامان پریسا
22 مرداد 93 4:17
ان شاالله همه ی مادرها سلامت باشن . باید قدر لحظات با هم بودن رو بدونیم.
مامان ناهید
پاسخ
انشالله ......معمولآ هروقت یه چیزی را از دست دادیم بیشتر قدر می دانیم که خیلی دیر هست
بابا و مامان
22 مرداد 93 6:59
عزیزم ممنون از داستان قشنگی که گذاشتید دیگه داشت اشکم در میومد که وقتی اخر داستان و دیدم اشکم سرازیر شد این اشک از اون اشکهای هیجانی بود
مامان ناهید
پاسخ
فدایت بشم انشالله همیشه مادر بمونید وسایه مادرتان از سرتون کم نشه عزیزم
مهسا خانوم
22 مرداد 93 16:30
واقعاداستان زیبایی بود. وپند خوبی داشت. یکبار مامانم رفته بود بیرون گوشیش رو جا گذاشته بود. یکم دیر کرد .دل تو دلم نبود.خلاصه دست گذاشتم گریه وزاری هیچکی هم خونه نبود.دوساعت گذشت مامی اومد.منم که کلی عصبانی بودم گفتم میشه بفرمایین کجا بودی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گفت وااااااااااااااا من که دکتر بودم. منم با قیافه حق به جانب گفتم چرا دیر اومدی ؟گفت مطب دکتر شلوغ بود خخخخخخخخخ منم به روی خودم نیاوردم که چیکار کردم. واقعا وقتی از مامانم جدا میشم یا این که مامانم میره بیرون تا بر میگرده کلی میترسم. مامانم هم اینجوریه. خلاصه حس مادر دختریه دیگهههههههههههه
مامان ناهید
پاسخ
آخیییییییییییی شما همم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!منم یادمه مجرد که بودم حاضر نبودم یه لحظه مامانم از خونه بره بیرون همیشه هم اخمام تو هم بود که چرا اینقدر میری مغازه واین طرف اونطرف بیچاره فکر نکنم می فهمید من دلم براش تنگ میشدمیگفت اگه من نرم بیرون کی می خواد به جای من این همه کارا انجام بده .........یادش بخیر
مهسا خانوم
25 مرداد 93 10:51
از بس این داستان پند اموزه که من هرروز میخونمش تا مبادا دچار اشتباه بشم. متاسفانه برخی از اشتباهات ما جبران شدنی نیست. وبار اول که خوندمش مردم وزنده شدم تا تموم شد.همش میگفتم خدایا میشه مادرش نمرده باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اخه بعدا اون میمونه ویک عمر پشیمانی. توی شهر ما یک همچین قضیه ای پیش اومده.خواهر وبرادره باهم دعوا میکنن مادره عصبانی میشه کلید هایی که توی دستش پرت میکنه برای پسرش... .واقعا اتفاق تلخی میوفته کلید ها به چشمش اصابت میکنه وبعد نابینا میشه واقعا الان برای مادره چیزی جز پشیمانی نمونده خیلی اتفاق بدیه. برای همین من همیشه میام واین داستان رو میخونم تا خدای نکرده دچار اشتباه نشم
مامان ناهید
پاسخ
مهسا جون ای ول بر شما معلومه خیلی درکت بالاست ومهربونی مطمئن باش همچی خطایی به سراغ شما که قلبتون پاکه نمیاد ...الهی همچی اتفاق شومی برا هیچ کس اتفاق نیفته خیلی تکان دهنده هست
سحر
27 مرداد 93 12:17
خیلی زیبا بود ناهید جون مرسی.