سفرسه روزه ما
سلام به دوستان گلم خوبید
ببخشید من بازم دیر شد بهتون سر نزدم
معمولآ هروقت ناراحتم یا عصبی حوصله هیچی رو ندارم دوست دارم
با انرژی بیام خدمتتون
گفته بودم سه روزی میریم مسافرت اجباری که جور شد ورفتیم اونم
عسلویه گرمترین نقطه استان که 4 ساعت تا شهر ما فاصله دارد
همیشه دلم می خواست برم وپالایشگاها وکارهای بزرگی که مهندسان
وبزرگان کشورمون اونجا انجام دادن رو ببینم وبالاخره نصیبم شد که بریم
اما با وجود هوای بسیار گرم نتونستیم جاهای دیدنیشو سر بزنیم فقط
موقع گذشتن از کنار پالایشگاها چشمام چهارتا شد که چطور این کارهارو
کردن وچطور این هم لوله هارو پیچ در پیچ در هم بافتن فقط از نزدیک ببینید
وگرنه برا من باورش سخت بود
در واقع عسلویه بزرگترین پالایشگاه نفت وگاز کشور هست که به قلب کشور
معروف شده چقدر بهش رسیدگی شده انشالله همه اونهایی که اونجا کار
می کنن نگهدارشون باشه که خیلی کار کردن در عسلویه اونم با این هوای
گرم وآلوده پراز گاز چقدر سخته
چهارشنبه ساعت 6 صبح من وآقامون با بچه ها همراه با پدر ومادر اقا
حرکت کردیم 30/10 رسیدیم
تصاویر
محمد رضا تو ماشین با اینکه زود بلند شده بود ولی خواب نمی رفت
تا اینکه نیم ساعت قبل رسیدن خوابش برد
واما فاطمه که شب دیر وقت ساعت نزدیکای 2 بود به زور خوابید
وصبح زود هم که بلند شد گیج بود ولی خوابش نمی برد
وقتی ظهر نهار خوردیم همه خسته وگیج گرفتیم خوابیدیم دیدم
فاطمه به عمه مهدیه ش گفت عمه چرا خونه تون این طرف واونطرف
میره آخ که چقدر خندیدیم دختر کوچولوی من قربونش برم از بس
گیج وخسته شده بود که به نظرش خونه داره تکون می خوره نگو
از بی خوابی داشت دور سرش می چرخید
وقتی رسیدیم امیر علی دوید دوچرخه واسکوترشو آورد که بازی کنن
عمه مهدیه رفت این اسباب بازیهاروآورد و جلو بچه ها ریخت منم اول
همینجوری عکس گرفتم
توجه
خوب این اسباب بازیهارو بنگرید تا بعد
هرچی تو این اسباب بازیها گشت دید نمی تونه با هیچ کدومشون
بازی کنه آخه همه خراب ودرب وداغون بودن یکیشون درست نبود
اینجا هم دارین کارتون می بینین فداتون بشم
اینم امیر علی که چقدر دوست داره دختر باشه هی می گفت مامان
بلام دامن علوش بگیل بپوشم بلم علوشی
(برام دامن عروس بگیر بپوشم برم عروسی) من خیلی
دوسش داشتم همه بچه ها به نظرم مظلوم ودوست داشتنین
خدارا شکر با هم جور بود
غروب عسلویه
اینم کنار دریا که چقدر دریا اونروز خشمگین بود با موچهای وحشتناک
که فاطمه می گفت من این دریارو دوست ندارم منو پرت می کرد وچشم
ودهانم وبینیم سوخت بریم رودخونه خودمون حالا فکرشو کن فاطمه و
محمد رضا دریا که می رفتن به زور میومدن بیرون حالا فاطمه دوست
نداشت محمد رضا هم وحشت زده گریه می کردوحاضر نشد بره تو آب
بچه ها همراه با عمه داشتن شن بازی می کردن
عصر روز دوم هم رفتیم خونه عمو محسن که همونجا زندگی
می کنن
اینم مرتضی
یه شب هم رفته بودیم پارک که خیلی بهتون خوش گذشت
اینجا رفتی سوار این آقا شیره ودیگه درآوردنت مکافات شد
با حال ترین قسمت پارک همین جا یعنی رقص آب بود که چون
من لباس برا فاطمه نبرده بودم زود از این محوطه دور شدیم
امیر علی وفاطمه
خیلی ذوق کردید
دب
آجیییییییییییییییییییی آجییییییییییییییییییی
بدون آجی که بازی حال نمیده
قربونت بشم که عاشق آجیتی
به تاب که می رسیدی بلند بلند می گفتی تاااااااااااااا تااااااااااااا
عباااااااااااااااااااااا (تاب تاب عباسی)
اینجا تو یه مغازه بودیم رفته بودیم اسکیت برا فاطمه بخریم
محمد رضا تمام اسباب بازیهارو سوارشد وامتهان کرد
تا فهمیدیم خودتو به این ماشین رسوندی وسوار شدی چقدر دلم
می خواست هرکدوم رو که دلت می خواد رو برات بخریم
ولی موندم با این همه اسباب بازیها تو خونه چکار کنم کجا بذارم
با اینکه خیلی غصه خوردم کاش سه چرخه رو برات گرفته بودم وقتی از اون پاساژ
دورشدیم ووارد یه فروشگاه بزرگ دیگه شدیم این سه چرخه رو دیدی وول کنش نبودی من
دیگه نتونستم طاقت بیارم گرفتمش وقتی بابایی دید گفت اگه قرار بود بگیری از همون
فروشگاه می خریدیم ولی خیلی حیف شد اون سه چرخه هاش خوشگلتر بودن
اینم سوغاتیهای شما گل پسرم
اینم یه تفنگ برا گل پسملی با صدای با حال که روزانه کارت شده شلیک به
ما وکشتنمون
اینم سوغاتیهایی که برا فاطمه گرفتیم
یه پتوی لطیف برا گل دختریم
اسکیت که خیلی دوست داشتم برات بخرم
دیروز رفته بودیم خونه آقاجون بابایی وکلی تمرین کردی خیلی پیشرفت
کردی
خوب دیگه همین یکی دو ساعت قبل ظهر اینم روز جمعه بازار رفتن ماشد که
چون آقا جون هم باهامون بود نتونستیم بیشتر تو بازار وپاساژها بهره ببریم
وگرنه بابایی رو سرکیسه می کردیم
اینم از پالایشگهای گاز که عکسشونو ازتو ماشین گرفتم دیدنشون
از نزدیک یه چیز دیگه بود من خیلی برام جالب بود
اینم از فاطمه ونرجس که نرجس صبح کله سحر ساعت
6/30
اومد خونه که با بچه ها بازی کنه وبالاخره موفق شد بچه هارو
بیدار کنه وشروع به بازی
برا اینکه محمد رضا بی نصیب نمونه داوری رو شروع می کنه
دوروز پیش بود پای نت بودم دیدم صدای سوت زدن میاد ولی
صدای دیگه ای نمی شنوم رفتم دیدم فاطمه بعد کلی بازی کردن
خوابش برده ومحمد رضا که بیدار شده بالای سرش نشسته داره
با سوت زدن بیدارش می کنه چقدر صحنه خنده داری بود برام
انگار سرباز خونه بودو آماده باش می داد
فداتون که عاشق ژله اید
هر موقع که فاطمه هوس کرد که ژله بخوره حالا هروقت که باشه
باید اطاعت امر کنیم ودرست کنیم تا ژله درست شد ساعت 11 شب
شد که قبل از اون یه سری براتون بستنی یخی با ژله درست کردم
وبازم راضی نشدید وچقدر من خوشحال میشم وقتی می بینم چیزی
رو دوست دارید که بخورید منم و با کمال میل...........
محمد رضا جونم شما عاشق مسواک زدنید هرکدوم از ما که
می خواستیم مسواک بزنیم با گریه می خواستی که مسواک
مال شما بشه واین شد که دیدیم کوچولوی مامان دیگه برا
خودش مستقل ومرد شده وگفتیم دیگه وقتشه که برات
مسواک بگیریم
این اولین مسواک محمد رضا واینم پنجمین مسواک فاطمه گلی
دوستتون دارم
.: محمدرضا تا این لحظه ، 1 سال و 7 ماه و 9 روز سن دارد :.
.: فاطمه تا این لحظه ، 4 سال و 5 ماه و 30 روز سن دارد
دوست جونیای خودم اگه یه کم به هوای ابری دلم بنگرید
خوشحال میشم به دلداریتون نیاز دارم لطفآ