محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

سفرسه روزه ما

1393/4/3 1:57
نویسنده : مامان ناهید
753 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دوستان گلم خوبید

ببخشید من بازم دیر شد بهتون سر نزدم خجالت

 

معمولآ هروقت ناراحتم یا عصبی حوصله هیچی رو ندارم دوست دارم

 

با انرژی بیام خدمتتون محبت

 

گفته بودم سه روزی میریم مسافرت اجباری  که جور شد ورفتیم اونم

 

عسلویه گرمترین نقطه استان که 4 ساعت تا شهر ما فاصله  داردآرام

 

همیشه دلم می خواست برم وپالایشگاها وکارهای بزرگی که مهندسان

 

وبزرگان کشورمون اونجا انجام دادن رو ببینم وبالاخره نصیبم شد که بریم

 

اما با وجود هوای بسیار گرم نتونستیم جاهای دیدنیشو سر بزنیم فقط

 

موقع گذشتن از کنار پالایشگاها چشمام چهارتا شد که چطور این کارهارو

 

کردن وچطور این هم لوله هارو پیچ در پیچ در هم بافتن فقط از نزدیک ببینید

 

وگرنه برا من باورش سخت بود

 

در واقع عسلویه بزرگترین پالایشگاه نفت وگاز کشور هست که به قلب کشور

 

معروف شده چقدر بهش رسیدگی شده  انشالله همه اونهایی که اونجا کار

 

می کنن نگهدارشون باشه که خیلی کار کردن در عسلویه اونم با این هوای

 

گرم وآلوده پراز گاز چقدر سختهخسته

 

چهارشنبه ساعت 6 صبح  من وآقامون با بچه ها همراه با پدر ومادر اقا

 

حرکت کردیم 30/10 رسیدیم

 

تصاویر

محمد رضا تو ماشین با اینکه زود بلند شده بود ولی خواب نمی رفت

 

تا اینکه نیم ساعت قبل رسیدن خوابش برد

 

واما فاطمه که شب دیر وقت ساعت نزدیکای 2 بود به زور خوابید

وصبح زود هم که بلند شد گیج بود ولی خوابش نمی برد

 

وقتی ظهر نهار خوردیم همه خسته وگیج گرفتیم خوابیدیم دیدم

فاطمه به عمه مهدیه ش گفت عمه چرا خونه تون این طرف واونطرف

میرهتعجب آخ که چقدر خندیدیم دختر کوچولوی من قربونش برم از بس

گیج  وخسته شده بود که به نظرش خونه داره تکون می خوره نگو

از بی خوابی داشت دور سرش می چرخیدقه قههقه قهه

 

وقتی رسیدیم امیر علی دوید دوچرخه واسکوترشو آورد که بازی کنن

 

عمه مهدیه رفت این اسباب بازیهاروآورد و جلو بچه ها ریخت منم اول

 

همینجوری عکس گرفتم

توجه

خوب این اسباب بازیهارو بنگرید تا بعدهیساجازه

 

هرچی تو این اسباب بازیها گشت دید نمی تونه با هیچ کدومشون

 

بازی کنه آخه همه خراب ودرب وداغون بودن یکیشون درست نبود

 

 

اینجا هم دارین کارتون می بینین فداتون بشم

 

 

اینم امیر علی که چقدر دوست داره دختر باشه هی می گفت مامان

 

بلام دامن علوش بگیل بپوشم بلم علوشی

 

(برام دامن عروس بگیر بپوشم برم عروسی)قه قهه من خیلی

 

دوسش داشتم همه بچه ها به نظرم مظلوم ودوست داشتنین

 

خدارا شکر با هم جور بودبغل

 

غروب عسلویه

 

اینم کنار دریا که چقدر دریا اونروز خشمگین بود با موچهای وحشتناک

 

که فاطمه می گفت من این دریارو دوست ندارم منو پرت می کرد وچشم

 

ودهانم وبینیم سوخت بریم رودخونه خودمون حالا فکرشو کن فاطمه و

 

محمد رضا دریا که می رفتن به زور میومدن بیرون حالا فاطمه دوست

 

نداشت محمد رضا هم وحشت زده گریه می کردوحاضر نشد بره تو آب

 

 

بچه ها همراه با عمه داشتن شن بازی می کردن

 

عصر روز دوم هم رفتیم خونه عمو محسن که همونجا زندگی

 

می کنن

 

اینم مرتضی

 

 

یه شب هم رفته بودیم پارک که خیلی بهتون خوش گذشت

اینجا رفتی سوار این آقا شیره ودیگه درآوردنت مکافات شدزیبا

 

 

 

با حال ترین قسمت پارک همین جا یعنی رقص آب بود که چون

من لباس برا فاطمه نبرده بودم زود از این محوطه دور شدیم

امیر علی وفاطمه

 

 

خیلی ذوق کردید

 

دب

 

آجیییییییییییییییییییی آجییییییییییییییییییی

 

بدون آجی که بازی حال نمیده

 

قربونت بشم که عاشق آجیتی

 

به تاب که می رسیدی بلند بلند می گفتی تاااااااااااااا تااااااااااااا

 

عباااااااااااااااااااااا (تاب تاب عباسی)

 

 

اینجا تو یه مغازه بودیم رفته بودیم اسکیت برا فاطمه بخریم

 

محمد رضا تمام اسباب بازیهارو سوارشد وامتهان کرد

خندونک

 

 

تا فهمیدیم خودتو به این ماشین رسوندی وسوار شدی چقدر دلم

 

می خواست هرکدوم رو که دلت می خواد رو برات بخریم خندونک

 

ولی موندم با این همه اسباب بازیها تو خونه چکار کنم کجا بذارم

 

 

با اینکه خیلی غصه خوردم کاش سه چرخه رو برات گرفته بودم وقتی از اون پاساژ

دورشدیم ووارد یه فروشگاه بزرگ  دیگه شدیم این سه چرخه رو دیدی وول کنش نبودی من

دیگه نتونستم طاقت بیارم گرفتمش وقتی بابایی دید گفت اگه قرار بود بگیری از همون

فروشگاه می خریدیم ولی خیلی حیف شد اون سه چرخه هاش خوشگلتر بودن

اینم سوغاتیهای شما گل پسرم

 

اینم یه تفنگ برا گل پسملی با صدای با حال که روزانه کارت شده شلیک به

ما وکشتنمونخندونک

اینم سوغاتیهایی که برا فاطمه گرفتیم

یه پتوی لطیف برا گل دختریم

 

اسکیت که خیلی دوست داشتم برات بخرم

دیروز رفته بودیم خونه آقاجون بابایی وکلی تمرین کردی خیلی پیشرفت

کردی

 

خوب دیگه همین یکی دو ساعت قبل ظهر اینم روز جمعه بازار رفتن ماشد که

 

چون آقا جون هم باهامون بود نتونستیم بیشتر تو بازار وپاساژها بهره ببریم

 

وگرنه بابایی رو سرکیسه می کردیمخندونک

 

 

اینم از پالایشگهای گاز که عکسشونو ازتو ماشین گرفتم دیدنشون

 

از نزدیک یه چیز دیگه بود من خیلی برام جالب بودمتنظر

 

 

اینم از فاطمه ونرجس که نرجس صبح کله سحر ساعت

6/30

اومد خونه که با بچه ها بازی کنه وبالاخره موفق شد بچه هارو

 

بیدار کنه وشروع به بازیچشمکآرام

 

 

برا اینکه محمد رضا بی نصیب نمونه داوری رو شروع می کنه قه قههقه قهه

 

دوروز پیش بود پای نت بودم دیدم صدای سوت زدن میاد ولی

 

صدای دیگه ای نمی شنوم رفتم دیدم فاطمه بعد کلی بازی کردن

 

خوابش برده ومحمد رضا که بیدار شده بالای سرش نشسته داره

 

با سوت زدن بیدارش می کنه چقدر صحنه خنده داری بود برامقه قهه

 

انگار سرباز خونه بودو آماده باش می دادخندونکقه قهه

 

 

فداتون که عاشق ژله اید

هر موقع که فاطمه هوس کرد که ژله بخوره حالا هروقت که باشه

باید اطاعت امر کنیم ودرست کنیم تا ژله درست شد ساعت 11 شب

شد که قبل از اون یه سری براتون بستنی یخی با ژله درست کردم

وبازم راضی نشدید وچقدر من خوشحال میشم وقتی می بینم چیزی

رو دوست دارید که بخورید منم و با کمال میل...........محبتبوس

 

 

 

محمد رضا جونم شما عاشق مسواک زدنید هرکدوم از ما که

 

می خواستیم مسواک بزنیم با گریه می خواستی که مسواک

 

مال شما بشه واین شد که دیدیم  کوچولوی مامان دیگه برا

 

خودش مستقل ومرد شده وگفتیم دیگه وقتشه که برات

 

مسواک بگیریم بغلمحبت

 

این اولین مسواک محمد رضا                    واینم پنجمین مسواک فاطمه گلی

                                                    

             

دوستتون دارم

.: محمدرضا تا این لحظه ، 1 سال و 7 ماه و 9 روز سن دارد :.

.: فاطمه تا این لحظه ، 4 سال و 5 ماه و 30 روز سن دارد

دوست جونیای خودم اگه یه کم به هوای ابری دلم بنگرید

خوشحال میشم به دلداریتون نیاز دارم لطفآ

                                                           محبتکلیک کنیدمحبت

پسندها (8)

نظرات (12)

مامان کیانا و صدرا
4 تیر 93 19:08
سلام دوست خوبمشاد باشید و همیشه به سفرهای خوشعجب هدیه هایی گرفتین بچه ها...خوش به حالتونعزیزم من رمزتونو ندارم.اگه دوست داشتین و مساله ای نبود بهم بدین.در هر صورت صاحب اختیارین گلم
مامان ناهید
پاسخ
سلام عزیز دلم خوبید شما؟ ممنونم ......فدای شما خاله مهربونم..چشم رمزو راتون خصوصی می ذارم
ساناز
5 تیر 93 0:53
سفرنامه قشنگی بود ناهید جون حتما کلی به شما و بچه ها خوش گذشته
مامان ناهید
پاسخ
ممنون ساناز جون فدااااااااااااااات
فایضه مامانِ عسل
5 تیر 93 1:21
بله میبینم که ناهید جان آپ کردن ! چه بامزه اولش فاطمه گلی میگفت چرا خونتون میچرخه خخخ دریا ؟ به به پس دریا هم رفتین ... نازی محمد رضای خاله اشکال نداره تو شهر خودتون برو دریا بازی کن حسابی از این شیرا قبلا که عسل میدید نمیشد از شیر یا هر مجسمه ای که بود جداش کنیپس حسابی به فاطمه جونو محمد رضا جون خوش گذشت این سرسره و ابم بازی کردن عزیزای خاله هوا هم که عسلویه هواش گرمه اب بازی حسابی حال میده ! سه چرخه و اسکیت هم مبارکتون باشه گل کوچولو ها همچنین تفنگ و مسواک و ......... همش مبارک باشه میبوسمتون راستی رمز نداریم !
مامان ناهید
پاسخ
سلام عزیزم خوبید پس عسل شما هم مثل بچه های من شیطون تشریف داشتن؟ بارم ممنون خاله جون
فایضه مامانِ عسل
5 تیر 93 1:22
حالا من یه چیز بگم عسل که کوچیک تر بود حدودا 5 یا 6 سال پیش ... با ماشین تصمیم گرفتیم از شمال بریم قم یعنی اینقدر خسته شدیم تو راه که نگو بعدش رسیدیم اونجا شبو موندیم دو روزی گشت زدیم قم و رفتیم اینور اونور بلاخره وقت این رسید که برگردیم تو راه برگشتم بازم کلافه عسلم کوچیک بود خلاصه خیلی سخت بود رسیدیم خونه مادر بزرگه عسل خلاصه استراحت کردیم فرداش که شد میگفتیم مثلا با ماشین بریم پارک عسل میگفت نه نه من با ماشین عزیز جون و اقاجون اینا هیچ جا نمیام راه طولانی میشه خسته میشم انگار که با ماشینشون هر جا بریم راه طولانی میشه
مامان ناهید
پاسخ
فدای عسل
عسل
5 تیر 93 2:03
فاطمه و محمد رضا جونم
اقازاده
5 تیر 93 18:01
انشالله كه بهتون خوش كذشته باشهو احتمالا از ولايت ما هم رد شدين
مامان ناهید
پاسخ
ممنون عزیزم راست میگی یعنی ما از کرمان رد شدیم نه بابا زود توضیح بدید یعنی چه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ عزیزم پست رمزدار رو بخونید می دونید چقدر بهمون خوش گذشتهولی بازم خوب بود
مریم طلایی✿
6 تیر 93 11:23
سلام عمه شدن دوبارتون رو تبریک میگم بسلامتی
مامان ناهید
پاسخ
سلام مریم گلی خوبی؟ ممنون عزیزم دعا کنبد براشون چون کوچیکتره هنوز نمی تونه شیر بخوره
اقازاده
7 تیر 93 16:45
نه ناهيد جونم فاميلي ما اسم يه روستا هست نرسيده به كنكان كه بايد ازش رد شي تا برسي به عسلويه
مامان ناهید
پاسخ
آها منظورتون خانواده همسری بود نه فکر کردم خونه خودتون رو میگید اگه اینطور بود وشما تو راهمون بودید ومی دونستم که حتمآ خدمت می رسیدیم
سوگند
8 تیر 93 11:37
وای خدا عسلویه..چه قدر دلم براش تنگ شده...اکثر هر دوسه هفته یه بار میرفتیم چون شوهر عمم قبلا تو پالایشگاه کار میکرد ...خاطراتمو بد جور زنده کردی الان دوست دارمبرم عسلویه و شهر خودم کنگان
مامان ناهید
پاسخ
فدات بشم انشالله که زود نصیبتون میشه میرید ولی الان هوا گرمه نرید بهتره نمیشه از خونه بیرون اومد انشاللهبذارید هوا خنکتر بشه
مامان پریسا
8 تیر 93 11:50
چه سفر جالبی ان شاالله خدا پشت و پناه همه ی عزیزان باشه
مامان ناهید
پاسخ
ممنون عزیزم
سحر
8 تیر 93 17:25
معلومه حسابی به بچه ها خوش گذشته. ان شاءالله که همیشه سفرهای شادی داشته باشید.
مامان ناهید
پاسخ
ممنون گلم راستش هوا خیلی گرم بود نمیشد زیاد بیرون رفت
سحر
8 تیر 93 17:26
راستی چرا هوای دلت ابریه ناهید جون؟
مامان ناهید
پاسخ
میگم عزیزم