تب ناگهانی فاطمه ..................وشیطنتهاشون
سلام به دوست جونای خودم وبه جوجوهای نازم
دوستان اگه این دو سه روز پیشتون نیومدم وتآ خیر داشتم ببخشید
نبخشیدید هم بیاین ادامه وطلب اونوقت راضی میشید ببخشید
عاشقتم.....................
دوروز پیش یعنی روز یکشنبه نزدیکای صبح قبل اذان بود که منو صدا زدی که مامان
سردمه پتو روم بگیر تعجب هم کردم که همیشه می گفت گرممه ولی گفتم شاید خوب
بچه هست سردش شده پتو انداختم صبح زود دوباره پاشدی گفتی مامان جیشم میاد
برمت دستشویی وقتی دستتو گرفتم دیدم مثل آتیش می مونی وقتی دست رو پیشونیت
گذاشتم دیدم ای واااااااای تب داری اونم چه تبی دست وپامو گم کردم اول استامینوفون
بعد شیاف وسریع پاشویی وبدن شویی رو شروع کردم تب سنج گذاشتم 39/5 بود خدای
من نزدیک به 40 اگه متوجه نمی شدم ممکن بود تشنج کنی خلاصه تب رو تا امکان داشت
پایین آوردم دیگه هم لرز داشتی وهم بی حال بودی منتظر موندم تا مطب باز بشه ساعت
10 به زور بردمت دکتر از بی حالی توان بلند شدن نداشتی
قربونت برم مامان جون که آخه چرا اینقدر مریض میشی دیگه خجالت میکشم بگم
بچه ها مریض شدن
این جا به اصطلاح تبت پایین اومده بود پایین تر نمیومد خیلی ترسیده بودم
اخه سابقه نداشت به این سرعت وبدن هیچ علائمی اینقدر تبت بالا باشه
هر کاری می کردم تبت پایین نیومد مرتب مایعات ولیمو شیرین هم دادم ولی چند درجه
پایین میومد باز بالا میرفت دیگه خودم هم داشتم حالم بد میشد تا اینکه خدا پدر اینترنت
رو بیامرزه رو آوردم به نت واین دعا رو پیدا کردم من می گفتم شما تکرار میکردی بعد هم
دوباره بردم دکتر ویه امپول زد ورفتیم خونه بابام تا شاید روحیه ت بهتر بشه زود خوب
بشی وقتی می خواستیم بیایم خونه خانم معلم مهدت که دختر عموی من هست به طور
اتفاقی اومد خون اقا جون وکلربوک شمارو آورده بود اولآ از دیدنش چنان ذوق برت داشت
که رنگ رخسارت عوض شد مخصوصا وقتی کلربوک رو که دیدی دیگه حالت بهتر شد وپا
شدی باورم نمیشد خاله رضوان رو خدا فرستاد واز طرفی اون دعا هم بسیار کارساز بود
با حالِ خوب رفتیم خونه دیگه تبت اومده بود یه37/3 ، بابایی هم کشیک بود وقتی بهش
زنگ زدم که گوشیتو خاموش نکن فاطمه تبش بالاست می ترسم دلش راضی نشد اومد
یه سر زد دید حالت بهتره رفت دیگه تا صبح همه ون خسته وکوفته راحت خوابیدیم
بابایی دوباره صبح زود اومد دید خدارا شکر تب نداری وقتی داشت بوست می کرد گفتی
بابا بوسم نکن مگه نمی بینی من مریضم شما هم مریض میشید بابایی با تعجب بغلت کرد
گفت بابایی اشکال نداره بذار من به جای شما مریض بشم گفتی من دوست ندارم می خوای
پاهامو بوس کن اونجا اشکال نداره
آخ که نمی دونی بوس کردنات تو خونه زبون زد شده هی می چرخی می گی مامان بیا
بوست کنم ،بابا بیا بوست کنم آخه دوستون دارم داداشی رو هی بوس می کنی میگی
قربونت برم عزیـــــــــــــــــــزم نمی دونی چقدر خودتو لوس می کنی
اینجا هم داداشی کلی خوش به حالشه که کسی مانع تاب بازیش نمیشه
ولی کلی هم دوروبرت می چرخید به زور ازت دورش می کردم حالا
ذوقشو ببین
دیگه کاملآ خودکفاشده ببین تورو خدا چه جور بی ترس نشسته وذوق
می کنه
راحتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فردای اون روز یعنی دیروز دیگه حالت خوب شده بود از رختخوابت اومدی
بیرون فدات بشم که این بار هم مریضیتو از ابوالفضل پسر عمه گرفتی
وقتی رفته بودیم خونه اقاجونت اونا هم بودن ابوالفضل رفت آمپولشو بزنه تو دلم گفتم
آخ اگه می دونستم نمیومدم می ترسم بچه ها بگیرن به دلم افتاده بود تااینکه تشنه ت بود
رفته بودی تو لیوانش اب خوردی گفتم مامانی لیوانت تو کیفم بود چرا تو لیوان ابوالفضل
خوردی گفتی مامان من بی اجازه که نخوردم به عمه گفتم این لیوان دهنی نشده تمیزه؟
گفت اره برو بردار توش بخور بعد فهمیدم تا لیوان ابوالفضل بوده قربونت برم الهی
چندروز پیش رفتم دیدم فاطمه سایه برداشته داره می زنه ومحمد رضا هم
محو تماشا شده
داداشی متوجه حضور من شد وداره به زبون خودش توضیح میده یعنی
می خوام بخورمت
واما یه روز دیگه هم رفتم دیدم اینبار از دست داداشی فرار کرده رفته رو
اپن وداره آرایش می کنه پنکیک شو هم زده ببین تورو خدا دخترای امروزُ
یه شب اومده بودم نت صدای بچه هارو شنیدم رفتم دیدم با هم گلاویز
شدن اونم برا مای بی بی محمد رضا محمد رضا قربونش برم می فهمید این
مای بی بی ها مال خودشه سخت مقاومت می کرد که آجی ازش نگیرش
واما خودشو انداخته روش که فاطمه نتونه ببرش
وحالا پیروز شد وخنده رو لباش شکفت
قربونت برم که حاضر نشدی بلند بشی ترسیدی جنگ دوباره شروع بشه
دارم میگم آقا جون کوووووووووووش میگی هییییییییییییس(نیست)
عاشق آقا جون حیدر بابای منی
اصلآ آقا جون مرتض رو به عنوان آقا جونت نمیشناسی بیچاره آقا جون چقدر
دوست داره ولی نه به اندازه آقا جون حیدر اگه پیشش باشی دیگه هیچی
نمی خوای حتی منو
روز جمعه که خونه آقا جون مرتضی بودیم می گفتیم برو پیش اقا جون؟ دوروبرتو
نگاه می کردی بعد می گفتی هیییییییس(نیست) می گفتیم کو اقا جون بازم تکرار
می کردی که هیییییییییسس می گفتیم اینا آقا جون دیگه بازم می گفتی هیییییس
خلاصه کلی مارو خجالت زده کردی آقا جون بیچاره هم می گفت خوب اون اقاجونشو
لابد بیشتر می بینه بابایی به خاطر اینکه آقاجون ناراحت نشه گفت خوب آقاجون حیدر
سوار موتورش می کنه
.: فاطمه تا این لحظه ، 4 سال و 4 ماه و 1 روز و 10 ساعت و 44 دقیقه و 14 ثانیه سن دارد :.
محمدرضا تا این لحظه ، 1 سال و5 ماه و 9 روز و 10 ساعت و 1 دقیقه و 47 ثانیه سن دارد :.