محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

ماجرای قبل از تولد نی نی خوشملمون

1391/8/29 19:19
نویسنده : مامان ناهید
962 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دوستان خوبم ودوستان عزیزم ونی نی های خوشملوم

 

می خوام جریانات این چند روزی رو تو وب ثبت کنم امیدوارم که

 

اگرزیاد شد خسته نشوید اخه نمی شه ار بعضی اتفاقات گذشت

 

ولی می دونم که شما با حال تراز اونی هستید که من فکرش رو

 

می کنم

همسری یه هفته دیگه مرخصی استهلاجی گرفت به خاطر این که

 

برای تولد این وروجک اینجا باشه ولی مرخصی تموم شد ونی نی

 

شیطون نیومد نمی دونم چه مشکلی با این بابای مهربون داره روز

 

سه شنبه باید می رفت ولی دوباره یه ماموریت یک روزه از طرف شرکت

 

مانع رفتنش شد که چهارشنبه رفت ولی باز هم نیومد این بچه فیل

 

بابا صبح چهارشنبه رفت که موقع خداحافظی داشت بهم شک وارد

 

می شد قلبم داشت از جا کنده می شد نتونستم خودمو کنترل کنم

 

بغضم ترکید بعداز روبوسی وخداحافظی اشکم مثل باران جریان داشت

 

سعی کردم احساسات واشکهایم را از دید باباییپتهان کنمولی نشد

 

ومنو زیر چشمی می پایید موقع بیرون رفتن از در حیاط توقف کرد با اشاره

 

دست گفت چیه منم نتونستم چیزی بگم با اشاره سرو دست گفتم

 

هیچی خواهش کردم که زود بره نمی خواستم بیشتر از این دلش بشکنه

 

بغض را تو چهره اش واشک تو چشمانش دیدم بابایی رفت

 

ومن موندم با هزاران آرزو ونقشه هایی که بدون وجودش امکان پذیر نبود

 

تو این مدتی که منو بابا احمدی پیوند مشترک داشتیم اینقدر گریه نکرده

 

بودم قلبم داشت از جا کنده می شد اومدم تو اتاق کلی گریه کردم ولی

 

سبک نمی شدم اخه مهمترین لحظه زندگیم رو از دست داده بودم فاطمه

 

هم خواب بود مجبور شدم خودمو مشغول کنم آخه استرس برام خیلی بد

 

بود هنوز اشکم جاری بود که بعداز تقریبآ٣٠دقیقه بعد بابایی دوباره برگشت

 

تعجب کردم گفتم چی شد که برگشتی گفت مدارک ماشینو جا گذاشتم

 

چند دقیقه ای دور خودش گشت احساس کردم نمی تونست با این حال

 

وهوا بذاره بره ولی باید می رفت خدا به همراهت عزیزم

 

بابارفت منو فاطمه دوباره تنها موندیمغمگین باران هم شروع به باریدن کرد فاطمه

 

هم بیدار شد وقتی سراغ بابا رو گرفت ومن گفتم رفته سر کار بهانه گرفت

 

خوب حالا یکی می خواد اونو اروم کنه دلم پر از غصه شد غمناکاین بود که بردمش

 

تو حیاط که تو هوای بارانی برای خودش بازی کند تا شاید از این حال وهوا

 

بیرون بیاد برای من چهارپایه اورد پشت در حیاط گذاشت گفت شما اینجا

 

بشینید منم برم تو کوچه یه کم بازی کنم قربونش برم که خوب حال منو درک

 

می کنه می دونه که من نمی تونم رو پاهام وایسمبغلمحبت

 

این کارو کردم ولی حالم زیاد خوب نبود نمی تونستم زیاد بشینم محمد رضا

 

تو شکمم جمع می شد وشکمم صفت می شد ودوباره شل می شدسبز

 

نمی دونم چه اتفاقی داشت می افتادواقعآحال مساعدی نداشتم راضی

 

کردن فاطمه خیلی سخت بود که برگردیم تو اتاق ولی راضیش کردم و

 

کمی استراحت کردم وبعد هم بقیه تزئینات اتاق نی نی رو کامل کردم و

 

اتاق رو تمیز کردم شاید این اخرین فرصتی باشه که من می تونستم روی

 

پا باشمخطا

 

خوب دوستان گلم هم اینکه مطالب زیاد شد وهم اینکه خسته شدید

 

جریانات جدی تررو تو پست بعدی می نویسم

 

خسته نباشید اگه با ما همراه باشید ممنون میشم می بوسمتون بوس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)