محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

امروز بلايي بزرگ ازمادورشد

1391/7/19 22:53
نویسنده : مامان ناهید
966 بازدید
اشتراک گذاری

روز سه شنبه 11 مهر صبح زود بابایی برای ماموریت کارای شرکت رفت بوشهر منم که شبها

نمی تونم راحت بخوابم دیر خوابم می بره ساعت 9بود که از خواب بیدار شدم بعداز خوردن صبحانه

شروع کردم به تدارک غذاتقریباساعت 10 بود که یه احساسی بهم دست داد تو فکر بابایی عشقم

همه هستیمرفتم زود صدقه انداختم تو صندوق بااینکه می دونستم بابایی خودش اینکاررو کرده

خوب نهار اماده شد نماز خوندم بابایی یه کم دیر کرده بود همینکه گوشی رو برداشتم بهش زنگ

بزنم خودش وارد شد سلام کردیم وخسته نباشید فاطمه پرید توبغلش ولیاحساس کردم یهطوریه

گفتم خوب لابد خسته هست سفره رو کشیدم گفتم چرااینقدر دیر کردی گفت ماشین خراب شد

معطلم کرد تعجب کردم ماشین که ایرادی نداشت گفت خوب شد دیگه گفتم خوب چکارش کردی

گفت عیسی باداداشمبود اومد بکسلش کرد بردیم خونه بابا گفتم چرا اونجا گفت نزدیکتر بود

نگو می خواسته رعایت حال منو کنه که یهوقت نبینمحالم بد شه

تو حین نهار خوردن زنگ زد به باباش حالشو پرسید گفت می خوای بیام ببرمت دکتر بعد که قطع کرد

گفتم چی شده مریضه بابات گفت ماشین منو دید حالش بد شد منم از همه جا بی خبر گفتم خوب

بهش زنگ می زدی که ماشین خرابه دارم میارم خونه تا بهم نمی خورد گفت اخه ماشین خیلی خراب

شده بود بهم خوردم گفتم چیزی شدهتعجب تعجب!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟سوالببینمت تصادف

کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟سواللبخندی زدگفت

اره یه تصادف کوچیک بااینکه سالم جلوم نشسته بود اشکم جاری شد مستقسم تو چشماش

نگاه کردم وگفتم خودت چیزیت نشده گفتمی بینی که

کجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟سوالکی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ سوالباکی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟سوالوهی سوال پشت سوال دیکه اشتهام کور شد

کمرم درد گرفت شکمم صفت صفت شد خدارا شکر کردم که خودش سالمهآخ

بیچاره باباش با دیدن صحنه حالش بد میشه کلی گریه می کنه گریهگریهگریه

نیم ساعت بعدش شروع کردم به گریه کردن گریهگفتم اگه بلایی سرت میومد من چکار می کردم

گفت حالا که چیزی نشده حالاچرا گریه می کنی من که نمردم اینقدرگریه می کنی اگه میمردم

چقدر گریه می کردی گفتم زبونتو گاز بگیر گریه خوشحالیه خداروشکر می کنم خداشمارو به ما

بخشید

شکلکهای جالب  و متنوع آرویناینم بگم که روح بچه ها جقدر پاکه همون یه شب قبلش بود داشتیم از خونه بابا جونم

میومدیم فاطمه به باباش گفت بابایی یه وقت دستتو از رو فرمون ماشین برنداری تصادف می کنی

می میری انگار بهش الهام شده بودچند شب پیش هم باز از تصادف حرف میزد ومن هی بهش

می گفتم مامان نگو بدهشکلکهای جالب  و متنوع آروین

جریان تصادف از این قرار بوده که ساعت 11بابایی از پل که میاد بیرون یه راننده ناشی با سرعت بالای

120اونم سر پیچ کنترلشو از دست میده میاد شاخ به شاخ بزنه به بابایی از اونجا که باباهم سرعتش

کم بوده وهم حواسش به ماشینه بوده فرمان ماشینو می پیچونه یه کم خودشو ازش رد می کنه

ولی طرف شاگردو می زنه داغون میکنه خودشم میره پایین ومنحرف میشه جوری که چرخاش بالا

قرار می گیره ولی خداراشکراونم چیزیش نمیشه ولی ماشینش داغون میشه

خدایا ممنونم به خاطر مهربونیهات بخششت به خاطر رحمتت کرمت وبزرگیت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)