فاطمه گلي ماماني الان دوروزي ميشه كه به مهد ميره
سلام به همه دوستان خوبم
فاطمه مامانی دو روز یه که بالاخرهبه مهد رفت راستش قصد نداشتم بزارمش مهد چون هم سنش کمه وهم به خاطروابستگی شدیدی که به خودم داره فکر نمی کردمبدون منبمونه ولی برخلاف تصورم همین که وارد مهد شدو همین که بچه هارو دید اونقدر غرق بچه هاشده بود که منو نمی دید منم یه گوشه ای وایستاده بودم که منو نبینه یه لحظه متوجه شد من اونجا نیستم یه کم ایستاده بادنبالم میگشت ولی منو نمی دید دیدم داره به یکی از مامانا میگه برو مامانمو پیدا کن ولی بعدش آروم شد مربی همه بچه هارو به کلاس راهنمایی کرد البته ازطرفی خیالش راحت بود که نرجس دختردایی وصالحه دخترخاله هم پیشش بودن وگرنه محال بود واسته منم یواشکی جیم شدم رفتم یه سری خرید داشتم که انجام دادم و برگشتم خونه که با کمک همسری عزیزم نهار رو درست کردیم نهار مرغ مسما بود ساعت 11رفتم دنبال گلی خانم که همسری بهم زنگ زد که برم سینا پسرعمه فاطمه رو هم که رفته بود به مهد وحالا پیش مامانش تو شهرداری بود بیارم خونه این کار رو هم کردم خوب رفتم از مامانش تحویل گرفتم و دوتایی تو ماشین دل می دادن قلوه می گرفتن فاطمه می گفت چرا خونمون نمی یای سینا می گفت بابام اجازه نمی ده بعدسینا می گفت نازیلا من خیلی دلم برات تنگ شده بود فاطمه هم می گفت منم خیلی دلم برات تنگ شده بود خلاصه اونا می گفتن ومن می خندیدم رسیدیم خونه بعدازنماز نهارخوردیم فیلم حریم سلطان رو هم دیدیم وکمی چرت زدیم خلاصه روز خسته کننده وپرانرژی بود6/7/90