محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

محمدرضای مامان وارد ماه هشتم شد

1391/6/22 20:01
نویسنده : مامان ناهید
391 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه دوستان گلم

امیدوارم که حال همگی شما ماماناونی نی های خوشگلتون خوب خوب خوب باشه دلم خیلی

براتون تنگ شده بود خیلی وقته که سر نزدم چون فعلآ اینترنت ندارم حال مساعدی هم نداشتم

که کافینت یا جای دیگه ای بروم یه بار رفتم کافینت که متاسفانه سایت بسته بود

خیلی حرف ناگفته دارم ولی نمی دونم بااین وقت کم چی بگم

اول از همه روی همتونو می بوسم که کلی پیام از شما دوستان داشتم که باید منو ببخشید

که دیر شد نمی دونم وقت بشه به همه شماسر بزنم یا نه انشالله که بتونم

......................................................

شکلک های محدثه


تواین مدت اینقدر اذیت میشم که شب نمی تونم راحت بخوابم همین دوشب پیش اصلآ

خوابم نمی برد یعنی نمی تونستم بخوابم ساعت دو نیمه شب بوددرحالی که توی رختخواب

نشسته بودم آبجی فاطمه بیدارشد همین که منو دید نشستم بلند شدگفت مامان مگه چی

شده گفتم مامان من حالم خوب نیست نمی تونم بخوابم نشست تو بغلم کمی ساکت موند

بعد باصدای بغض کرده گفت مامان داره اشکم میریزه گفتم چرا عزیزم گفت دلم برات

می سوزه گفتم چرا گفت حالت خوب نیستن نمی تونی بخوابی وشروع کرد بلندبلند گریه کردن

قلبم داشت از جا کنده میشد گفتم خدای من این حرفهای فاطمه هست وای خدا اون

فقط دوسال ونیم داره این حرفهاچه جوربراش میادتااین اندازه نمی تونستم که اینقدراحساساتی

هست قربونش برم گریم گرفت

تو آغوشم فشردمش گفتم نه مامانتوبرو بخواب حالم خوب شد گفت نه اگه خوب بودی می تونستی

بخوابی مجبورشدم بخوابم اونم خوابید ولی به والله یک دقیقه نتونستم بخوابم بلند شدم اونم بلند شد

خلاصه تاساعت شش صبح با من بیدار بودوهمدم تنهاییم بود قربونت برم مامان راست میگن که دختر

مونس مامان وباباست چقدر من خوشبختم که گلی مثل فاطمه رودارم راستی

مامانی امروز دوروزی میشه که وارد ماه هشتم شدم بابایی سر کاره این شبها که حالم خوب

نیست من وفاطمه تنهاییم وفقط خدا با ماست وقرآنهایی که می خونم ضامن سلامتی ماست

خیلی سعی می کنم که به اعصابم مصلت باشم ولی دست خودم نیست بعضی وقتها میشه

که حال روحیم به هم میریزه همین چند روز پیش ازبس اعصابم داغون بود که نزدیک به یه روز کامل

تکونتو حس نکردم مجبورشدم برم دکتر ضربان قلبتو که شنیدم خیالم راحت شد می دونستم که

روت تاثیر سوءگذاشته بمیرم برات مامانی منو ببخش شماعزیزدلم سزاوار نیستید که مشکلات

وناراحتیهای من دامنگیرت بشه خیلی می ترسم که وقتی به دنیا بیای روی اعصابت اثر گذاشته

باشه خیلیها هستن که نه به فکر من هستن نه دلسوزن ونه مراعات حال منو می کنن فکر

نمی کنن که برای بزرگ کردن وتربیت دوبچه باید روحیه وآرامش داشته باشم اونم به تنهایی

ولی دنیا یه جور نمی مونه عزیزم خدای من بزرگه وتا حالا فقط اون بوده که پشتم بود ودر همه

حال کمکم کرده نذاشته زمین بخورم خوشحالم که دوستان خوبی تواین سایت پیداکردم که از نزدیکان

خودم هم به من نزدیکترن خداهمه آنهارو حفظ کنه در برابرهمه مشکلات

وهمیشه دعاگوی انهاخواهم بود..........

91/6/22

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)