محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

روزی بسیارمهم وحساس

1392/8/22 19:29
نویسنده : مامان ناهید
413 بازدید
اشتراک گذاری

شکوفه مامانی سلام

 

چندروزیه گرفتاربودم ووقت مناسبی برای حرف زدن باهات نداشتم

ولی اکنون باوجود اتفاقات مهمی که رخ داده کارامو راست وریس کردم

واومدم که بنگارم از آنچه که باید گفت.

روز 4شنبه 30 تیرماه بود که برای یک سری آزمایشات وسنوگرافی

به برازجان رفتم خدارا شکربابات مرخصی بود واین بود که هم خیالم

راحت بودوهم بابودنش کلی از مشکلات من حل می شداون روز

مشخص می شدجنسیتت چیه دختریا پسر؟متنظر

 

من برام فرقی نمی کرد چون هم بچه اول بودی وهم فقط

می خواستم سالم باشیمحبت

ولی بابات عاشق دختربود می گفت اول سالم بعد دخترخندونکخنده

 

بابایی رفت که نوبت سنو واسی من بگیره منم تواین

فرصت رفتم آزمایشامو انجام دادم وقتی که رفتم مرکز

سنو دکترهنوز نیومده بودقرارشدبابایی هم باشه تاهم

تصویر زیبای تورو ببینه وهم موقع مشخص شدن جنسیت

اونجا باشه اماتو این فرصت رفت مرکز اهدائ خون که خون

بده وقتی برگشت سنورو انجام داده بودم هراسان که برگشت

به من گفت کی نوبتت میشه گفتم مشتولق بچه دختره

باورش نشدتعجبخودم هم خیلی خوشحال شده بودمبغل

هم اینکه دختر نازه به گفته مامانم برکته خونه هست وهم

باشنیدن این خبربهترین هدیه رو می تونستم به بابایی بدم

این بود که بیمارستان نزدیک بود بردمش پیش یه خانم دکتر

گفتم میشه این سنورو ببینید؟با یه نگاه پراز سوال زیر چشمی

مرا ورنداز کردوبعدگفتش بچه تون دختره به بابایی گفتم حالادیدید

راست گفتم زیباخانم دکتر برگشت وگفت مگه پسرمی خواست

گفتم نه عاشق دختره به خاطرهمین باورش نمی شد

خانم دکترگفت حالا که این طورشد الان ببرش بازاربهترین هدیه

روبراش بگیر بابایی از ته دل خنده ای کرد ودوتایی

بیمارستان رو ترک کردیم

از شانس بد مامانی از شانس بد مامانی دیروقت بود وبازار

تعطیل بودغمگین

اماااااااااااااااا تو دختر نازم بهترین هدیه بودی که در تمام عمرم

می گرفتم اونم از خدای خوبجشنجشنزیبا

چقدر هدیه گرفتن اینم از خدای مهربونت خدایی که اینقدر بنده شو

دوست داره بغلخدا جونم اصلآ باورم نمیشه ممنونم ازت

خییییییییییییلی زیاد بغلمحبتبوس

تواین سه تاچهارماه رقابت سختی بین بابات وعمه سکینه وعمه

شهربانوبود سه تایی دختر می خواستن بقیه عمه های مجرد

بیشتردلشون می خواست بابات پسرداشته باشه وعمه سکینه

وعمه شهربانودختر ولی شانس با بابایی بوداونا بچه شون پسر شدآرام

بعدازبرگشتن رفتیم خونه آقاجونت همه منتظرشنیدن بودن بابات رفت

ماشینوپارک کنه ولی به من سپرده بود که یه وقت بهشون نگم میخواست

خودش این خبروبده این بودکه منم چیزی نگفتم تااینکه بابااومد این خبروبه

همه داداینم چه جوری اینقدر معطلشون کرد وایقدر این ورو اونور زد که

حرسشونو در آورد من فقط می خندیدمتا اینکه بالاخره گفت نی نیمون

دختره همه خوشحال شدنآرامو بهمون تبریک گفتنداون روزدوتایی در

پوست خودنمی گنجیدیمفرشته بابات از قبل اسمتو انتخاب کرده بود

آخه اون عاشق اسم فاطمه است

ومی گفت اگر پسرشد شمااسمشوانتخاب کنید ومن هم قبول کردمزیبا

منم اسمتو خیلی دوست دارم چون معناو مفهومهای زیادی داره گذشته

ازاین اسم حضرت فاطمه زهرا(س)هم هستبغلمحبت

دعامی کنم که راهروحضرت فاطمه(س) شوی گلم

 

88/4/30

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

کسرا
27 مهر 93 21:36
فدای بچه های خوشگلت بشم الهی درد وبلاش بخوره به جونم نمی دونی بچه هات چقدر خوردنینمنم در آرزوی یه بچه ماندم ولی هنوز قسمتم نشده