محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

خبری خوش

1391/2/7 11:00
نویسنده : مامان ناهید
374 بازدید
اشتراک گذاری

کوچولوی نازم سلام

 

هوراااااااااااااااااااااااااااhttp://www.khavaranshop.com/   خرید پستی از خاوران شاپ

 

بالاخره منم دارم مامان میشم نازنینم دیدی خدا چه جور بنده شو تنها نمی ذاره

دیدی چقدر احساسم درست بود دیروز دوستم خاله معصومه بهم زنگ زد وبعد

ازکلی صحبت ودر مورد زندگی مشترکمون بعد ازم سوال کرد هنوز جوجو درست

نکردی گفتم نه ولی یه حسی تو درونمه که با همیشه فرق می کنه گفت پرید

شدی گفتم دوروزی گذشته گفت ای دختر باور کن حامله ای فردا برو آزمایش

بده گفتم مگه بعد سه روز معلوم میشه گفت اره چرا نشه منم با خوشحالی

تمام نفهمیدم چه جور شبم را به صبح رسوندم ورفتم ازمایش دادموجواب گرفتم

وتا اون لحظه اولین کسانی که می دونستن خدا بودمن و تویی که در درونمی

ziba

 

 

مامان جان امروز خبر خوشی شنیدم خبر وجود تو تویی که انتظار بودنت مرا

بی طاقت کرده بودامروز رفتم آزمایش دادم وقتی جواب رو گرفتم تمام


وجودم سرشاراز عشق بود ولی یک لحظه نفسم بندشد نتونستم طاقت بیارم


که خودم رابه دکتربرسونم وجواب روبگیرم همون جاازخانمه جواب روپرسیدم وقتی

گفت خانم مبارکه جواب مثبته روحم شاد شدقلبم سرشاراز عشق تو به

تپش افتاددراون موقع خدارو شکرکردم واحساس غرور کردم ووجودتورا خیلی

خیلی احساس کردم بابات خارج ازاستان سرکار بود نمی دونستم خبر وجود تو رو

 

چه جور بهش می دادم چه جوری می تونستم غافلگیرش کنم آخه دوست داشتم

یه کم اذیتش کنم  بایه پیام تقریبآ گنگ که:

(چه خوبه وقتی یه خبرخوشی می شنوی بهترین یاروهمراهت کنارت باشه)


می دونستم ضمن دریافت پیام بهم زنگ می زنه شیرینی گرفتم ورفتم خونه آقا


جونت مادرجون وعمه ها با شنیدن این خبر داشتن ازخوشحالی بال درمی آوردن

ببین کوچولوی من چقدرهمه برای آمدنت خوشحال شدن به خاله زهره


یه اس دادم که جواب آزمایش مثبت شده بیچاره از هیچی خبر نداشت همون موقع


زنگ زد وپرسید آزمایش ؟؟؟؟؟؟چی وقتی بهش گفتم کلی خوشحال شدسفارشات

لازم روکردبابات هم که فقط شبا بهم زنگ می زد تاشب سه بار زنگ زد ولی 


یه کوچولو اذیتش کردم اونم همش می گفت چه خبر؟بهش نگفتم تا اینکه مادر جون


ناقلا قبل ازمن بهش خبرداده بود ولی دوست داشت اززبون خودم بشنوه احساس


کردم شنیده اون وقت بودکه بهش گفتم بابایی توهم داری بابا میشی لبخندی بلندبا

تمام وجودش ........

واین بودکه خوشحالیم چندبرابرشد 


واما مادر جون همه نقشه های منو نقش بر آب کرد

وای سفارشات بابایی شروع شد که چکاربکن چی بخور

و..........

تابچه نازم خوب پرورش بشه وتوهم قول بده که خوب باشی مقدمت سبزومیمنت

باد گلم

الان 28روزت میشه الهی فدات بشم 

                                                                        88/2/1

         

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)