محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

عکسهای جا افتاده وشرح حال بچه های نازم

1394/2/22 0:39
نویسنده : مامان ناهید
938 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه دوستان خوبم امیدوارم خوب وخوش باشید

وسلام به بچه های گلم

مدتیه که آپ نکردم نمی دونم چطور شروع کنم انگار روال کار ونوشتن از

دست در رفته خندونک

من هرچی تو عکسها گشتم کدوم را برا پست جدید انتخاب کنم فعلآ انتخاب

کردنش سخت بود وحالا تصمیم دارم خال وروز بچه هارا بگم

که محمد رضا زبون باز کردی یه حرفهای شیرینی می زنی به شدت من وآبجی

وباباتو دوست داری وبه من وابسته ای هر وقت شیطنت کنی بهت میگم

من برم دیگه؟ برم خونه آقا جون و دیگه نیام پیشت ؟با حالت اخم  میگی نخواااااام

(نمی خوام) این کلمه را پشت سر هم تکرار میکنی بعد منو تو بغل می گیری بوسه

بارونم میکنی ای خودتو تو دلم جا می کنی بعد یه ماچ آبدار از لبت میگیرم وشما هم

تا لب منو بوس نکردی آروم نمیشیبوس

اما این وابستگیت فقط تو خونه هست وقتی می ریم بیرون وتو یه جمع قرارمیگیریم

دیگه مامان کیلو چنده یادت نیست مامان داری چرا که فقط دنبال ماجراجویی هستی

وعادت نداری تو جمع بچه ها باشی همیشه یه جاهای پرتی قدم می ذاری جایی که

مناسب یه بچه نیستترسو

مثلآ ایام عید کنار دریا بودیم اونم شب، با اینکه گوشی موبایل را دادم بهت سرگرم

بشی وازم جدا نشی با یه چشم بهم زدن رفتی ومن هم با یه چشم بهم زدن نگاه

کردم تا نیستی تا اطراف ماشینها وبین بچه هارا نگاه کردم شما دیگه ازم دور شده

بودید منم مثل دیوونه ها تو سرم می زدم وتو بین مردم صدات می کردم زنداییها ودایی

وخلاصه همه افتادن دنبالت تا اینکه بعد چند دقیقه یه خانم اومد تا شما بغلشین منم

از روی عصبانیت یه سیلی زدم بهت که چرا من وقتی جایی رفتم شش دنگ حواسم

بهته ولی شما مثل جت غیبتون می زنه دیگه تو فامیل اسمی شدم که فقط باید

دنبال شما بگردم اصلآم گم بشی عین خیالت نیست در این مورد خیلی خطرناکی

بچهخطا

دیگه با خودم عهد بستم عروسی هم نرم چرا که تو عروسی هم باید دنبال آقا باشم

هرکی رو می بینم نشستن گل میگن گل می شنون من بدبخت باید همه ش دنبالت

باشم آخرشم یه جا خودتو گم و گور می کنی یا یه صدمه ای به خودت می زنی کافیه

من یه لحظه حواسم بره یه جایی دیگه محمد رضایی در کار نیستغمگین

همین چند شب پیش تو عروسی پسر عمه م بلایی سرم اومد که از اونجا تا خونه

گریه کردم بین بچه ها بازی میکردی یه لحظه دیدم ازشون جدا شدی وقتی تو اون

شلوغی خودم رسوندم نبودی گویا من یه طرف رفتم شما طرف دیگه گشتم دنبالت

نبودی دویدم بیرون تالار دیدم لب خیابون داری به تنهایی پرسه می زنی دنیا جلو

چشام تار شد دیگه قید مسافرت وعروسی ودیدو بازدیدو زدم تمام فکرو ذکرم شده

شما شیطون بلاکچل

اینو بگم پسر بسیار مودب وآرومی هستی اصلآ هم گریه وداد وبیداد نمی کنی نه

بهانه گیری ونه هیچ اما همینکه دنبال ماجراجویی هستی ویه لحظه رو پاهات بند

نیستی ومرتب گم وگور میشی منو دیوانه کرده بدترین چیز برای یه مادر همینهگریه

می دونی لحظه ای که می بینم نیستی چه فکرو خیالهایی تو ذهنم میاد نابود

میشم اون لحظه عزیزم  نابودهیپنوتیزم

 

عید خونه عمه سلیمه

بعد عروسیش اولین بار بود می رفتیم خونه شون

پسر قرآن خون من عجیب به قرآن بابات علاقه داری بغل

وپسر نماز خون منبوس

یه روز صدات نیومد اینکه یعنی داری کاری انجام میدی وقتی رفتم با این

صحنه مواجه شدم سجاده بابایی را پهن کرده بودی وداشتی نماز

می خواندی فکر کنم قشنگترین نماز دنیاست در عالم کودکیمحبتبغل

عروسی حمید پسر خاله زیبا که شمارا گذاشته بودم رو میز که نخوام دنبالت

باشم اما دوام نیاوردی واز دستمون در رفتیشاکی

وآبجی خوشگلت که اصلآ منو اذیت نمی کنه هر جا که باشیم قربونش برم

 

غذای عروس ودامادخوشمزه

اینم ایام عید وگشت وگذار خانوادگی در دل طبیعت

این روز 12 13 فروردین بود که رفته بودیم یه جایی به اسم پشت کوه که

کیلومترها از ما دور بود با طایفه مادریتون که کلآ 15 ماشینی بودیم خیلی

خوب بود جای همه دوستان خالی

 

اینم حرکات نرمشی پسر نازم که از آبجیش یاد گرفته

یک ودو و سه وچهار مچا را می چرخانیم..........بغل

هم فکرو هم اندیشهآرامچشمکبغل

 

دختر خانومیه من عاشق بستنی خوشمزه

محمد رضا وآجی یهویی پیکنیکفرشته

اونم کجا؟ تو حیاطآرام

واز این عکس خیلی خوشتون میاد موش موشیهای مامان

واینم مامان یهویی

تو عقد خاله ریحانه دختر عموی خودم چشمک

شما همش تو گشتن بودید عکس ازتون ندارمغمگین

 

دوستان خوبم ممنون که حوصله کردید محبتبوس

واما علت رمز دار شدن پستها اینکه چند روز پیش دوباره یه مریض ودیوونه اومده

برام کامنت گذاشته واونی که لایق خودشه به بچه های من گفته وسوده جون

دوست خوب وهم وبلاگیم زحمت کشید واز طریق آیپیش ادرس وشماره

تلفنشو برام گیر آورد که نکبتیها از شرکت اینترنت شاتل بودن ووقتی زنگ

زدم منو دک کرد که پنج دقیقه دیگه تماس بگیر اما هرچی زنگ زدم دیگه

جواب ندادن تصمیم گرفتم بعضی پستهامو رمز دار کنم بهتره آرام

 

فاطمه تا این لحظه ، 5 سال و 4 ماه و 18 روز سن دارد

محمدرضا تا این لحظه ، 2 سال و 5 ماه و 28 روز سن دارد :.

پیوند زندگی مشترکمون تا این لحظه ، 6 سال و 6 ماه و 2 روز سن دارد

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (13)

آجی فاطمه
22 اردیبهشت 94 11:06
سلام ناهید جونم خوبی عزیزم وای از دست محمدرضا .....متنو که خواندم دلم هوری ریخت......چه خبره این قدر شیطونی میکنه؟ بیچاره فاطمه به خاطر داداشی از عروسی محروم میشه......یه راه دیگه بیندیش خوشحالم حالتون خوبه و ایشالا به گردش باشین کار خوبی کردی پستاتو رمز دار نمودی
مامان ناهید
پاسخ
سلام عزیزم شما خوبید قربونت برم چکار میشه کرد محمد رضا دیگه خدابه خیر کنه ماجراجویش کاری دستمون ندهنمی دونم مجبوریم دیگه برای امنیت بچه همه مون باید محروم بشیم از همه چیز فقط تنهاراهش اینه که آقای پدر همکاری کنه مه اونم حوصله نگهداری بچه را نداره اره ما هیچ جا از دستا بعضی افراد مریض آرامش نداریمممنون فاطمه جانم
الهام
24 اردیبهشت 94 13:18
سلام ناهید جون چه پست پر و پیمونی گذاشتی عزیزم شیطنت که از چشم های محمدرضا جون می باره خیلی خواستنی شده! اتفاقا منم تا دوسالگی اصلا تو عروسی ها بهم خوش نمی گذشت و از دو سالگی هم علیرضا رو با باباش می فرستم تا چند لحظه چیزی سر در بیارم! ولی خب مشخصه محمد رضا مثل فاطمه بهت وابسته نیست عکس ها فوق العاده زیبا بود! ایشالا که عروس و دوماد خوشبخت باشن و به پای هم پیر بشن در مورد مزاحم هم خدا بهشون عقل بده! کار خوبی کردی رمزدار کردی وبت رو ناهید جون
مامان ناهید
پاسخ
سلام الام جون خوبید اره محمد رضا با اینکه پسری بسیار آروم وبه قول اطرافبان که میگن مظلومه ولی یه لحظه رو پاهاش بند نیست مرتب در حال گشتنه ومی خواد سر نو همه جادر بیاره وتو اونموقع هم حواسش نه به من ونه هیچ کس نیست از هیچی هم نمی ترسه همین دیشب عروسی دعوت بودیم نرفتیم چون خسته شدم تو بین مردم دنبال محمد رفتن چه میشه کرد باید تحمل کرد الهام جون ممنون از لطف بیش از اندازه تون
مامان کیانا و صدرا
24 اردیبهشت 94 17:07
سلام ناهید جونمخوشحالم که تونستی وقت کنی و بیایو ناراحتم که بعضی انسانهای آدم نما هر طور که دلشون میخواد و به قول تو هر چی که لایق خودشونه رو به دیگران نسبت میدهند و مجبورمون میکنن رمز دار بشیم و اذیت بشیم و ذهنمون درگیر....البته دنیا خودش حق اینا رو میذاره کف دستشون.مطمئن باشو اما امان از دست این فسقل پسر شیطون بلا که معنی ترس و خطرو نمیدونهولی خدایی همسری باید بیشتر کمکت کنه هر چی باشه پسر بچه ست و کمک پدر جان خیلی لازمه...شاد باشی و سلامت ناهید جون و بچه ها رو ببوس.قربونت...خدانگهدار
مامان ناهید
پاسخ
سلام مرضیه جون خوبی بله مرضیه جون ادم میاد خاطرات بچه هاشو با عشق ثبت کنه یه بیمار روانی میاد یه چیزی میگه ادم گاهی وقتها انگیزه نوشتنو از دست میده هرچی باشه ادم ناراحت میشه که بگن بچه هاتون زشتن وهیچ جذابیتی برا دیگران ندارن انگار ما اومدیم بچه هارا به دیگران نشون بدیم ویا برا دیگران پست بذاریم والا اینا به قول سوده جون یا کمبود دارن ویا حسودن به هر حال خدا یه عقلی بهشون بدهمحمد رضا همینطور باید باهاش حوصله کنم تا که انشاءالله بزرگتر بشه شاید خیالم از بابتش راحتر بشه مرضیه جون چه عرض کنم باباش میگه بچه اذیتم میکنه حوصله ندارم هی بدم دنبالش خلاصه می خواد همه جا آقا باشه ممنون همچنین شما لطف کردید مرضیه جان
مامان مبینا
29 اردیبهشت 94 1:46
سلااااااااااااااام بر ناهید عزیز خوبی خواهر جون؟بچها خوبن؟ امان از دست این بچها معلومه ک محمد رضا از اون دست بچهای کنجکاو وپر جنب وجوشه من ک متن رو خوندم کلی نگران شدم ناهید جون بیشتر بیشتر مواظب گل پسملمون باش منم وقتی میرم مخصوصا عروسی هیچی لذت نمیبرم چون ک همش دنبال مبینا هستم
مامان ناهید
پاسخ
سلام عزیزم شما خوبید فدات بشم سلام دارن خدمتتون والا تمام سعیم مواظبت از ایشونه دیگه باید تحمل کردی فدای مبینا جون خیلی دلم فکرش بود که ببینم بهتر شده ایت شیطون خاله هم بزرگ میشه وشمارا از نگرانی در میاره
مامان مبینا
29 اردیبهشت 94 1:47
بعد یک هفته سخت مبینا جونم الان حالش بهتر شده ممنونم ک ب فکر ما بودی خواهر جون بووووووووووووووووووووووس
مامان ناهید
پاسخ
خدار ا شکر که بهتره بد ویروسی بود خواهر تز هیچ یک از مارد نشد [چشمک
مامان مبینا
29 اردیبهشت 94 1:48
پیک نیک بچها توی حیاط خیلی بامزه بود
مامان ناهید
پاسخ
قربونت برم
بابا و مامان
2 خرداد 94 8:10
سلام عزیزم می دونم چی می کشی از دست این وروجک البته بچه های این طوری خیلی بچه های باهوش و زرنگی هستند که دنبال کنجکاوی و کشف دنیای اطرافشون هستند اما خوب همین اخلاقشون باعث استرس و نگرانی ما مامانهاست وقتی داشتم ماجرای لب دریا و کنار خیابون پرسه زدن و می خوندم قلبم داشت از جا کنده میشد عجب شیطون بلای هستی شما طفلک مامانی عزیز دلم عکسهای خیلی قشنگی بود موش موشیای ناز پینیک رفتنشون تو حیاط عکسهای نازشون تو عروسی فدای هر دوتایتون بشم من
مامان ناهید
پاسخ
سلام عزیزم شما خوبید ممنون از حضورتون اره من که دیگه کم اوردم پیش این بچه دیگه باید تحملش کرد واز خودم وخوشی برای خودم بگذرم خدااز زبونت بشنوه که لااقل با این همه وارد کردن استرس به من باهوش باشن ممنون گلم فدات بشم
بابا و مامان
2 خرداد 94 8:15
سلام عزیزم به این ادمهای عقدهای توجه نکن اونا در پی جبران کمبود شخصیتها و بیرون ریختن عقده های درونیشون هستند براشون هم فرق نمی کنه کجا باشه
مامان ناهید
پاسخ
ممنون عزیزم فعلآ که رو اوردن طرف ما ودارن رو اعصاب ما راه میرن منم تنها کاری که می کنم پستهارا رمزدار کردم دیگه لااقل اینجوری یه کم اعصابم راحتتره و نمی تونن در مورد عکسهایی که میزارم نظر بذارن دوستتون دارم
بابا و مامان
2 خرداد 94 8:16
عزیزم اگه چه تصویرتون مات بود اما مهربنی تو چهره ماهتون موج میزد
مامان ناهید
پاسخ
ممنون چشماتون مهربونه ازن لطف بیش از اندازه تونو می رسونه
مامان مبینا
2 خرداد 94 16:34
ناهیدجونم احوالت؟خوبین؟خوشین؟ بچها خوبن؟ ممنونم ک به فکر ما بودی عزیزم
مامان ناهید
پاسخ
سلام خدارا شکر عزیزم حالم زیاد خوب نیست برام دعا کن همین خواهش می کنم فقط شرمنده که زیاد نمی تونم بهتون سر بزنم
مامان مبینا
2 خرداد 94 16:36
میگم ناهید عزیز خیلی وقته از اعظم جون مامان فاطمه ومحمد خبری نیست نگرانشون شدمه شما خبری ازشون نداری؟
مامان ناهید
پاسخ
نه والا اتفاقآ تو فکرشون بودم قصد داشتم بهشون سر بزنم شاید نت نداشته باشه انشالله که چیزی نیست
زهره مامانی فاطمه
4 خرداد 94 14:53
سلام بر ناهید عزیزم ببخشید دیر آمدم عزیزم ایشااله همیشه به عروسی وگردش باشی عزیزم ماشااله به فاطمه جون مهربونم والبته آقا محمدرضای شیطون بلا خوشحال شدم که دیدم دوست عزیزم
مامان ناهید
پاسخ
سلام زهره جون ممنون دوست خوبم منم خوشحال شدم از حضورتون
مامان فاطمه
17 خرداد 94 18:13
سلام عزیزم پس با هم همدردیم منم هر جامیرم از بس حواسم به مهدیاره ومراقبشم خیلی خسته و عصبی میشم همش میگم مادرای دیگه مثل من نیستن فکر کنم خودمون مقصریم نباید سخت بگیریمولی من با اینکه انقدر اطرافیان نصیحتم میکنن بازم نمیتونم بیخیال باشم نمیدونم چرا حتی وقتی مهدیار پیش باباشه بازم راحت نیستم
مامان ناهید
پاسخ
عزیرمی پس شما هم لنگه خودمی آخه مادر یه موجود عجیبیه نمی تونه نسبت به بچه ش احساس مسولیت نکنه اگه پیش مطمئن ترین ادم هم باشه بازم دلت راضی نمیشه من خودم هرجا رفتیم با خواهش وتمنا میدم یک ساعت پیش باباش بمونه اما آخرش هنوز نیم ساعت نگذشته به باباش زنگ میزنم بچه را بیار بعد خودم مات میمونم از رفتار خودم