محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره
فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره
پیوند زندگی مشترکمونپیوند زندگی مشترکمون، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

پرنسس وشاهزاده کوچولو مسافران پاییز وزمستان

ما اومدیـــــــــم.....پروژه از شیر گرفتن محمد رضا با موفقیت به پایان رسید............

1393/9/30 3:11
نویسنده : مامان ناهید
850 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دوستان خوب،گل و صمیمی ووفادارم

خوبید خوشید بچه های نازتون خوبن؟

سلامی هم به بچه های نازم که الان خوابید ومن بیدار برا نوشتم خاطرات

مدتی که نبودم

دوستان خوبم ابتدا بگم که خیلی دلم براتون تنگ شده بود شدید..........بغل راستش بعد اینکه

شارژ اینترنت تمام کردم خودم وصل نکردم چون همونطور که گفتم یه سری لباس سفارش عروسی

خواهر شوهر م داشتم که تا حدودی دوختم خودم هم که اصلآ قید لباس دوختن برا خودم زدم چون

اصلآ دیگه حوصله ندارم این بود که اماده یه لباس گرفتم نه اون چیزی که خودم تو فکرم بود یه

لباس بسیار ساده که قرار شد تیپ اسپرت بزنیم که به نظر خودم و نظر بعضی هاخیلی بیشتر

بهم میاد بعد هم زیاد حساس نشدم چون عروسی فضاش عوض شد واز تالار به  داخل خانه منتقل

شد چونکه داماد گفته من شرایط یه عروسی آنچنانی را ندارم وبا هم به تفاوهم رسیدن که بالاخره

عروسی ساده ای برگزار کنن ما هم قید لباس انچنانی را زدیم وخودمونو راحت کردیم بدبوچشمک

 

واما..................الان چندروزی میشه که اینترنت را وصل کردم ولی از همون روز حالم بد شد تب

 

ولرز تا دو سه روز سرگیجه داشتم نمی تونستم بیام نت بعد هم دیدم بچه ها رفتن کیس را داغون

کردن یعنی صدمه جدی به هارد زدن نزدیک بود همه اطلاعات من که همه امید من در ثبت خاطرات

بچه ها هست وبه اضافه کلی اطلاعات دیگه وعکسهای خانوادگی همه از بین بروند وخدارا شکر

پسر عموم که خدا خیرش بده اومد وبعد ساعتها درستش کرد که یه عالمه چسب قطره به دست

ایشون وبه دست من چسبید ونزدیک بود نماز را با تیمم بخوانم ایشششششششششششش

وحالا هم در خدمت شما هستم

 

و...........جا دارد تبریک بگم طولانی ترین شب زمستانی را به همه شما دوستان مهربان

وبچه های نازم

 

یلداست بگذاریم هر چه تاریکی هست هرچه سرما و خستگی هست تا سحر از وجودمان

 

رخت بربندد امشب بیداری را پاس داریم تا فردایی روشن راهی دراز باقیست


شب یلدا مبارک!

 

و.............باز در این فرست یهویی تصمیم گرفتم محمد رضارا از شیر بگیرم چشمکهمون روزی که

تصمیمم جدی شده واقعآ احساس کردم آمادگیشو دارم می تونم دل خودمو راضی کنم و

گریه های شبانه وناآرومیهاشو تحمل کنم ، می تونم حتی تا صبح که شده بیدار بمونم وخواب

را از خودم بگیرم اجازهچون به قول دوست خوبم سوده اگه بچه تو دوست داری از شیر بگیر تا

غذاشوبهتر بخوره کمتر مریض بشه واین شدکه یه چسب زخم زدم به خودم وبه پسر گلم گفتم

اوف شدهدروغگو ودیگه هی بوسش می کرد وهی صورتشو بهش می کشید قربونش برمگریه که

دلم براش آتش می گرفتدلشکسته وباور کرده بود که واقعا دردهست بچه نمی تونست طاقت بیاره

یه جای دیگه رو مک می زدزبان ومن هرچی می خواستم مخفیش کنم ولی با صرار وچشمان

اشکبارحس مادری را در من شعله ور می ساخت صورتش را روی سینه هام می ذاشت وگاهی

وقتها خواب می رفتخواب شب اول ناآرومی کرد حتی باهام قهر بود روشو ازم برمی گردوند

می گفتم بیا رو  پاهام بخواب می گفت نههههههههههههه می گفتم مامانو دوست نداری ؟می گفت

نهههههههههههههههه.......... بابااااااااااااا ( بابا را دوست دارم) شبای اول باهاش گریه می کردمگریه

ولی تحمل کردم فاطمه دختر مثل ماهم اینجا بهم کمک می کردبغل می گفت داداشی اگه

رو پای مامانی نخوابی خودم می خوابم  میمی دیگه  بد مزه شده فاسد شده( نه اینکه چند

روزی بهش ندادم فکر می کرد فاسد شده) خندونکوبچه سرش داد می زد که نهههههههههههه

فداشون بشم الهی محمد رضا هم میومد رو پاهام اینقدر اینطرف و اونطرف وُل می خورد تا

بالاخره خوابش می برد تا صبح باید رو پاهام می خوابید ومنم همینطور دراز می کشیدم اگه

می ذاشتمش زمین یه گریه ای به راه می ا نداخت که بیا وببین هیپنوتیزمبگذریم که تا صبح هم

حدود سه باری بلند میشد وچنان گریه ای به راه می انداخت ومن اینقدر نازشو می کشیدم

یا می بردم تو آشپزخانه با هزار ادا وشکلک حواسشو پرت می کردمبی حوصله

بعضی شبها هم می دید فایده ای نداره گرسنه میشه دم دمای صبح بود که می گفت مامان

پلووووووووووو خوب من هم یا بهش آش می دادم یا کیک وبسکویت یه کم که سیر می شد

می گرفت می خوابیدخواب

دیگه از شب سوم اسم می می را نمی آورد گریه می کرد دستشو می زد تو سینه م و

می گفت ایییییییییین .......می گفتم این چیه ؟؟؟؟می گفت از ایییییییییییین می گفتم مامان گفتم

که اوف شده می گفت کوووووووووووو نمی تونستم بهش نشون بدم چون می دونستم بیشتر

عذاب میکشهعصبانی اینقدر حواسشو پرت کردم که قربونش برم خسته میشد وخواب میرفت این

قضیه یک هفته طول کشید تا اینکه خدارا شکر موفق شدم الان شبها با بازی خواب میره ودیگه

بهانه می می نمیگیرهراضی واااااااااای نمی دونید چقدر راحت شدممتنظر

همینقدر که این پروژه به نظرم موفقیت آمیز بودکوچک نشانه تایید شکلک صددرصد شکست خوردم در پروژه پوشک گیری

چونکه اصلآ به هیچ عنوان با من همکاری نمی کرد تازه با وجود هوای سرد عجیب 5 دقیقه به 5

دقیقه خودشو خیس می کرد جیش شماره 2 هم که دیگه از روزی 2 بار به 4 بار تغییر کرد دیگه

خسته وکوفته شدم این بودکه با دوست خوبم سوده جون که همیشه در همه مشکلاتم چون

شما کنارم بوده وجا داره ازش تشکر کنم  مشورت کردم وایشون پیشنهاد داد که کلآ بیخیال

بشم وبچه را تا 4 ماه دیگه پوشک کنم بعد خودش آمادگیشو اعلام می کنه خودم هم به این

نتیجه رسیدم بچه ای که بعد 4 ماه کوچکترین همکاری نمیکنه وبدتر هم شده چرا عذابش بدم

الان هردوتاییمون خیلی راحت تریم البته اوایل بهتر بود همه چیزش تنظیم بود اما حالاااااااااا.........

اینم قسمتی از قصه من وبچه ها در این مدتی که نبودیم

بقیه را در پستهای بعد میگم

روز اولی بود که مامانم یه شک وحشتناک به من وارد کرد وقتی برای خوردن می می در

آغوشش خفتم ناگهان با چسب زخمی مواجه شدم که مامانم هی تکرار می کرد می می

اوووووووووف شده ومنم همینجور تو شک بودم وبوسش می کردم وبراش دل می سوزوندمترسو

اینجا هم شب ونصف شبی  بسکویت وکیک وخلاصه هرچی به دستش

می آمدبه خورد مامی داد  جز می میگریه

 

 اینجا داغونم مامانم تصمیمش جدی هست واز می می خبری نیست سخت منو به فکر برده که

عآیاااااااااا من چه کار بدی ازم سر زده که به این مجازات بزرگ تن داده  آخه بیرحمی تا این حد؟؟؟؟؟

..................گریهغمگین

وحالا روش زیاده هم می می نمیده وهم هی دورم می چرخه قربون صدقه م میره منم باهاش قهر

کردم نمی خوام ریختشو ببینمغمناک


یه روز بعد ظهر هم ما موقع خوابیدن از مامانم می می طلب کردیم ولی مامانم خیلی سنگ دل

تشریف داشتن ولی همچنان بر عهدش وفادار بود خیلی گریه کردم ومامانم هم برا اینکه حال

وهوامون عوض بشه وحواسمونو پرت کنه مارا شال وکلاه کردوبرد پارک اونموقع بهترین

هدیه ای بود که مامانم بهم داد وشب که برگشتیم شام خوردیم هنوز سرمان رو بالشت

نرفته خوابمان بردخواب

 

این هم پارک رفتن ما به روایت تصویر

 

این یه مجسمه مرد روستایی بود که بیچاره چه بلایی سرش اوردن خارکهاشو که همه کندن

وکلی هم بی ریختش کردن که بارنگ زدن هم عیبش پوشیده نشده حالا آجی اول خوب ملطفت

چهره پراز ترکش خورده ش نشد واصرار کرد ورفت بالا حالا دید من دارم میترسم التماس و

دادوبیداد که بیارینم پایینسوت

 

راستی پسر گلم با تاخیر 6روز 25 ماهگیت مبارک

فاطمه هم تولدت سه روز دیگه هست که روز تولدت روز عروسیه عمه سلیمه هست ونمیشه

اون روز برات تولد گرفت ولی مهد کودک قرار تو پارک براتون یه تولد مختصر بگیره

پیشاپیش تولدت مبارک دختر نازم

 

محمدرضا تا این لحظه ، 2 سال و 1 ماه و 6 روز سن دارد
 

 فاطمه تا این لحظه ، 4 سال و 11 ماه و 27 روز سن دارد

 

پسندها (6)

نظرات (25)

مامان کیانا و صدرا
1 دی 93 17:37
سلام ناهید جونمخوشحالم که حالت بهتر شدهایشا....همیشه سالم و سرحال باشی.ممنونم از اینکه اومدی پیشمامروز من خیلی به هم ریخته شدم.حالا بعد بهت میگم چرا!!!!
مامان ناهید
پاسخ
سلام صبا جان خوبی ممنون عزیزم ........خدا نکنه انشالله هیچ وقت غم به چهره نازت راه پیدا نکنه منتظرم عزیزم
مامان کیانا و صدرا
1 دی 93 17:40
خب حالا میرسیم به محمدرضا جون....الهی!!!میدونم از شیر گرفتن بچه ها واقعا سخته واسه مهر ما مادرهااما خب چاره ای نیست دیگه و وقتش بود که پروژه شروع بشه و خدا رو شکر که تموم شد و می می جان خشک شدخواهر منم یه ماه بیشتره پسرشو از شیر گرفته ولی هنوز گاهی بهانه گیری میکنهایشا....خوب به غذای پسری برس تا بدنش ضعیف نشه
مامان ناهید
پاسخ
اره خیلی سخته اونم چشمان ملتمسانه شون برای چند قطره شیر الهی بمیرم چقدر دوران سختی بود ولی شکر خدا خیلی خوب تمام شد کاش پوشک گیری هم به این زودی تمام میشد بله جانم بچه ها که از یاد نمی برن همین محمد رضا همه شبها موقع خوابیدن بهانه می گیره فقط اسمشو نمیاره به زور رو پاهام خوابش می کنم ..........از نظر غذایی تمام تلاش خودمو می کنم نمی ذارم بچه م گرسنه بمونه وسعی می کنم تمام ویتامینهارا به بدنش برسونم ممنون از حضور زیبایت
مامان کیانا و صدرا
1 دی 93 17:43
و اما در مورد پوشک گیرون:گوش نکردی خواهر جون....گفتم که پسرا خیلی خیلی دیر تر از دخملا همکاری میکنن.علاوه بر اینکه محمدرضا هنوز دو ساله هم نشده بود که شروع کردیحالا عیب نداره ایشا....دفعه ی بعد که شروع میکنی موفق بشی و اینم بدون که خیلی خوش خیال نباشهمین امروز صدرا خان 4 ساله ی ما یه قطره تو لباسش ریختبی خیال فعلا بچسب به عروسی
مامان ناهید
پاسخ
عزیزم یکی از دلایل اصلی پوشک گیری این بود که محمد رضا پاهاش خیلی حساس بود زود به زود قرمز میشد ودونه می ریخت گفتم بچه به پوشک حساسیت داره بذار نجاتش بدم ولی همکاری نکرد الان هم که پوشکش کردم بازم پاهاش دونه میریزه بیرون وگاهی قرمز میشه
مامان کیانا و صدرا
1 دی 93 17:44
فاطمه جونی پیشاپیش تولدتو تبریک میگم عزیزم.ایشا....سالیان سال شاد و سلامت باشی و زیر سایه پدر و مادر
مامان ناهید
پاسخ
ممنون خاله جون فدات بشم تولد من با عروسی عمه م یکی میشه
مامان کیانا و صدرا
1 دی 93 17:46
راستی ناهید جونم قراره عمه جون سلیمه برن خونه ی خودشون یا جشن عقد دارن
مامان ناهید
پاسخ
نه عزیزم قراره عروس بشه بره خونه خودش
مامان کیانا و صدرا
1 دی 93 17:46
ناهیدی یلدای امسال ما هم آن چنانی نبود فقط خودمون بودیم
مامان ناهید
پاسخ
انشالله همیشه شاد باشین ولتون خوش باشه ودور هم باشین
مامان کیانا و صدرا
1 دی 93 17:48
خب عزیزم فعلا میسپارمت به خدای مهربونیها و در کامنت خصوصی رمزم برات میذارم.خداحافظ گلم
مامان ناهید
پاسخ
سلامت وتندرست باشید خدا به همراهتون باشه عزیزم
مامان مبینا
3 دی 93 7:06
ناهید جون سلااااااااام خوبی خواهرم؟بچه ها خوبن؟ اخییی فدای محمد رضا بشم که اینقد سختی کشید ولی خوبه که همکاری کرد واین پروژه موفقیت امیز بود. بووووووووووس واسه بچه های گل ومامان مهربون
مامان ناهید
پاسخ
سلام عزیزم خوبید ؟ممنون ما هم بدک نیستیم رگه این سرما خوردگی از خونه ما دمشو بذاره رو کولش بره ولی انگار جا خوش کرد همچنان خیال رفتن نداره...........خدا نکنه خاله جون اره مامانم اینبار موفقیت بالایی کسب کرد از شما خاله مهربون هم تشکر می کنیم که اینقدر با وفایید
مامان مبینا
3 دی 93 7:10
واسه عروسی حسابی به خودت ولباست برس تا از خواهر شوشوها خوشمل تر باشیا باشه عزیزم؟خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
مامان ناهید
پاسخ
ممنون که به فکرم بودی ای جاااااانم فدات بشم عزیزم عروسی دیشب تمام شد خیلی خوب بود منم حسابی حرفتونو گوش دادم به خودم رسیدم خوب دیگه تیپن اسپرت بود وبدک نبود
مامان مبینا
3 دی 93 7:11
بازم تولد فاطمه خانم هزاااااااااااااااران بار مباااااااااارک ایشالله صد ساله شه عزیزم بوووووووووس
مامان ناهید
پاسخ
ممنون عزیزم ما هم ملیونها بوس برا شما خاله های مهربون
مامان کیانا و صدرا
3 دی 93 17:07
عروسی خوش بگذره ناهیدی جونم
مامان ناهید
پاسخ
قربونت برم عالــــــــــــــــــی بود جاتون حســـــــــــابی خالی
مامان سوده
3 دی 93 18:12
سلام عزیزم...واییی ناهید انقدر عذاب وجدان گرفتم با خوندن این پست...انقدر دلم گرفت با دیدن چهره محمد رضا که همش خودمو نفرین کردم...ولی با این حال من فقط قصدم خیر بود...خدا منو ببخشه......فاطمه گلم تولدت پیشاپیش مبارک..انشاالله 120 سال در کنار داداش و مامان بابا زنده و سالم و خوشبخت باشی...
مامان ناهید
پاسخ
سلام گلم......خدا نکنه عزیزم شما کمک بزرگی به من ومحمد رضا کردید از راهنماییتون متشکرم خوب مصلمه این دوره یه کم سختی داره بچه یه کم اذیت میشه حالا اگه دیرتر میشد نتیجه بدتری ممکن بود داشته باشه ازت ممنونم......شما کارتون درسته وخدا همیشه کمکت کنه فدات بشم........ممنون خاله جون
اقازاده
3 دی 93 23:17
خب خدا راشکر که تو پروژه شیر گرفتن موفق شدین
مامان ناهید
پاسخ
ممنون عزیزم اره راحت شدم
اقازاده
3 دی 93 23:17
تولد فاطمه جون هم مبارکه
مامان ناهید
پاسخ
ممنون خاله جون فداااااااااااات
مامان مبینا
4 دی 93 0:11
فاطمه خوشمله تولدت مباااااااااارک. بوووووووووووس.
مامان ناهید
پاسخ
خاله ممنون چقدر دوستای مامانم خوبه من افتخار می کنم به همتون
مریم(مامان کیان)
4 دی 93 1:02
خوب خدا رو شکر که هم خودتون بهترین و هم عروسی دارین مبارک باشه محمد رضای گلم مرد شده و دیگه شیر نمیخورهامیدورام خیلی زود یادش بره و بیشتر از این اذیت نشه کاش وقت میکردین و همون روزای اول از شیر گرفتن هم هر روز میبردینش پارک تا شبها راحت تر میخوابید و هر دوتایی تون کمتر اذیت میشدین
مامان ناهید
پاسخ
ممنون مریم جون انشالله شما هم شاد باشید...........اره دیگه مردی شده دیگه بهانه می می نمیگیره بهش میگم محمد رضا می می می خوای خنده ش میگیرن خجالت میکشه سرشو پایین می ندازه مریم جون از بس دیگه هوا سرد شده بچه ها هم که حساسیت گرفتن تا سردشون میشه می افتن به سرفه........... ممنون که زحمت کشیدید
مامان کیانا و صدرا
4 دی 93 8:15
فاطمه جونم تولدت مبارک
مامان ناهید
پاسخ
ممنون خاله جون فدات بشم
مامانی اریان
4 دی 93 9:03
سلام دوست عزیزم من پسرمو توی جشنواره شرکت دادم میشه بهش رای بدید کد76رو به این شماره پیامک کنید1000891010 همچنان منتظر یاری ســـــــــــــبزتان هستیم بیاین دیگه
مامان ارمیتا
4 دی 93 11:54
. به اندازه دلتنگی سربازان بی مرخصی زندونیای بی ملاقاتی قناری های توی قفس مریض های بی نفس و دل های بی کس بیادتم تولدت مبارک خوشحال میشیم اگه عدد 42را به شماره 1000891010 پیامک کنی ارمیتا توی جشنواره شرکت کرده ممنون
مامان ناهید
پاسخ
سلام ممنون عزیزم.....ای جان اینکه ارمیتای خودمونه چشم حتمآ
مامان یاسمن و محمد پارسا
4 دی 93 14:18
عزیزم الان یکم کار دارم میام مطلبتون را می خونم اومدم بگم بفرمایید وبلاگمون
مامان ناهید
پاسخ
سلام گلم شما خوبید هروقت اومدید قدمتون به روی چشم .جشم الان میام قربونت
بابا و مامان
5 دی 93 1:28
عزیزم تبریک می گم موفق شدی ایشالاه تو امر پوشک گرفتن هم موفق باشی
مامان ناهید
پاسخ
ممنون اره خدارا شکر
بابا و مامان
5 دی 93 1:29
الاهی بمیرم ببین چقدم مظلوم خوابیده
مامان ناهید
پاسخ
خدا نکنه عزیزم اره بچه شکه شد
مامان اعظم
11 دی 93 20:11
سلام آبجی تبریک میگم. روی ماه فرشته هات رو به جای من و فاطمه ببوس
مامان ناهید
پاسخ
سلام گلم خوبید ؟حسابی مشغول شدیا ممنون چشم شما هم بچه هارا ببوس
زهرا
12 دی 93 0:56
عزیزم خوشحالم که بالاخره پروژه ات موفقیت امیز بود انشاالله در پوشک گیری هم موفق بشی
مامان ناهید
پاسخ
ممنون زهرا جان
مهسا خانوم
30 دی 93 13:52
هورررررررررررررررررررررررررا