اولین پستی هست که نمی دونم عنوانشو چی بذارم لطفآ شما دوستان بگید!!!!!!!!!!
سلام دوستان خوبم
امیدوارم خوب باشید وسلامت
فکر کنم با رسیدن ماه مهر همه شما به یه طریقی کاراتون بیشتر شده
انشالله که موفق باشید
بعضی از دوستان سوالاتی در مورد آی پی که در حال شناسایی بود ازم
خصوصی وغیر خصوصی کردن که اینجا یه مختصر توضیحی می دم
یه آدم مریض بیمار اینترنتی که نمی دونه وقتشو چه جور پر کنه میاد
واون چیزی که لایق خودشه میگه ومیره من به همین دلیل ابتدا به مدیریت
گزارش دادم بعد یکی از دوستان خوبم که جا داره ازش تشکر کنم که شاید
راضی نباشه اسمشو بیارم واگه خودش خواستن تو کامنتها خودشو معرفی
می کنه برام همه مشخصاتشو از طریق یه سایت شناسایی کرد حتی اسم
وفامیل وادرس وشماره تلفنشو...........
ومطمئنم مدیریت هم دست روی دست نذاشته وحتما اقدامی کرده انشالله
که سر کله این مزاحمها پیدا نشه اگر هم بیاد که بی شخصیتی خودشو
نشون داده
ادامه مطلب هم عکسهایی از بچه ها هست بفرمایید
فاطمه وروز سوم مهد
فدات بشم که باورم نمیشه صبحها تا صدات می زنم با انرژی جواب
میدی وزود پا میشی که اماده بشی برای رفتن به مهد
دخترم همیشه غرق در افکارهست
بنری که در مهد نصب کرده بودن
اینم بنر تبلیغاتی بود که من برام محتویاتش جالب بود گفتم بذارم ببینید
این برنامه ها زیر مجموعه ش هست وجالبتر این بود که زیر نظر پدر
گرامی محمد حسین طباطبایی طرح ریزی شده
ولباس فرم فاطمه که یه روز با هم رفتیم پارچه شو گرفتیم یه روزه هم
براش دوختم
قربونت برم محمد رضا که دیگه عادت کردی با فاطمه صبح زود بیدار
میشی وهمراه آجی به مهد روانه میشی
ولی بعدش که برگشتم بهانه گیریهات شروع میشه اونوقته که قدر آبجی
را می دونم
خدا به همراهت دختر گلم
ودر حال رفتن به مهد هردوتاتون ساکت بودید ونمی دانم به چی می اندیشید
خوب دیگه عادت کردی قبل رفتن میگی مامان یه عکس ازم بگیر
اینجا هم بچه هام نورانی شدن
خودت میگی مامان فرشته ها اومدن دوروبرم منو روشن کردن
میونه ت با فرشته ها جوره حتی وقتی می خوای محمد رضارا بترسونی میگی
محمد رضا بدو بیا فرشته اومدن حالا محمد رضا هم فکر می کنه این فرشته ها
کین، چین؟؟؟؟؟
وخاله داشتن هم خوبهااااااااااا وخوبتر اینکه کارمند مهدتون باشه ودر غیاب
مامانی از گل دخملی عکس بگیره ومنم که چقدر ذوق زده میشم
اینم از هنرنمایتون
خوب که نگاه می کنم می بینم دخترم پنکک خاک رس زده به صورتش
این عکسهارا که دیدم گفتم فاطمه شما که به من نگفته بودید با خاک
رس گل بازی کردید گفتی خوب حالا ببین
بعد پرسیدم خوب اینا چین که درست کردید؟
گفتی مامان من چی بهت بگم مگه نمی بینی اینا خورشید هستن
والا به نظرم اینا بیشتر به 8 پا شباهت داره تا خورشید
آفرین به دخترم
اصولآ فاطمه به باباش رفته بیرون که بره ،بدون من که باشه هرچی ببینه
وهر اتفاقی بیفته اصلآ حرف نمیزنه که می دونم تا اندازه ای خودم بد عادتش کردم
آخه همیشه بهش میگم مامان خونه هرکی رفتی چیزی دیدی نباید بیای حرف
بزنی شکایت هم نباید کنی؟؟؟؟؟ خونه خودمون هم هر اتفاقی افتاد نباید به
دیگران بگی باید راز نگه دار باشی
حالا دخترم در این مورد تو همه چیز راز نگه دار هست حتی اتفاقات تو مهد
میگم فاطمه تو مهد چکار کردید میگه مامان مگه من باید بیام هرکاری کردیم
وهرچی دیدم بگم
واین هم شازده پسر که هرروز از این تاب تاب فیض می بره
همینکه می فهمی می خوایم آجی را برسونیم مهد ویا بریم دنبالش
خوشحالی می کنی و فقط مهدرا به تاب تابش میشناسی
پشت سر هم میگی تا تا............
الان که پاییز هست تازه یه کم هوامون خنک شده وهمینکه در اتاق را باز
می ذارم یه کم اتاقها هواش عوض بشه می بینم که انگار پرنده تو قفس
می پری بیرون وحالا اومدم دیدم دمپایی منو پوشیدی ورفتی سروقت
خاک بازی منم از فرصت استفاده کردم
وحالا آبجی هم گل از لپش شکفت وقتی دید داداشی داره بازی می کنه
زود خودشو رسوند
امروز داشتم پست پارسا ویاسمن جون که داشتن این بار آزمایش اونم با
تراشه های مداد انجام می دادن داشتم با خودم میگفتم این وروجکهاهرروز
معجون درست می کردن حالا مدرسه ومهد روشون تاثیر گذار بوده الان دارن
آزمایش انجام می دیدن که ناگهان صدایی از تو اشپزخونه شنیدم رفتم دیدم
بعععععععععععله محمد رضا دوباره رفته بالای کابینت ودر حال درست کردن
معجون پونه ونعناست با روغن میگم محمدرضا چکار می کنی
میگه نعنا نعنا..........
بینید حالا محمد رضا هم داره هنرنماییشو کم کم نشون میده
چکارت کنم که از طریق کشوها راه پیدا می کنی رو کابینت وامروز هم
با صدای گریه ت دویدم دیدم از بالا افتادی پایین
دوهفته پیش هم رفته بودی همینجا که الان نشستی اقا جیش کرده
بودی چقدر اعصابم بهم ریخت 3 ساعت فقط مشغول حلال کردن بودم
اونشب کمردرد گرفتم از دست تو وروجک
بابایی که میاد خونه دوتاییتون با جیغ وداد می دوید تو بغلش سلام وبوس بعد
فاطمه میگی گوشی بده بازی کنم محمد رضا هم میگی باژی باژی وامروز دیگه
بابایی از دست شما گفت دیگه گوشی بی گوشی برید پی کارتون
فاطمه هرشب با قصه خواب میری ومحمد رضا با می می
همچنان پروژه پوشک گیری ادامه داره فکر کنم همون 7 ماه تو شاخشه
فقط می تونی خودتو یه کم بگیری مثلآ تا یک ساعت ولی من هر نیم ساعت
می برم وخدارا شکر هروقت بردم هرچند اندک باشه کارتو می کنی بعضی
وقتها خبر میدی
ولی متاسفانه بیشتر اوقات تو خودت که جیش کردی میگی مامان جیش
عاشق انار هستی می چرخی میگی اناااااااااااا........
وهمچنین بستنی .....مامان بتیییییییییییی و میری کنار یخچال می ایستی
تا بستنی را عمل نیاوردی دست بردار نیستی
راستی قالب وب قشنگه؟؟ اگه نه بگید عوض کنم آخه من زود خسته
میشم اونم چون قالب مخصوص بچه ها ساخته بودم اینقدر تونستم
تحملش کنم
محمدرضا تا این لحظه ، 1 سال و 11 ماه و 6 روز سن دارد :.
.: فاطمه تا این لحظه ، 4 سال و 9 ماه و 27 روز سن دارد :